بسم الله الرحمن الرحیم
? مشرف شوید روضه دیر راهب نصرانی
میگن راهبی بوده شبش خواب عیسی مسیح را میبینند که می گوید :
فلانی مهمانی داری و اون مهمان برای عیسی مسیح خیلی عزیز است باید از او خوب پذیرایی کنی آبرو داری کنی
راهب میگه بلند شدم از صبح هی چشمم به این راه دوخته شده بود
قرار یک مهمان عزیز بیاد برای عیسی مسیح باید خوب پذیرایی کنم
هی نگاه کرد هی نگاه کرد دید نیومد ظهر شد شروع کرد نگاه کردن
دم دمای غروب بود دید کاروانی دارد میاد
جلو جلو اراذل اوباش دارن میان و پشت سر این اراذل اوباش یک آقایی رو بستنش به شتری لنگ
و پشت سر اون آقا ۸۴ زن و بچه و این ها چندتا سر به نیزه بلند است
این راهب کمی نگاه کرد دید بچه ها بیشتر به یک سر نگاه می کنند
بین این همه سر یک سر خیلی جلوه دارد خود راهب نگاه کرد دلش را برد این سر
گفت : این همان مهمان عیسی مسیح است بخدا همان است همانی که عیسی مسیح گفته بود
کاروان نزدیک شد
این ها صدا زدند راهب جاداری ما می خواهیم این جا استراحت کنیم ما می خواهیم امشب اینجا باشیم
میگه گفتم بله جا هست
میگه دیدم خودشان خیمه زدند رفتن شروع کردن غذا آماده کردن
اما بچه ها خانم ها پشت دیوار کمین کردند پناه گرفتند
میگه دیدم یک خانمی بین این خانم ها هی داره میگه رباب پچه هارا جمع کن
کلثوم نزار بچه ها از هم جدا بشند
فضه اگه می توانی یکی دوتایشان را بغل بگیر اون ناز دانه را هم بگید بیاد بغل خود عمه
این دختر بچه هی می گفت عمه پام درد می کنه عمه منزل قبلی از کاروان جا موندم بد زدند
عمه کمرم درد میکنه همه را آرام کرد.
راهب میگه این سر ، سرکی؟
گفتند راهب این سر بزرگی این سر حسین پسر پیغمبر
میگه سر را گرفتم گفتم من این سر را می خواهم امشب
گفتن این جوری نمیشه باید پول بدی
میگه هرچی پول داشتم جمع کردم دادم به این ها که این سر را یک شب نگه دارم
سر را آورد توی دیر شروع کرد با این سر حرف زدن
ای سر تو کی هستی ، خودت رو به من معرفی کن
هی حرف زد دید جوابی نمی شنوید
آخر صدازد خدایا به حق عیسی به این سر بگو بامن حرف بزند
میگه یک وقت دیدم این لبها داره به هم می خوره
میگه گوشم رو بردم جلو ببینم چی میگه صدا آمد راهب چی می خوای بشنوی؟
صدا زد شما کی هستید؟
میگه دیدم لبها دوباره به هم می خوره می خوای من را بشناسی
انا ابن محمد مصطفی
انا ابن علی المرتضی
انا ابن فاطمه زهرا
راهب داره گوش میده یهو لب ها دوباره به هم خورد
انا المظلوم
انا الغریب
انا العطشان
یک دفعه دیدند صورت به صورت این سر گذاشت
چرا صورتت خون الودِ؟
این خون علی اکبر علی اصغر
حرف هاشو زد شروع کرد با گلاب این سر را شست و شو دادن
تاصبح با این سر درد و دل کرد وقتی صبح شد
کاروان آماده منتظر راهب سر را برگردانه
بعضی از بچه ها میگفتن عمه خدا به دادمان برسِ
آن ها که مسلمان بودند باسر بابامون اون جوری کردند این که مسیحی است چی کار میکنه
یک وقت دیدن زینب میگه الهی خیر ببینی خدا خیرت بده راهب
چی شد مگه عمه؟
پاشید ببینید با باباتون چه کرده
یا حسین یا حسین یا حسین