حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر
حر بن یزیدریاحی مگه با امام حسین سر وسری داشت؟ اصلاً اومده بود راه را بر امام حسین بسته بود امام حسین هر کار کرد که حر کنار بره نرفت . گفت حر میخوام برم کوفه گفت: آقا نمیزارم بری ..امام حسین نامه‌ها را نشان داد و گفت: شما مرا دعوت کردید کوفه حالا راه را بر من بستید؟ گفت: آقا من مامورم و معذور.!! آقا فرمود: پس ما برمی‌گردیم مدینه.. روبروی امام ایستاد گفت:مدینه هم نمیذارم بری هر کاری کرد گفت :نه باید همین‌جا بایستید. پاهای اسبهاشون بلند بود بلند می‌شدند شیعه می کشیدند این بچه های امام حسین ترس به جونشون
لقمه حرام چه اثری داره؟؟ لقمه حرام درِ نصیحت روبه روی گوش شما می بنده .آدم نمی فهمه ..مادر اومده بود پیش من گفت حاج آقا این پسرم هرچی بهش میگم گوش نمی کنه انگار نمیفهمه نماز دیگه نمیخونه. روزه هم نمیگیره. شده شمر ابن ذالجوشن..
حاج آقا ذوالقدر: بیان داشتند اجداد امام خمینی ره به این ترتیب است پدر بزرگوارشون سید مصطفی شهید هستند سید مصطفی فرزند سید احمد و او هم فرزند سید دین شاه است واو هم فرزند سید میر حامد حسین صغیر است و او هم فرزند میر حامد حسین کبیر است میر حامد حسین فرزند میرسیدقلی هندی است و ایشان هم از نوادگان امام زاده محروق است که آنها هم فرزندان حضرت موسی بن جعفر هستند در نیشابور پس امام خمینی از فرزندان امام زاده محروق در نیشابور است آغاز تشیع در هند از زمان ملک بابر است هندی ها فتحه را تفخیم می دهند می شود بابر در حالیکه همان ببر است او فرماندهان و پادشاهان مقتدر هندوستان بوده وقتی درگیر با شورشیان می شود ضعیف می شود در نتیجه دست به دامان شاه طهماسب می شود که از پادشاهن صفوی ایران بوده شاه طهماسب یک لشکری را به کمک ملک بابر می فرستد این لشگر کمکی می شود و ملک بابر فاتح می شود و این سبب می شود یک ارتباطاتی عاطفی و احساسی نسبت به شاه ایران داشته باشد سه مرتبه تصمیم می گیرد بیاد ایران و حضورا تشکر کند ولی هربار نمی شود آخر الامر نامه ای مینویسدو میگه ببخشید نشد حضورا خدمت برسیم برای تقدیر و تشکر؛شما اگر امکان دارد چندی از علمای خودتون رو بفرستید شاه هم به سادات نیشابوری که در راس شان سید میر قلی باشد پیشنهاد میدهد شما به هند بروید که مردم آن بلاد مشتاق پذیرفتن دین شما هستند و او هم می پذیرد و با چندی از آل مرعشی ها دست جمعی به هند می آیند وبنای تشیع گذاشته می شود شروع تشیع از همین جا کلید می خورد و آنها موفق می شوند و یک حوزه علمیه بزرگ می سازند که ایشان بعدا معروف به هندی می شوند زمان فتحعلی شاه که می شود حوزه هندوستان به نهایت قوت و شکوه خود می رسد و طعنه به حوزه نجف می زند یک حوزه کاملا مستقل طلبه ای که وارد حوزه می شد از جامع المقدمات تا اجتهاد درس می خوادند در این زمان شیعه در هندوستان به سرعت نشو و نما پیدا می کند طوری که در روز عاشورا در هندوستان کسی سواره حرکت نمی کند همه باید پیاده بروند و اگر کسی سواره باشد میگن این توهین است به احترام امام حسین پیاده شو یه آداب خیلی عجیب در روز عاشورا دارند در ۱۱۰ سال پیش وقتی ما مشغول مشروطه بودیم انگلیس این روباه مکّار آمد بساط شیعه و حوزه علمیه را در هندوستان به طور کلی برچید ‌خب ایران هم درگیر مشروطه بود اصلا نفهمید چه بلایی سر حوزه علمیه آمده در این حوزه علمیه هزاران کتاب تالیف شده ودستاورد این حوزه هزاران عالم و هزاران شاعر است که الان کتاب هایشان موجود است در ایامی که سید میر قلی مشغول بود اهل تسنن هم اقداماتی کردند از جمله اینکه یکه از علمایشان به نام عبدالعزیز دهلوی را فرستادند که یک کتابی نوشتند به نام تحفه اثناعشریه
وقتی از خیمه بیرون رفت و دید صحنه دیگه ای هست شمر را دید ...گفت: بابای من حسین را ندیده ای ؟شمر به غلام خود گفت: این دختر را بزنید همونجا یه سیلی به صورت این دختر زد دختر دست و رو صورت خودش گذاشت و گفت بابای مرا ندیدی بگو ندیدم برای چی میزنی??
بعد از اینکه پیامبر برگشت از غدیر دو ماه بیشتر عمر نکرد این دو ماه خیلی هم سخت گذشت امیرالمومنین را می‌دید.. تا مولا را می‌دید می نشست روی زمین سر امیرالمومنین را می‌گرفت روی سینه‌اش می‌چسبوند شروع می کرد به گریه کردن برای ظلمی که برای امیرالمومنین می شد گریه می کردند اشک می‌ریختند پیغمبر گریه می‌کرد اشک می‌ریخت این دو ماه که تموم شد پیغمبر از دنیا رفت میدونید چه بلایی سر اهل بیت آوردند چه بلای عظمایی که وقتی خانم زینب کبری وارد گودال قتلگاه شد. گفت: ای کشته شده روز دوشنبه? امام حسین روز جمعه شهید شده بود چرا خانم فرمود دوشنبه ؟ به خاطر اینکه دوشنبه پیغمبر از دنیا رفت یعنی اون روزی که پیامبر از دنیا رفت و در خانه فاطمه زهرا را آتش زدند امام حسین هم شهید شد.. خیلی سخت بود امیرالمومنینی که درِ خیبر را گرفت با یک دست از جا کَند تمام قلعه لرزید جوری که این اسباب و اثاثیه که بر روی دیوار بود همه فروریخت صفیه ؛یکی از این تابلوها افتاده بر روی صورتش خراش برداشته بود پیامبر فرمود: این خراش چیه؟ این زخم روی صورتت هست چیه؟ فرمود یا رسول الله علی درِ خیبر را کَند به خدا قسم انگار زلزله ۸ ریشتری اومد دیدم تمام این قلعه داره میلرزه تمام این اسباب و وسایلی که روی دیوار بودو نصب بود همه ریخت که یکی از اینها به صورت من خورد و این زخم جای آن هست حالا مولاعلی که با یک دست درِ خیبر را کَند به خدا قسم با یک انگشت میتونه کُره زمین را بر داره !!میتونه خورشید رو بچرخونه!! نمیخواستم بگم ولی باید گفت.... یه وقتی جبرئیل گفت من هیچ گاه احساس خستگی و عجز نکردم فقط یک جا !!!آن هم جایی بود که علی علیه السلام می خواست ضربه شمشیر را بزنه به عمر بن عبدود خدا به من خطاب کرد یا جبرئیل برو ادامه شمشیر علی را بگیر اگر نوک شمشیر به زمین اصابت بکنه زمین دوشقه میشه اهالی زمین از بین می‌روند.. بعضیا فکر می‌کنند اینها افسانه است به والله اینها افسانه نیست اصلاً تمام عالم تحت تدبیر امیرالمومنین است به خاطر آنهاست که داره بارون میاد به خاطر اون هاست که زمین داره میچرخه به خاطر اونهاست آسمون هست وگرنه آسمان فرو میریزه زمین به آسمان میره....میره تو خورشید فرمود برو ادامه شمشیر را بگیر چون در آن مقام وقتی ضربه ای که او می‌زند ضربه اش به زمین اصابت کند زمین در شقه میشه اهالی زمین نابود میشن برو ادامه اش را بگیر گفت وقتی عذاب قوم لوط آمده بود خداوند به من امر فرموده بود که اینها را ببرم عذاب کنم تمام شهر را که بلند کردم احساس خستگی نکردم فریاد ناله مردم را می‌شنیدم احساس خستگی نکردم اما آنجا وقتی آمدم بازوان علی را بگیرم تا ادامه شمشیر را نگذارم به زمین بزند نتوانستم میکائیل به کمک من آمد
بسم الله الرحمن الرحیم ابن عباس یک روایتی می‌آورد و می‌گوید: روزی پیامبر آبی خواست فرمودند برای من آب بیاورید ظرف آبی را محضر پیامبر صلی الله علیه و آله آورده‌اند؛ نوش جان کرد، این آب را به حسن بن علی امام مجتبی عليه السلام تعارف کرد؛ امام حسن کودک بود (البته امام کودکی و بزرگیشان هیچ فرقی نداره همه آن کمالاتی که در بزرگی دارند در کودکی هم هست) یعنی امام حسن اگر بخواهد در چهار سالگی منبر بره هیچ فرقی با آن موقعی که به سن ۶۰ سالگی منبر بره نداره..ماباید امام شناسی را در خودمان تقویت کنیم_ امام حسن جلوآمد پیامبر فرمود: حسن جان، آب میل داری؟ امام حسن ظرف آب را گرفت وقتی به لبهای مبارک گذاشت پیامبر فرمود:.. هنیئا مریئا ...یا ابا محمد نوش جانت باشه حسن جان ..ارباب دو عالم امام حسین علیه السلام آمد پیامبر فرمود: حسین جان آب میل داری ؟ظرف آب را تعارف کرد به امام حسین علیه السلام. امام حسین ظرف آب را گرفت به لبهای مبارک گذاشت پیامبر فرمود.. هنیئا مریئا.. یا اباعبدالله نوش جانت باشه حسین جان بعد از امام حسین حضرت فاطمه سلام الله علیها آمد پیامبر آب را به دخترش تعارف کرد. بی بی دو عالم فاطمه آب را که خورد رسول الله فرمود.. هنیئا مریئا.. یا فاطمه نوش جانت زهرا جان. بعد از حضرت زهرا امیرالمومنین آمد پیامبر آب را به علی علیه‌السلام تعارف کرد وقتی مولا علی آب را به لبهای مبارک گذاشت پیامبر سریع به سجده رفت.. خانم های پیامبر جلو آمدند و گفتند؛ یا رسول الله آن موقع که حسن آب خوردگفتید هنیئا مریئا حسین آب خورد گفتید هنیئامریئا فاطمه آب خورد گفتید هنیئامریئا ولی وقتی که علی آب خورد به سجده رفتید پیامبر فرمود: وقتی حسن و حسین و فاطمه آب خوردند دیدم ملائک گفتند..هنیئا مریئا..و من هم گفتم اما تا علی لبهاشو گذاشت در ظرف آب دیدم خداوند عزوجل می گوید هنیئامریئا یاولیی ویا خلیفتی نوش جانت باشه علی جان دیدم خدا می‌گوید افتادم به سجده.. سجده کردم خداوند متعال را به خاطر این نعمتی که برای اهل بیت من فرستاده
.. زمخشری یکی از علمای اهل تسنن ملقب به جارالله هست او یک پا نداشت! از او پرسیدند چرا یک پا نداری؟ چرا پای چپت قطع شده؟ می‌گفت نفرین مادرم هست چون مادرم نفرین کرد پای چپم قطع شد. گفتند چطور؟گفت: من بچه بودم یه گنجشک را گرفتم به پای گنجشک نخ بستم با این گنجشک بازی می‌کردم..که یکدفعه این گنجشک ازدستم فرار کردوداخل یک روزنه رفت..ومن آن نخ که به پای گنجشک بود را گرفتم کشیدم که این گنجشک را از توی روزنه بیرون بیاورم.. وقتی خیلی کشیدم دیدم پای گنجشک از بدنش جدا شد و به همراه نخ اومد توی دستم... مادرم تا این صحنه را دید جیغ کشید آنقدر ناراحت شد که مرا نفرین کرد_ گفت: ای پسر خدا پای چپت را قطع کند!!!! همانطور که پای چپ این پرنده را قطع کردی ..زمخشری می‌گوید من بزرگ شدم ۱۵ الی ۱۶ سال داشتم برای تحصیل علوم به بخارا رفتم با اسب داشتم میرفتم اسبم رم کرد و مرا به زمین کوبید وقتی به زمین افتادم پای چپم به شدت جراحت برداشت سیاه شد.. مرا به نزد دکتر بردند دکترها گفتند این پای چپ موندنی نیست سیاه شده سیاهیش به بقیه بدن می‌رسد باید قطع شود پای چپم را قطع کردند و ناقص العضو شدم..? به خاطر نفرین مادر?
سمرة بن جندب چه کسی بود؟ یک آدم بی ادب... خانه خود را فروخته بود در حیاط آن خانه یک درخت داشت که آن درخت را نفروخته بود.. سمرة بن جندب آدم بی باکی بود اخلاق خوبی نداشت ..همیشه میخواست به درخت سر بزند بدون اینکه در بزنه و اجازه بگیره می رفت توی خونه همسایه بدون اطلاع وارد می شد همسایه خیلی ناراحت شد به او گفت: رعایت کن؛ در بزن، بعد بیا تو ،گفت: من حق عبور دارم ،همسایه گفت: میدونم حق عبور داری ولی شاید خانم من سرش برهنه باشه شما درکه بزنی حجابش رو حفظ میکنه سمره بن جندب قلدربود. گفت. همینه که هست' درخت من اینجا هست... حق عبوردارم به کسی هم ربطی نداره دلم نمی خواد اجازه بگیرم مرد همسایه گفت پیش پیامبر صلوات الله علیه میروم و از تو شکایت می کنم آمدخدمت پیامبر گفت: یا رسول الله این مردرعایت نمی‌کند مادر من خواهر من همسر من.. در خانه هستنداوبدون اطلاع وارد می شودن
حاج آقا ذوالقدر با بیان اینکه جناب نوح در کشتی بود تا زمانی که که خدا وحی کرد به سمت کوه ها که من خدا اراده کردم که کشتی بنده مان را در یکی از شما قرار دهیم دارد که هر کوهی سر برآورد بجز کوه جودی که تواضع کرد و گفت من آن رتبه را ندارم که کشتی بر من فرود اید خدا تواضع او را پسندید و خدا امر کرد بر کوه جودی فرود آی وقتی فرود آمد صدای مهیب برخواست چون کشتی سرپوشیده بود جناب نوح سرش را از روزنه ای بیرون آورد واز خدا خواست که خدایا به اصلاح آور خدایا به اصلاح آورد و متوسل شد به خمسه طیبه محمد وال محمد تا اینکه خدا برای آنها آرامشی قرار داد اما آخرین مطلب از سید بن طاووس هست که جناب نوح به جهت اینکه قومش کافر بود از آنها فاصله گرفته بود در کوهی عزلت گزیده بود و لباسش از پشم بود خوراکش از گیاهان روی زمین بود تا اینکه خدا جبرئیل را فرستاد و گفت چرا از خلق کناره گرفتی  گفت بخاطر اینکه قوم من از خدا دوری می کنند گفت جهاد کن گفت نیرو و قدرتی ندارم جبرئیل گفت اگر قدرتی داشتی جهاد میکردی گفت البته،جبرئیل فریادی برآورد که نزدیک بود کوه ها از هم پاشیده شود همه  سنگ ها و ریگزاره ها گفتند لبیک لبیک ای فرستاده خدا نوح دهشت کرد جبرئیل خودش را معرفی کرد و اورا به نبوت اطلاع داد و اورا سفارش کرد که با دخترعموی خودت عموره ازدواج کن در روز عاشورا حرکت کرد به سمت قوم خودش . او عصایی سفید در دست داشت که به اذن خدا خبر میداد به آنچه که مردم در ذهن شان داشتند سرکرده های قوم هفتاد نفر بود روز عیدی بود آنها در کنار بت های خودشان بود تا اینکه جناب نوح فریادی برآورد گفت لااله الاالله آدم برگزیده خداست ادریس بلند کرده خداست ابراهیم خلیل خداست موسی کلیم خداست و عیسی از روح القدس خلق شده و محمد خاتم پیامبران گواه برمن است که تبیلغ دین خدا برشما کردم به یکباره بت ها لرزیدند و آتشکده ها خاموش شدند و همه آنها خائف و وحشت زده شدند گفتند تو کیستی گفت من بنده خدایم و پسر بنده خدا و خدا مرا فرستاده من شما را از عذاب خدا میترسم عموره ایمان آورد پدر عموره گفت چه شد یک بار صدای نوح را شنیدی به ایمان آوردی گفت پدر کجا رفت عقل و فهم تو؟!  چطور می شود که او پیامبر نباشد واینگونه سخنش در قلب شما اثر کند پدرش اورا یک سال در زندان حبس کرد و غذای اورا قطع کردند صدای اورا می شنیدند بعد از یکسال که از زندان آزاد کردند دیدند یک نور عظیمی او را احاطه کرده و در نهایت جمال و کمال است گفتند تو چگونه زنده ماندی گفت من به خدای نوح استغاثه کردم و  نوح به معجزه خدا برایم غذا می آورد بعدا نوح اورا خواست و با او ازدواج کرد که ثمره این ازدواج شد پسری به نام سام حضرت نوح یک زن دیگر داشت که رابعا نام داشت و او کافره بود و جاسوسی میکرد و اسرار و اخبار جناب نوح را به دشمنان می گفت که در طوفان غرق شد بنا بر نقل زنی دیگر داشت  که مسلمان بود به نام هیکل که با او در کشتی  بود
حاج آقا ذوالقدر گفتند : حق والدین بعد از مرگ چیه ؟حق مادر و پدر بعد از مرگ دعا و خیرات است صبح یادش کنید. ظهر یادش کنید. شب یادش کنید. نکنه فراموشش کنید دعاشون باید بکنید طلب مغفرت کنید خیرات براشون کنار بذارید

عکس نوشته

تصاویر مذهبی از حاج آقا ذوالقدر

ویدئو کلیپ های دیدنی از حاج آقا ذوالقدر

مطالب صوتی از حاج آقا ذوالقدر