حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

حاج اقا ذوالقدر:
میگن راهبی بوده،شبش خواب عیسی مسیح را می‌بینند که می گوید:《فلانی مهمانی داری و اون مهمان برای عیسی مسیح خیلی عزیز است باید از او خوب پذیرایی کنی ابرو داری کن》
راهب میگه بلند شدم از صبح هی چشمم به این راه دوخته شده بود قرار یک مهمان عزیز بیاد برای عیسی مسیح باید خوب پذیرایی کنم؛هی نگاه کرد هی نگاه کرد دید نیومد ظهر شد شروع کرد نگاه کردن دم دمای غروب بود دید کاروانی دارد میاد،

دیر راهب نصرانیجلو جلو اراذل اوباش دارن میان و پشت سر این اراذل اوباش یک اقای رو  بستنش به شتری لنگ و پشت سر اون اقا ۸۴ زن و بچه و  این ها، چندتا سر به نیزه بلند است این راهب کمی نگاه کرد دید بچه ها بیشتر به یک سر نگاه می کنند بین این همه سر یک سر خیلی جلوه دارد؛خود راهب نگاه کرد دلش را برد این سر،

روضه دیر راهب

گفت:《این همان مهمان عیسی مسیح است بخدا همان است همانی که عیسی مسیح گفته بود》کاروان نزدیک شد،این ها صدا زدند راهب جاداری ما می خواهیم این جا استراحت کنیم،ما می خواهیم امشب اینجا باشیم.میگه گفتم:《بله جا هست》میگه دیدم خودشان خیمه زدند رفتن شروع کردن غذا اماده کردن اما بچه ها خانم ها پشت دیوار کمین کردند،پناه گرفتند؛

دیر راهبمیگه دیدم یک خانمی بین این خانم ها هی داره میگه رباب پچه هارا جمع کن؛کلثوم نزار بچه ها از هم جدا بشند؛فضه اگه می توانی یکی دوتایشان را بغل بگیر ؛اون ناز دانه راهم بگید بیاد بغل خود عمه این دختر بچه  هی می گفت:《عمه پام درد می کنه،عمه منزل قبلی از کاروان جا موندم بد زدند عمه کمرم درد میکنه،همه را ارام کرد. راهب میگه:《این سر سرکی؟گفتند راهب این سر بزرگی این سر حسین پسر پیغمبر ،

دیر راهبمیگه سر را گرفتم گفتم:《من این سر را می خواهم امشب گفتن این جوری نمیشه باید پول بدی؛میگه هرچی پول داشتم جمع کردم دادم به این ها که این سر را یک شب نگه دارم سر را اورد توی دیر شروع کرد با این سر حرف زدن؛ای سر تو کی هستی، خودت رو به من معرفی کن؛هی حرف زد دید جوابی نمی شنوِ.

دیر راهب
اخر صدازد:《خدایا به حق عیسی به این سر بگو بامن حرف بزنه》میگه یک وقت دیدم این لبها داره به هم می خوره.میگه گوشم رو بردم جلو ببینم چی میگه؛صدا امد راهب چی می خوای بشنوی؟
صدازد شما کی هستید؟
میگه دیدم لبها دوباره به هم می خوره می خوای من را بشناسی《انا ابن محمد مصطفی(ص)،انا ابن علی المرتضی(ع) انا ابن فاطمه زهرا(س)؛راهب داره گوش میده‌. یهو لب ها دوباره به هم خورد:《انا المظلوم،انا الغریب،انا العطشان》
یک دفعه دیدند صورت به صورت این سر گذاشت:چرا صورتت خون الودِ؟

این خون علی اکبر علی اصغر .

حرف هاشو زد؛شروع کرد با گلاب این سر را شست و شو دادن،تاصبح با این سر درد و دل کرد

وقتی صبح شد.کاروان اماده ،منتظر راهب سر را برگردانه؛بعضی از بچه ها میگفتن:《عمه خدا به دادمان برسِ،ان ها که مسلمان بودند باسر بابامون اون جوری کردند،این که مسیحی است چی کار میکنه》
یک وقت دیدن زینب میگه الهی خیر ببینی،خدا خیرت بده راهب،

چی شد مگه عمه؟پاشید ببینید با باباتون چه کرده.
یا حسین یا حسین یا حسین

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *