حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

الله علی سیدنا ونبینا وطبیب نفوسنا وحبیب قلوبنا الذی سمی فی السما باحمد و فی الارضین بابوالقاسم المصطفی محمد(اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم )وآله وسلم و لعن الدائم علی اعدائهم اجمعین به پیشگاه مولامون حجت بن الحسن روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا اجماعا صلوات(اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ) تسلیت وتعزیت عرض میکنم این ماه حزن واندوه رو خدمت اقا حجه ابن الحسن وموالیان اون حضرت .باشد که این محرم وصفر ازمهمترین ماههای عمرمون باشه…
یکی از چیزهایی که خیلی مهم هست شناخت خودمون هست خودمون رو درست بشناسیم بهترین منبع برای خودشناسی کلام الله مجیدهست قرآن مارو خوب معرفی میکنه خداوند متعال دررابطه ماچه می فرماید؟آیات 15و16 و17 سوره فاطر رو ببینید خداوند متعال میفرماید بتها به هیچ درد شما نمیخورن حتی اگر بشنوند هم اجابت نمیتوانند بکنند.ایمردم همه شما فقیران درگاه الهی هستیدفقط خداست که غنی وبی نیازهست..اگربخواد شمارو میبره ویه گروه دیگه ای رو میاره ..ماازاین ایه میفهمیم که فقیریم..فقیر یعنی چه .؟درلغت فقیر یعنی نیازمند..فقیر درعرفان وفلسفه معانی دیگرهم داره.مثلادرعرفان فقر یعنی فنافی الله …
درقران هم یه جا کلمه فقیر اورده شده ومعنی محتاج ونیازمند رو داره..آنجایی که جناب موسی دونفراز دشمنان روزد یکی رو کشت دومی گفت فرعون دنبالته وموسی علیه السلام سه روز تمام راه رفت تارسید به یک آبادی اونجا دید که مردم گوسفندانشون رو اب میدن..ازچاه اب میکشن دید دوتا دخترجوان یه گوشه ایستاد ند وکاری نمیکنند ازشون سوال کرد چرابه گوسفندان آب نمیدهید گفتندماتوان این رانداریم  خب جناب موسی مرد غیوری بوده شاید از روی غیرت مثلا اینکه دختران شعیب زودتر بروند و کمتر در معرض نگاه نامحرم باشند به نزد مردها رفت وازانها خواست که برای انهاهم اب بکشد وقتی کارش تموم شد زیرسایه درختی نشست وگفت خدایا هرچه ازخیرو برکت بفرستی برای من .من ازآن فقیرم یعنی به ان محتاجم…
در امالی شیخ صدوق«رحمت‌الله‌علیه» وارد شده که در آن، امام باقر«سلام‌الله‌علیه» از قول پدرگرامیشان امام سجاد«سلام‌الله‌علیه» و ایشان از حضرت سیّدالشّهداء، امام حسین«سلام‌الله‌علیه» و آن حضرت از لسان مبارک امیرالمؤمنین«سلام‌الله‌علیه» نقل می‌کنند که فرمود: دِین و قرضی داشتم و برای آن به محضر رسول خدا «صلی ‌الله‌ علیه ‌و آله ‌و سلّم» عرض حال کردم.

پیامبر گرامی«صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم» فرمودند بگو: «اللَّهُمَ‏ أَغْنِنِی‏ بِحَلَالِکَ‏ عَنْ‏ حَرَامِکَ‏ وَ بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِوَاکَ»؛ قرض تو هرچقدر هم که زیاد باشد، پروردگار متعال آن را ادا می‌فرماید.روایتی از امام صادق«سلام‌الله‌علیه» داریم که در آن، شبیه دعای پیامبر اکرم«صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم» را بیان فرموده‌اند. آن روایت هم خیلی آموزنده است. مردی در مدینه عاشق کنیزک همسایۀ خود شده بود. چون عفت نفسش اجازه نمی‌داد به کسی بگوید، خدمت امام صادق«سلام‌الله‌علیه» رسید و موضوع را به ایشان گفت. حضرت فرمودند: وقتی چشمت به او افتاد:
، مواظب باش گناه نکنی و چشمت را پایین بینداز و به‌جای نگاه بگو: «أَسْأَلُ اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ»‏. آن مرد مدتی به توصیۀ امام«سلام‌الله‌علیه» عمل کرد و علاوه بر کنترل نگاه و خودداری از گناه، آن دعا را می‌خواند. اتفاقاً روزی صاحب همان کنیز نزد آن شخص آمد و گفت: من قصد سفر دارم و چون تو مطمئن‌ترینِ افراد نزد من هستی، می‌خواهم این کنیز را به تو بسپارم و بروم. او گفت: من تنها هستم و زنی در خانه ندارم. همسایه گفت: من کنیز را به تو می‌فروشم و در این مدت مال تو باشد و هرگاه برگشتم، از تو می‌خرم. بالأخره کنیز مال او شد و مسافرت نیز مدت‌ها طول کشید و او به آنچه می‌خواست، رسید. بعد هم عشق او فروکش کرد و کنیز را فروخت.مرحوم کشمیری فرمود روزی از استادم مرحوم قاضی کیمیا خواستم گفت فردا بیا روز بعد که پیش او رفتم گفت

این ذکر را زیاد بگو که خود کیمیاست.

امدادهای غیبی

ذکر این است: اللّهُمَ اَغنِنِی بِحلالِکَ عَن حَرامِک و بِفَضِلکَ عَمَّن سِواک:
حکایت دیگری نیز از تأثیر این دعا برای ادای دیون و پرداخت قرض، نقل می‌کنند که آن هم جالب است. می‌گویند شخصی بدهکار بوده و همۀ راه‌ها به روی او بسته بوده است. بالأخره به دعای: «اللَّهُمَ‏ أَغْنِنِی‏ بِحَلَالِکَ‏ عَنْ‏ حَرَامِکَ‏ وَ بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِوَاکَ» متوسّل می‌شود.

تعریف می‌کند که شبی مشغول مطالعه بودم، دیدم یک بچه موش آمد و از بس موش‌ها به من اذیّت می‌کردند، عصبانی شدم و کلاهم را روی این بچه موش گذاشتم. صدای بچه موش بلند شد و مادرش آمد. یک مقداری اطراف کلاه گشت و با حرکات خود برای نجات بچه‌اش التماس ‌کرد، ولی من اعتنا نکردم. رفت و برگشت و یک اشرفی آورد. فهمیدم پول دارد، لذا کلاه را بر نداشتم. مرتب اطراف من می‌گشت و می‌رفت اشرفی می‌آورد تا اینکه هفده اشرفی آورد. بعد دید رها نمی‌کنم، رفت و کیسۀ خالی‌اش را آورد گذاشت در مقابل من، یعنی من دیگر ندارم. می‌گوید کلاهم را برداشتم، بچه‌اش را برداشت و برد و از راه بی‌گمان، قرض من ادا شد.شيخ صدوق به سند خود روايت كرده از يكى از شيوخ اهل كوفه كه گفت : چون امام حسين عليه السّلام به درجه رفيعه شهادت رسيد اسير كرده شد از لشكرگاه آن حضرت دو طفل كوچك از جناب مسلم بن عقيل و آوردند ايشان را نزد ابن زياد، آن ملعون طلبيد زندانبان خود را و امر كرد او را كه اين دو طفل را در زندان كن و بر ايشان تنگ بگير و غذاى لذيذ و آب سرد به ايشان مده آن مرد نيز چنين كرده و آن كودكان در تنگناى زندان به سر مى بردند و روزها روزه مى داشتند، و چون شب مى شد دو قرص نان جوين با كوزه آبى براى ايشان پيرمرد زندانى مى آورد و به آن افطار مى كردند تا مدّت يك سال حبس ايشان به طول انجاميد، پس از اين مدّت طويل يكى از آن دو برادر ديگرى را گفت كه اى برادر مدّت حبس ما به طول انجاميد و نزديك شد كه عمر ما فانى و بدنهاى ما پوسيده و بالى شود پس هرگاه اين پيرمرد زندانى بيايد حال ما را براى او نقل كن و نسبت ما را به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به او بگو تا آنكه شايد بر ما توسعه دهد، پس هنگامى كه شب داخل شد آن پيرمرد به حسب عادت هر شب آب و نان كودكان را آورد، برادر كوچك او را فرمود كه اى شيخ ! محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مى شناسى ؟ گفت : بلى چگونه نشناسم و حال آنكه آن جناب پيغمبر من است ! گفت : جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : بلى ، جعفر همان كسى است كه حق تعالى دو بال به او عطا خواهد كرد كه در بهشت با ملائكه طيران كند. آن طفل فرمود كه على بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چگونه نشناسم او پسر عمّ و برادر پيغمبر من است .آنگاه فرمود: اى شيخ ! ما از عترت پيغمبر تو مى باشيم ، ما دو طفل مسلم بن عقيليم اينك در دست تو گرفتاريم اين قدر سختى بر ما روا مدار و پاس حرمت نبوى را در حقّ ما نگه دار. شيخ چون اين سخنان را بشنيد بر روى پاى ايشان افتاد و مى بوسيد و مى گفت : جان من فداى جان شما اى عترت محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلم اين در زندان است گشاده بر روى شما به هر جا كه خواهيد تشريف ببريد.
پس چون تاريكى شب دنيا را فرا گرفت آن پيرمرد آن دو قرص نان جوين را با كوزه آب به ايشان داد و ايشان را ببرد تا سر راه و گفت : اى نورديدگان ! شما را دشمن بسيار است از دشمنان ايمن مباشيد پس شب را سير كنيد و روز پنهان شويد تا آنكه حقّ تعالى براى شما فرجى كرامت فرمايد. پس آن دو كودك نورس در آن تاريكى شب راه مى پيمودند تا هنگامى كه به منزل پير زنى رسيدند پير زن را ديدند نزد در ايستاده از كثرت خستگى ديدار او را غنيمت شمرده نزديك او شتابيدند و فرمودند: اى زن ! ما دو طفل صغير و غريبيم و راه به جائى نمى بريم چه شود بر ما منّت نهى و ما را در اين تاريكى شب در منزل خود پناه دهى چون صبح شود از منزلت بيرون شويم و به طريق خود رويم ؟ پيرزن گفت : اى دو نورديدگان ! شما كيستيد كه من بوى عطرى از شما مى شنوم كه پاكيزه تر از آن بوئى به مشامم نرسيده ؟ گفتند: ما از عترت پيغمبر تو مى باشيم كه از زندان ابن زياد گريخته ايم . آن زن گفت : اى نورديدگان من ! مرا دامادى است فاسق و خبيث كه در واقعه كربلا حضور داشته مى ترسم كه امشب به خانه من آيد و شما را در اينجا ببيند و شما را آسيبى رساند. گفتند: شب است و تاريك است و اميد مى رود كه آن مرد امشب اينجا نيايد ما هم بامداد از اينجا بيرون مى شويم . پس زن ايشان را به خانه در آورد و طعامى براى ايشان حاضر نمود و كودكان طعام تناول كردند و در بستر خواب بخفتند.و موافق روايت ديگر گفتند: ما را به طعام حاجتى نيست از براى ما جا نمازى حاضر كن كه قضاى فوائت خويش كنيم پس ‍ لختى نماز بگذاشتند و بعد از فراغ بخوابگاه خويش آرميدند. طفل كوچك برادر بزرگ را گفت كه اى برادر چنين اميد مى رود كه امشب راحت و ايمنى ما باشد بيا دست به گردن هم كنيم و استشمام رايحه يكديگر نمائيم پيش از آنكه مرگ ما بين ما جدائى افكند. پس دست به گردن هم در آوردند و بخفتند چون پاسى از شب گذشت از قضا داماد آن عجوزه نيز به جانب منزل آن عجوزه آمد و در خانه را كوبيد زن گفت : كيست ؟ آن خبيث گفت : منم زن پرسيد كه تا اين ساعت كجا بودى ؟ گفت : در باز كن كه نزديك است از خستگى هلاك شوم ، پرسيد مگر ترا چه روى داده ؟ گفت : دو طفل كوچك از زندان عبيداللّه فرار كرده اند و منادى امير ندا كرد كه هر كه سر يك تن از آن دو طفل بياورد هزار درهم جايزه بگيرد و اگر هر دو تن را بكشد دو هزار درهم عطاى او باشد و من به طمع جايزه تا به حال اراضى كوفه را مى گردم و به جز تَعَب و خستگى اثرى از آن دو كودك نديدم . زن او را پند داد كه اى مرد از اين خيال بگذر وبپرهيز از آنكه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم خصم تو باشد، نصايح آن پير زن در قلب آن ملعون مانند آب در پرويزن مى نمود بلكه از اين كلمات بر آشفت و گفت :تو حمايت از آن طفل مى نمائى شايد نزد تو خبرى باشد برخيز برويم نزد امير همانا امير ترا خواسته . عجوزه مسكين گفت : امير را با من چكار است وحال آنكه من پيرزنى هستم در اين بيابان به سر مى برم ، مرد گفت : در را باز كن تا داخل شوم وفى الجمله استراحتى كنم تا صبح شود به طلب كودكان برآيم ، پس آن زن در باز كرد وقدرى طعام وشراب براى او حاضر كرد، چون مرد از كار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت يك وقت از شب نفير خواب آن دوطفل را در ميان خانه بشنيد مثل شتر مست بر آشفت ومانند گاو بانگ مى كرد و در تاريكى به جهت پيدا كردن آن دو طفل دست بر ديوار و زمين مى ماليد تا هنگامى كه دست نحسش به پهلوى طفل صغير رسيد آن كودك مظلوم گفت تو كيستى ؟گفت : من صاحب منزلم ، شماكيستيد؟ پس آن كودك برادر بزرگتر را پيدا كرد كه بر خيز اى حبيب من ، ازآنچه مى ترسيديم در همان واقع شديم .
پس گفتند: اى شيخ ! اگر ماراست گوئيم كه كيستيم در امانيم ؟ گفت : بلى . گفتند: درامان خدا وپيغمبر؟ گفت :بلى ! گفتند: خدا ورسول شاهد و وكيل است براى امان ؟ گفت : بلى ! بعد ازآنكه امان مغلّظ از او گرفتند، گفتند: اى شيخ !ما از عترت پيغمبر تو محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشيم كه از زندان عبيداللّه فرار كرده ايم ، گفت : از مرگ فرار كرده ايد و به گير مرگ افتاده ايد و حمد خدا را كه مرا برشما ظفر داد.
پس آن ملعون بى رحم در همان شب دو كتف ايشان را محكم ببست و آن كودكان مظلوم به همان حالت آن شب را به صُبح آوردند، همين كه شب به پايان رسيد آن ملعون غلام خود را فرمان داد كه آن دو طفل را ببرد در كنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب الاءمر مولاى خويش ايشان را برد به نزد فرات چون مطّلع شد كه ايشان از عترت پيغمبر مى باشند اقدام در قتل ايشان ننمود و خود را در فرات افكند واز طرف ديگر بيرون رفت آن مرد اين امر را به فرزند خويش ارجاع نمود، آن جوان نيز مخالفت حرف پدر كرده و طريق غلام را پيش داشت ، آن مرد كه چنين ديد، شمشير بركشيد به جهت كشتن آن دو مظلوم به نزد ايشان شد كودكان مسلم كه شمشير كشيده ديده اشك از چشمشان جارى گشت و گفتند: اى شيخ ! دست ما را بگير و ببر بازار و ما را بفروش وبه قيمت ما انتفاع ببر ومارا مكش كه پيغمبر دشمن تو باشد، گفت :چاره نيست جز آنكه شمارا بكشم وسر شمارا براى عبيداللّه ببرم ودو هزار درهم جايزه بگيرم ، گفتند: اى شيخ !قرابت و خويشى ما را با پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ملاحظه نما، گفت : شما را به آن حضرت هيچ قرابتى نيست ، گفتند: پس مارا زنده ببر به نزد ابن زياد تا هر چه خواهد در حقّ ما حكم كند، گفت : من بايد به ريختن خون شما در نزد او تقّرب جويم . گفتند: پس بر صِغَرِ سنّ و كودكى ما رحم كن . گفت : خدا در دل من رحم قرار نداده . گفتند: الحال كه چنين است ، ولابدّ ما را مى كشى پس ما را مهلت بده كه چند ركعت نماز كنيم ؟
گفت : هر چه خواهيد نماز كنيد اگر شما را نفع بخشد، پس كودكان مسلم چهار ركعت نماز گزاردند .پس از آن سربه جانب آسمان بلند نمودند و با حقّ تعالى عرض كردند: ياحَىُّياحَليُم يا اَحْكَمَ الْحاكمينَ اُحْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُ بِاْلحَقّ.
آنگاه آن ظالم شمشير به جانب برادر بزرگ كشيد وآن كودك مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طِفل كوچك كه چنين ديد خود را در خون برادر افكند ومى گفت به خون برادر خويش خضاب مى كنم تا به اين حال رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ملاقات كنم ،آن ملعون گفت : الحال ترا نيز به برادرت ملحق مى سازم پس آن كودك مظلوم را نيز گردن زد سر از تنش برداشت ودر توبره گذاشت وبدن هر دو تن را به آب افكند و سرهاى مبارك ايشان را براى ابن زياد برده ،چون به دارالاماره رسيد و سرها را نزد عبيداللّه بن زياد نهاد، آن ملعون بالاى كرسى نشسته بود و قضيبى بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهاى مانند قمر افتاد بى اختيار سه دفعه از جاى خود برخاست و نشست وآنگاه قاتل ايشان را خطاب كرد كه واى بر تو در كجا ايشان را يافتى ؟ گفت : در خانه پيرزنى از ما ايشان مهمان بودند، ابن زياد را اين مطلب ناگوار آمد گفت : حقّ ضيافت ايشان را مراعات نكردى ؟ گفت : بلى ، مراعات ايشان نكردم ، گفت : وقتى كه خواستى ايشان را بكشى با تو چه گفتند؟ آن ملعون يك يك سخنان آن دو كودكان را براى ابن زياد نقل كرد تا آنكه گفت : آخر كلام ايشان اين بود كه مهلت خواستند نماز خواندند پس از نماز دست نياز به در گاه الهى برداشتند وگفتند: ياحُى ياحَليُم يا اَحْكَمَ الْحاكمِينَ اُحْكُمْ بَيْنَاوَ بَيْنَهُ بِالْحّقِ.
عبيداللّه گفت : احكم الحاكمين حكم كرد. كيست كه بر خيزد واين فاسق را به درك فرستد؟ مردى از اهل شام گفت : اى امير! اين كار رابه من حوالت كن ، عبيداللّه گفت كه اين فاسق را ببر درهمان مكانى كه اين كودكان در آنجاكشته شده اند گردن بزن ومگذار كه خون نحس او به خون ايشان مخلوط شود و سرش را زود به نزد من بياور. آن مرد نيز چنين كرده و سر آن ملعون را بر نيزه زده به جانب عبيداللّه كوچ مى داد، كودكان كوفه سر آن ملعون راهدف تير دستان خويش كرده ومى گفتند: اين سر قاتل ذريّه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم است

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *