حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

عرض شد که توسل به اون حضرت صاحب الزمان علیه السلام حالا طرق متعدد داره، انواع مختلفی هست توی مفاتیح الجنان.

حالا اگر شد خدا بهمون توفیق داد یه وقتی من عرض خواهم کرد که چند مدل هست و چند جور هستش و اینها مختصرش رو جلسه عرض کردیم که میگه یا محمد یا علی یا فاطمه سومی، چهارمی یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی

این چهار ، پنج کلمه رو حفظ کنیم حضرت فرمود این بالاتر از علم کیمیاست.

فرمود به این مداومت داشته باش ،این ذکر بهتر از علم کیمیاست به این مداومت کن .

خب خیلی از اشخاص بودن همینطوری با همین بیان با همین کلمات نجات پیدا کردن ولو اینکه طرف شیعه هم نبوده اما چون استغاثه به اون حضرت کرده نجات پیدا کرده .

ملاعلی رشتی ایشون این قصه رو میاره که میگه که با یک گروهی من هم مسیر شدم از زیارت کربلا داشتم برمی‌گشتم ، با یه گروهی هم مسیر شدیم سوار قایق شدیم،

میگه من دیدم مثلاً اونا چند نفر هستند همشون به لهو و لعب مشغولن، همشون دارن مثلاً جوک میگن، می خندن ، حرفهای زشت میزنن، می خندن اینها،

غیر یکیشون. توی اینا یکیشون دیدم ساز مخالف میزنه با بقیه همه اونها دارن خوشگذرونی می کنن، این مثلا لهو و لعب میگن‌ این داره ذکر میگه سرشو انداخته پایین خیلی خضوع و خشوع، دیدم بعد اونها هم این یدونه رو مسخره می کنن هی دستش میندازن.

میگن ببین مثلاً آره چیه چیکار می‌کنی بروبابا. میگه رسیدیم‌ به یه جا  که این عمق آب کم بود قایق نمی‌تونست حرکت بکنه قایقبان گفتش که پیاده بشید بقیه مسیر تا فلان جا پیاده بیاد.

حالا تا برسیم اونجایی که عمق آب زیاد میشه سواری قایق میگه وقتی که پیاده شدیم من با اون یه نفر که با این حال جور نبود همراه شدم بهش گفتم که فلانی قصه تو چیه؟

چرا تو با اینها همراه نیستی؟ گفت اینا برادران من هستن. منتها سنی‌اند،من شیعه‌ام ، بابای ما هم سنیه، مادر من شیعه س ،

و من شیعه شدم به برکت حجه بن الحسن امام زمان علیه السلام گفت من به برکت اون حضرت شیعه شدم.

گفتم که میشه بپرسم که چه جوری تو به دست امام زمان علیه السلام به برکت اون آقا شیعه شدی؟ گفت بله.

گفت من اسمم یاقوته کنار پل حله ، روغن می‌فروختم ، می‌رفتم اونجا از اطراف می‌رفتم روغن تهیه می‌کردم از این بیابونا ، از این روستاها جاهای مختلف روغن می‌خریدم میومدم کنار پل حله روغن می‌فروختم.

میگه یه سالی من به خاطر خریدن روغن از حله رفتم اطراف نواحی، میگه که اونجا از این بادیه نشینان عرب روغن تهیه کردم.

میگه که حرکت کردیم چند منزلی دور شدم تا اینکه خواستیم که مثلاً یه استراحتی بکنیم و بخوابیم و اینها ،

خوابیدیم پا شدم دیدم که کاروان رفته من هستم و مرکبم و بارم، مسیر هم خیلی مسیر بدی بود مسیر خرابی بود.

یه بیابان بی‌آب و علف خیلی خطرناک بود میگه سریع دیگه منم لفتش ندادم بارمو گذاشتم رو مرکب گفتم برم برسم منتها رفتم راه گم شد.

نمی‌دونم شده براتون تا به حال اینجوری یهو مضطر بشی یعنی احساس کنی چند لحظه دیگه برات مرگه ، چند لحظه دیگه میگه صدای حیوانات درنده رو قشنگ می‌شنیدم به گوشم میومد صدای حیوانات درنده ،

حالا سنیه ها ، میگه تو اون لحظه دیگه دیدم چند ساعت دیگه من خواهم مرد. حیوانات درنده بهم هجوم میارن مرا می خورن .

