درویشی بود که اوضاع اقتصادی خوبی نداشت برای پیدا کردن رزق و روزی از خانه بیرون آمد دید یک مجلس وعظی هست و واعظ مردم را تشویق میکند به صلوات فرستادن واعظ میگفت اگر پولدار باشید با صلوات پولتان برکت پیدا میکند و اگر فقیر هم باشید با صلوات فرستادن رزق از آسمان برایتان می آید و پولدار می شوید گفت همین پند مرا بس است رو کرد به خانه شروع کرد به صلوات فرستادن بعد سه روز گذارش به یک خرابه ای افتاد پایش به سنگی خورد سنگ حرکت کرد رفت افتاد روی یک صندوق مرد فقیر آمد جلو در صندوق را که باز کرد دید پر از جواهرات زر و سیم است پیش خودش گفت خوب آن واعظ گفت از آسمان برایتان روزی می آید این روزی زمین است و رها کرد و برگشت به منزل وقتی به نزد همسرش آمد شروع کرد به توضیح دادن آنچه اتفاق افتاده از قضاء همسایه یهودی بالای پشت بام بود و حرف آنهارو می شنید تا شنید مرد فقر از طلا و جواهرات میگوید سریع خودش را به خرابه رساند و صندوق را برداشت وقتی به خانه آمد در صندوق را که برداشت دید پر از مار وعقرب است همسایه یهودی فکر میکرد مرد فقیر مسلمان از حضور او در پشت بام آگاه بوده از قصد اینگونه گفته که او را به کشتن بدهد گفت الان ص