بسم الله الرحمن الرحیم
■ حکمت شماره ۶۵
●وَ قَالَ ( عليه السلام ) : إِنَّ الْأُمُورَ إِذَا اشْتَبَهَتْ اعْتُبِرَ آخِرُهَا بِأَوَّلِهَا .
●خب حضرت میفرماید که وقتی که کارها مشتبه بشن، آینده خیلی روشن نیست.
حضرت میفرمایند: اعتُبِر، سنجیده میشه اعتبار میشه اون آخر کار به اون اول کار سنجیده میشه.
این حرف یه درس مهمیه، حکمت امروز درس مهمی برای همه مدیران ، برای همه رهروان حق،که همیشه آغاز و انجام کارها رو دقیق باشن حساب کنند، بی گدار به آب نزنن.
ببینید در واقع این آغاز کار با اون پایان کار، مثل علت و معلول.
توجه کردی کسی که اول کارشو محکم کرد آخر کارشم یه چیزی در میاد.
مثلاً یک کشاورز وقتی دیگه بیاد درست کار انجام بده ، امید این است که آخر کار یه محصول خوبی رو برداشت بکنه.
کسی که ساختمون داره درست میکنه وقتی خوب درست میکنه. وقتی درست، درست میکنه این فوندانسیون ، این ستونا رو درست پی ریزی میکنه و انجام میده، امید یک خانه محکمی داشته باشه.
شما الان نگاه میکنید تو این کشور ترکیه،سوریه البته خب این عذابیه برای این تروریستها و اگه خیلی ناراحت شدم، گفتم بالاخره مسلمونن اینا خب این ساختمون با اون عظمت تو درست میکنی و اینا پایان کار رو میسنجه دیگه . این مثل همین پفک همینجوری میریزه میاد پایین.
خب میگه پس اگه پایان کار مشتبه شد بر تو که چه جوری میتونه باشه ، آغاز کار رو نگاه کن.
مثلاً میگه سالی که نکوست از بهارش پیداست
نمیدونی امسالش میگه بهار چه جوری بود پرباران بود، خوب میبارید خوب نمیبارید،اگه میخوای بدونی اونو نگاه کن.
یا شاعر اینجایی که میگه،
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا میرود دیوار کج
این کلام امیرالمومنین همین یا اونجایی که مالک اشتر میخواست بره مصر، امیرالمومنین تو اون عهدنامه مالک اشتر هستش که حضرت فرمود:
به اونچه که در گذشته واقع شده نسبت به اونچه که واقع نشده استدلال کن، ببین گذشته چی شده اونو حساب کن .
چون اون آغاز کار ابتدای کاره اونو نگاه کن بعد پایان کار هم خودت در بیار.
خدا رحمت کنه حاج آقا مجتهدی رو می فرمود: این استاد ما شیخ محمد زارع اول با یه زنی ازدواج کرد بعد طلاقش داد، میگفتش که خیر ندیده اون زن اولیه این من میومدم میگفت پاشو شام درست کن ،میگفت من میخوام طلبگی کنم، میخوام درس بخونم، کتاب بخونم شام درست کن میگفت؛
آره اینو ردش کردیم رفت، یه پیرزنو گرفتیم ، اینم یه خورده میخورد میگفت من که دیگه سیر شدم، منم میگفتم منم سیر شدم بقیشو بزنیم شام بخوریم.
خلاصه آبگوشت بود آبشو میخوردیم گوشتشو نگه میداشتیم شب میخوردیم، ماست بود یه خورده میخوردیم میگفتیم، بقیهاش باشه برای اون…
با اون تخته گازی که داره میره معلومه تهش هیچی، ایشون میخواد حوزه داری کنه، میخواد طلبه پروری کنه خب،
خب نمیشه اینجوری بره جلو درسته ، من هیچ وقت یادم نمیره یه طلبه ای بود نزدیک ۱۵ ،۱۶، ۱۷ سال پیش،
به من میگفتش کجایی تو ؟ میگفتش که باید یه ۵۰ هزاری از زیر در رد کنم تا در رو برا من باز کنه ، میگفت درو باز نمیکنه تا ۵۰ هزاری را از زیر در هول ندم تو این درو برا من باز نمیکنه.
خب اینکه نمیشه زندگی ، اگه میخوای درست زندگی کنی باید آغاز خوبی داشته باشی ابتدای خوبی داشته باشی.
اون آقا میگفت تو درس خوندنم همینه ، هزار بخون تا ۲۰ برای ۲۰ بخونی ۱۵ میگیری فکر نکن ۲۰ برای ۱۵ بخونی ۱۰ میگیری.
برای ۱۰ بخونی صفر میگیری خب آقا اون چیه و درست هزار بخونی
این اساتید ما هم نقل میکردن اون عالم خیلی عالم خوبی شده بود و اینا ، به پسرش گفت در آینده میخوای چیکاره بشی؟ گفت میخوام مثل تو بشم.
گفت خاک بر سرت بابا، بابا به پسره گفت خاک بر سرت ، گفت برای چی بابا جون ؟
گفت برای اینکه نادونی . گفت من؟
گفت آره تو، گفت چرا ؟
گفت من خواستم امام صادق باشم شدم این ، وای به حال تو که میخوای بشی من، ببین دیگه چی میشدی.
خلاصه اگر آدم این ابتدای کار رو درست بچینه درست انجام بده، امیدی که پایان برداشت خوبی انجام داشته باشه.
اگر یه وقتی آخر کارو نمیدونستی چیه اولتو ابتدای کار رو ببین.
بگو خب الحمدلله ما درست شروع کردیم ،
حالا خب خراب شروع نکردیم ، امید داریم به فضل خدا که آخرش پایان خوبی باشه.
داشتم نگاه میکردم تو تاریخ ، بعضی از اینا که اومدن تو دارالعمامه مثلاً اون آخریا، اینی که اومد حجاج بود،
خدا لعنتش کنه. یا اون یکی بود …
اینا اومدن بعد بعضی از اینا تو دارالعماره کار میکردن کار داشتن، یه آهی کشید و یه چیزی گفت.
گفت به خدا قسم یادمه ابن زیاد اینجا مینشست لعنت الله علیه
سر امام حسین آوردن جلوش، اینا رو من خودم دیدم.
بعد یه مدتی مختار نشست سر ابن زیاد آوردن
یه مدتی نگذشت مصعب نشست سر مختار آوردن
حالا تو نشستی مصعب آوردن
من دیدمو حالا اینجوریه. گفت آقا این مصعب خدا لعنتش کنه
همین تا اومد شروع کرد ۷۰۰۰ نفر رو گردن زد مثل گوسفند، گوسفند رو اینجوری سر نمیبره
خب حالا من اینجوری گفتم ۷۰۰۰ نفر رو سر برید اینی که اول حکومتش اینجوری داره میکنه ، تو پایان حکومتشم …..
دیگه این پایانشو ، حکومتش. همه حکومتها مثل حکومت ما نمیشن که آقا رو نگاه کن ماشالله .خیلی به مذاقشون بد اومده.
خب یه جمله هم ذکر مصیبت ذکر روضه
صلی الله علیک یا اباعبدالله
امروز صبح آقایون خانوما دلهامونو ببریم حرم سه ساله امام حسین
دلهامونو ببریم دم خانه
نازدانه حضرت ابی عبدالله
این نازدانه امام حسین خیلی پیش بابا آبرو داره دیدی مجالس حضرت رقیه مجالس خوبیه یه حال و هوای خوبی داره
امروز صبحم ما میخوایم بریم کنار ضریح حضرت رقیه این صورتامونو بزاریم سرامونو بزاریم رو شبکههای ضریح
دستامونو گره بزنیم بعد از این بی بی بخوایم
از این خانم بخوایم بگیم
یه وقتی حاج آقای مجتهدی میگفت بعضی قسمها بعضی از آدم ها میره یه جوری قسم میده کارش درست میشه
میگفت من مثلاً میرم حرم امام رضا
یه وقتی رفتم حرم امام رضا ، امام رضا رو سه بار قسم دادم به پسرش جوادالائمه کارم درست شد
میگفت یه وقتی تو روضهها خدا رو سه بار قسم بدیم به خون گلوی علی اصغر
میگفت اینجوری قسم بدی میگفت کارتون درست میشه حالا اینو از ما داشته باشی امروز میخوای گرت باز بشه
یه لحظه تو عالم معنا صورتتو بذار رو شبکههای ضریح حضرت رقیه
به حضرت رقیه بگو یا حضرت رقیه تو رو جان سر بریده بابا
تو رو جان بابات حسین
تو رو به جان سر بریده بابات حسین
یه چند مرتبه اینجوری بگو ببین حالت عوض میشه یا نه
انقدر بابایی بود انقدر بابایی بود
وقتی رسید به شام دید دخترای شامی دست باباهاشونو گرفتن تو این کوچهها دارن میرن
یه وقتی بعضیا اینجوری گفتن اون دختر شامی یه نگاهی به حضرت رقیه انداخت گفت
که چرا تو کفش به پات نداری
از کربلا تا شام اومد اما پای پیاده اومد
گفت چرا از پاهات خون میاد
یه لحظه یه نگاه به لباساش کرد
گفت چرا لباسات پاره پاره شده
هوای سرد میومد باد سرد
این بدنها زیر آفتاب تاول زده اینا میترکید شب که میشد باد سرد میومد و این زخمها چقدر سخت میشد برای این بزرگواران
بعد یه لحظه یه نگاه به صورت این بچه کرد گفت چرا صورتت کبوده
بعد دوباره صدا زد مگه تو بابا نداری
گفت چرا منم بابا دارم بابای من سفر رفته برمیگرده میدونن همه خبر دارن روزی بابا میاد رقیه رو با خودش میبره
و لذا گفت بابای من سفر رفته برمیگرده
صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله
امروز صبح همه بگیم بی بی جان تو رو به بابات حسین قسم میدم
تو را به اون رگهای بریده قسم میدم
تو را به آن لبهای چوب خورده قسم میدم
بی بی جان تو را به آن پیشانی شکستت
تا سر بریده بابا رو دیدی صدا زد بابا
بس که دویدم عقب قافله
پای من از ره شده پر آبله
پدر فدای سر نورانیت
سنگ جفا که زد به پیشانیت
حسین جان