گفتم که توسل، راهش توسل ،چون سنی بودم توسل کردم به ابوبکر ،

ابوبکر رو صدا زدم گفتم آقای ابوبکر بیا به دادم برس دیدم فرجی نشد.

عمر بن خطاب رو صدا زدم دیدم فرجی نشد، عثمان رو صدا زدم دیدم فرجی نشد، بعضی از همه اهل تسنن اینطوری نیستند،

بعضی از اهل تسنن یه لجی با امیرالمومنین دارند یعنی حاضر نمیشن امیرالمومنین، عمر رو صدا می‌زنن ،ابوبکر صدا میزن اما امیر المومنین صدا نمیرنن نمی دونم روی چه حسابیه یه لجاجتی دارن با امیرالمومنین.

میگه که صدا زدم از این خلفا دیدم هیچ خبری نشد، ای داد و بیداد میگه یاد حرف مادرم افتادم که یه وقتایی مادرم تو گوش من می‌خوند که ما اعتقاد داریم به امام دوازدهم حجه بن الحسن.

میگه پیش خودم گفتم که خب من که از مادر خودم شنیدم که می‌گفت ما امام زنده داریم که کنیش اباصالحه،

خب او گمشدگان رو به راه می‌رسونه این کلمات تو گوش من بود از مادرم، که او گمشدگان رو به راه می‌رسونه ،

به فریاد درمانده‌ها میرسه و ناتوانان رو یاری میده این کلمات خورده بود به گوشم ، بعد با خدا پیمان بستم گفتم خدایا راه اینه دیگه ، گفتم خدایا اگر من این آقا رو صدا زدم ،بهش پناه بردم این آقا اومد منو یاری کرد من با تو پیمان می‌بندم به تو قول میدم که به آیین مادرم دربیام منم شیعه بشم.

حالا تو این مخمصه افتادم تو این گرفتاری افتادم گفتم قول دادم خدایا که اگر این آقا رو صدا زدم این آقا دست من رو گرفت من شیعه بشم.

دیگه وقتشه دیگه ، هوا داره تاریک میشه میگه دستمو گذاشتم روی سرم چند مرتبه صدا زدم گفتم یا اباصالح المهدی ادرکنی

یا اباصالح المهدی همون اباصالح المهدی ادرکنی و لا تهلکنی صدا زدم،

که یه مرتبه کسی رو دیدم که همراه من داره حرکت می‌کنه. میگه که دیدم روی سرش یه عمامه سبزیه که رنگش اینجوری بود و اینها اشاره به من کرد که از این مسیر باید بری،

اینطوری باید بری بعد خیلی زیبا بود خیلی نورانی فرمود به آیین مادرت دربیا .

خب من که نگفته بودم‌ او وقتی همراه من شد به من گفت به آیین مادرت دربیا ،

بعد میگه که من توی اون لحظه مونده بودم اصلا حواسم نبود که فراموش کرده بودم که من چنین عهدی رو با خدا بستم که خدایا گفت شیعه شو به آیین مادرت دربیا.

میگه که اشاره کرد فرمود به زودی به یه قریه ای میرسی اهل اونجا همه شیعه ان پس فرمود برو پیش فلانی این جوری ،

میگه من به اون آقا گفتم میشه حالا شما به من آدرس دادی راه نشون دادید میشه خودتون با من تا اونجا همراهی کنید.

یه جمله گفت گفتش که نه ، چرا آقا جان ،چرا نمیای تا اونجا. چرا با من نمیایی ؟

فرمود: به خاطر اینکه هزاران نفر تو جاهای گوناگون این عالم از من پناه خواستن من باید برم اونها رو نجات بدم .

قدر بدونید این کلمات رو یا اباصالح المهدی ادرکنی یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکی

عزیزان اینجوری می افتید توی چه کنم چه کنم بجای اینکه هی غصه بخورید ، دست رو پشت دست بزنی صدا بزن بگو یا اباصالح،

تو چه می‌دونی حتماً لازم نیست آقا بیاد جلو تا کارتون درست کنه که می‌بینی از اون اسبابی که داره از اون قدرتی که داره از اون امکاناتی که داره کارت رو ردیف کرد، کارت رو درست کرد.

گفتم آقا میشه تا اونجا با من بیاید، فرمود نه. چون هزاران نفر هستن و من رو صدا میزنن از من پناه میخوان و من باید برم‌ به اونها کمک برسونم‌، نجاتشون بدم .

میگه که حرکت کردم و خلاصه رسیدم اونجا و عالم بزرگ به دست ایشونو گفتم چی بگم اون بزرگوارم فرمود اینا رو بگو اینا رو بگو،

بعد بهش گفتم به اون عالم ، اونجا گفتم که ببخشید سید مهدی قزوینی. گفتم که آقا دوباره این آقا رو ببینم دوباره اون حضرت رو ملاقات کنم زیارت کنم .

گفت بله گفتم چه جوری میشه من دوباره اون آقا رو زیارت بکنم ببینم ؟

اینم یه راهشه ، فرمود چهل شب جمعه برو کربلا جد غریبش حسین رو زیارت بکن .

برو کربلا چهل شب جمعه انشالله اون آقا رو زیارت می کنی .میگه منم از حله بلند میشدم شبای جمعه میومدم کربلا حرم امام حسین ،

وارد حرم میشدم زیارت می‌کردم ، میگه شد اون هفته چهلم، شد هفته چهلم. چهلمین شب جمعه روز پنجشنبه‌ ش بود.

اومدم که وارد کربلا بشم دیدم از این مامورای حکومتی و از این آدمای بد وایسادن اینها مجوز میخوان ،

یاالله هر کی میخواد داخل شهر کربلا بشه باید مجوز بده منم مجوز نداشتم.

آدم‌های زورگو آدمهای خیلی خشن آدمای خیلی بد برخورد میگه دیدم طرف اینها نمیشه ،چند بار اومدم صورتم رو پوشوندم.

اومدم مخفی برم تو کربلا دیدم نمی تونم هرکاری کردم دیدم نمی تونم‌. میگه خیلی مستاصل شدم‌ خیلی هم آخرین هفته بود،

یه مرتبه یه نگاه کرد دیدم داخل شهر اونور دروازه دیدم همون آقایی که من تو بیابونا دیده بودمش .

حالا الان داخل اونور دروازه به شکل طلبه‌های عجم عمامه سفید بر سرشه، میگه اون حضرت رو صدا زدم اون آقا رو صدا زدم ،

گفتم آقا من می‌خوام جد غریب شما رو زیارت کنم من می‌خوام حسین شما رو زیارت بکنم میگه با اون حضرت از شهر اومد بیرون گفت با من همراه شو.

میگه با اون حضرت همراه شدم‌ به خدا قسم هیچکس نه انگار نفهمیدن که من دارم رد میشم از جلو چشم اونا رد. داشتم می‌رفتم اما انگار منو نمی‌بیند .

میگه کنار اون حضرت وارد کربلا شدم میگه وقتی از دروازه که عبور کردم دیگه اون حضرت رو ندیدم . حالا میشه اون حضرت رو دید یه توفیقیه یه سعادتیه .

خدا رحمت کن حاج آقای خسروشاهی رو من اول بار از ایشون شنیدم ، خدا رحمت نور به قبرش بباره.

رفتید حضرت عبدالعظیم همونجا کنار قبر حضرت عبدالعظیم همونجا کنار قبر آقا قبر حاج آقای خسروشاهی هم هستش، یه وقتی اونجا رسیدید یه فاتحه‌ ی بخونید.

من اولین بار اونجا از حاج آقا شنیدم بعد توی منتهی الآمال هم این‌قصه هست ،

میگفت امام‌ها دوست دارند اون جاهایی که مصیبت‌های امام حسین خونده میشه، اونجاهایی که یه ارتباطی به امام حسین علیه السلام داره اهل بیت اونجاها رو دوست دارن.

بعد به این مناسبت قصه اون چیزه رو می‌گفت اون شخصی که اومده بود تو راس الحسین ، یه جایی بوده تو مسیر کوفه تا شام ،

سر امام حسین رو یه دو سه ساعت مثلاً چند ساعت یه شب گذاشتن یه جا ، بعد اونجا معروف شده به راس الحسین .

یه کسی میرفته اونجا نماز می‌خونده یه سال شبا اونجا نماز می‌خونده، میگه یهو دیدم یه آقای نورانی اومد ،من نمی‌خوام این قصه رو بگم اشاره می‌کنم آقای نورانی اومد و بعد به من گفت،میخوای بری مکه

از اونجا تا مکه گفت با شما دوست دارم برم‌ میگه حرکت کردیم. یه قدم برداشت تو مکه بودیم ،

اعمال رو انجام دادیم‌ گفت می‌خوای برگردیم، میخوای بریم مدینه پیغمبر رو زیارت کنیم یه قدم برداشت دیدم تو مدینه م،

گفت میخوای بریم کربلا یه قدم برداشت دیدم کربلایم یه قدم برداشت دیدم نجفیم ،

گفت برگردیم. میگه یه قدم برداشت دیدم سر جای خودم هستم ، دیدم انگار مثلا یه ساعت گذشته، این مکه با این اعمالش چند ساعت طول می کشه دیدم تویه ساعت من رو سیر داد.

اومدم ازش بپرسم دیدم نیست یه سال دیگه هم اونجا من عبادت کردم نماز واینها خوندم دوباره مثل همون شب اومد مرا سیر داد،

برد کربلا ،مکه، مدینه ،نجف این سری گفتم تو رو بحق این خدایی که این قدرت رو به تو داده خودت رو معرفی کن ببینم کی هستی؟

گفت من محمد بن علی امام جوادعلیه السلام هستم .

گفتم این قصه رو چند جا گفتم بهم انگ زدن این ادعای پیغمبری کرده انداختنم زندان ،

یکی اومد وساطت کنه اون رو از زندان دربیاره اون نانجیب خبیث، والی گفت مگه نمیگه امام جواد من رو تو یه ساعت برد سیرم داد ،

به همون امام جواد بگه بیاد از زندان نجاتش بده میگه صبح اومدم بهش دلداری بدم تو زندان دیدم درب زندان شلوغه، همه می دون این ور و اون ور،

گفتم چه خبره؟ گفتن همونی که ادعای پیغمبری کرد انگار آب شده رفته توی زمین یا پرنده شده رفته تو آسمون هیچ خبری ازش نیست .

یه جمله بگم یا حجه بن الحسن یا امام زمان اینها یه عده آقا ها یه عده خانم ها توی این مسجد هر روز صبح جمع میشن

من که ناقابلم من که هیچی، منتها شما این ریش سفیدها این محاسن سفیدها این پیرغلام هابخاطر این پیرغلام ها ،

نمیگم هر روز بیا نه اگر شد اقا توی سال یه مرتبه بیا مسجد ما روضه ما را از نظر بگذرون آقا جون

بالاخره روضه جد غریبت حسینه دیگه شما هم این روضه رو دوست دارید دیگه

اگر شد یه وقت نگاه به ما بکنیداگر منت سر ما بزارید همین امروز صبح یه نگاه به ما بکنی مجلس ما رو به قدم‌هات مبارک بکنی آقا جان

پا روی دل ما بزاری پا روی چشم ما بزاری پا روی صورت ما بزاری آقا جان یا امام زمان

من یه روضه بلدم بخونم از عمه جان شما زینب کبری این روضه رو می‌خونم این آقایون گریه می‌کنن خانمم گریه می‌کنن

به گریه‌های ما هم برکتی بده به قلب ما هم یه برکتی بده

از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین

دست و پا می‌زد زینب صدا می‌زد حسین

زینب صدا می زد حسین

این عبارت عبارت امام زمانه فرمود:

الشمر جالسوا علی صدرک

شمر روی سینه ابی عبدالله

قابضون به هیبته

یه دست به محاسن ابی عبدالله

با یه دستم خنجر

او می برید و من می بریدم

او از حسین سر

من از حسین دل

حسین جان حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *