بسم الله الرحمن الرحیم
? شرح زندگی یاران فداکار و با اخلاص حضرت سیدالشهداء علیه السلام
? حبیب بن مظاهر (قسمت دوم )
در رابطه با اصحاب سیدالشهدا علیه السلام بحث می کنیم.
قصه حضرت حبیب بن مظاهر بخشی شو گفتیم این جلسه هم انشالله ادامه مبحث دیروز رو میگیم.
در رجال کشی اونجا میفرماید که حبیب از اون هفتاد نفریه که یاری کرد آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام رو
و ملاقات کرد کوههای آهن رو یعنی سوارانی که غرق در آهن و فولاد بودند
لشکر عمر بن سعد و استقبال میکردند تیرها و شمشیرها رو به سینهها
یعنی اون هفتاد نفر جز اون هفتاد نفر بود و حبیب بن مظاهر جز اون هفتاد نفریه که لشکر دشمن اونها رو تطمیع می کردند به اموال
یعنی می گفتند ول کن امام حسین رو پاشو بیا اینجا همه چی گیرت میاد دنیات آباد میشه
از این حرفها اما جناب حبیب قبول نمیکرد این امانها رو و به این وعدهها تطمیع نمیشد
رغبت نمیکرد و اینها میگفتند ما رو در پیشگاه خدا عذری نخواهد بود و در نزد رسول خدا ما چی جواب بدیم که حسین را رها کردیم که کشته بشه
بعد ما زنده بمونیم دنیا بود برسیم به دنیا خیلی ها امام حسین کشته بشه بعد ما خونمون دو متر اضافهتر بشه
خاک بر سر من که بخوام اینجوری بشم مالم زیاد بشه بعد امام حسین علیه السلام کشته بشه
به خدا قسم تا مژگان چشم ما حرکت میکنه دست از یاری حسین علیه السلام بر نمی داریم جهاد کردند و همشون هم هفتاد نفر شهید شدند.
حاصل اینکه قصه زیاده در رابطه با حبیب من خورد خورد میگم تا حالا برسیم به آخرش.
بازم مرحوم کشی رحمة الله روایت کرده که حبیب بن مظاهر از خیمه بیرون شد شادان و خندان میخندید لبخند میزد
کیف سر ذوق بود بریر که سیدقراء باشه چشمش به حبیب افتاد دید حبیب صورت شکفته شده
لبخند میزنه چنان آدم شب عروسیش چه حالی داره میگه گل از گلش شکفته
این آقا یک به وجه آمده بوده انگار داره میره حجله عروس گفتش که حبیب این چه وقت خندیدنه
این چه وقت لبخند زدنه سر ذوقی مثلاً به قول ماها
حبیب گفتش کدوم وقت سزاوارتر از این وقت به خوشحالیه خدا قسم بین ما و حورالعینها فاصله ی نیست
مگر اینکه این کافرها به ما حمله کنند و خلاصه شمشیرهاشون رو بر ما فرود بیارند.
و در اعیان الشیعه هستش که می فرماید کنیه جناب حبیب ابوالقاسم هستش
هفتاد و پنج سال عمر کرد حافظ تمام قرآن بود قرآن رو همه رو حفظ بود و هر شب یک ختم قرآن میکرد
از نماز عشا که میخوند شروع تا طلوع فجر این قرآن میخوند تا طلوع فجر بود یک ختم قرآن میکرد تمام شب
بعد در تمام جنگهای سه گانه آقا امیرالمومنین شرکت داشت همه رو حاضر بود
جنگ جمل صفین وجنگ با خوارج جنگ نهروان همه رو حاضر بود
از خواص آقا امیرالمومنین شمرده میشد این همین جناب حبیب و حامل علوم شاه ولایت هم بوده
این هم چیز عجیبیهها یه کسی حامل علوم امام باشه،علم امام رو به سینه داشته باشه و حمل بکنه.
مجالس المومنین قاضی نورالله رحمة الله علیه ایشون هم میفرماید که حبیب از اکابر تابعین بوده یعنی پیغمبر ندیده.
حالا یه قصه ای هم نقل میکنند اینجوری که نبی مکرم این رو طوریحی میاره
بیشتر به این میخوره که حبیب پیغمبر رو دیده پیغمبرم او رو دیده که مرحوم طریحی نقل میکنه که
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با یه عده از اصحاب داشتند از یه راهی عبور میکردند جماعتی از اطفال بچهها مشغول بازی بودند
پیغمبر یه مرتبه رفت تو این بچهها قاطی بچهها شد یه بچه رو گرفت
آقا مثلاً ده تا بچه هستند دیگه حالا اون موقع که قدیم بوده و اینا فرزندآوری زیاد بوده
مثلاً فکر کن سی تا چهل تا بچه تو کوچه دارند بازی میکنند آقا رفت قاطی این بچهها و یه بچه رو از این زمین برداشت
و از وسط این بچهها گرفت و بغل کرد و شروع کرد میان دیدگان این بچه رو بوسیدند
هی بوسه میکرد هی دست رو سر این بچه میکشید هی بچه رو بغل میکرد
به سینه می گرفت میفشرد و اینا اصحاب گفتند که یا رسول الله ببخشیدا این بچه رو بین این همه بچه چرا این؟
چرا اینقدر میبوسی؟ چرا به این مهر و عطوفت میکنی در حق این بچه؟
چرا بچههای دیگه نه و این بچه؟ پیغمبر فرمود که آخه این بچه رو من یه مرتبه دیدم که پشت سر حسین من داره میره
حسین من پاش رو برمیداره این بچه حسین من که راه میره این بچه پشت سر حسین من همین که حسین من پاش رو بلند می کنه
این دستش رو میبره اون خاک زیر قدمهای حسین من رو مسح میکنه دست میکشه
بعد میماله به سر و صورتش من این بچه رو از این جهت دوستش دارم
از کدوم جهت دوسش دارم ؟ از این جهت که خاک زیر قدمهای حسین من رو میبوسه
من از این جهت این بچه رو خیلی دوست دارم و جبرئیل به من خبر داده که این بچه در واقعه کربلا خواهد بود
و حسین من رو نصرت خواهد کرد این بچه ویژه است حالا گفتند این بچه کی بوده ؟
حبیب بن مظاهر بوده و اینجوری معلومه که حبیب بن مظاهر تو کربلا حول و حوش هفتاد سالش بوده است.
یه قصه دیگه ای رو هم آشیخ ذبیح الله محلاتی میاره من این قصه رو میگم
انشالله که عرایضم تمام بشه یه قسمت دیگه هم میمونه از جناب حبیب.
آشیخ ذبیح الله محلاتی میفرماید که من یادم نمیاد تو کدوم کتاب این رو دیدم ولی دیدم
حالا منبع شو یادش نمیاد ولی قصه رو کامل میاره میگه که امام حسین علیه السلام وقتی وارد زمین کربلا شد
به سه نفر سه تا نامه نوشت سه تا نامه یکی به برادرش محمدحنفیه
یکی به مردم کوفه یه نامه هم خصوصی به حبیب بن مظاهر نوشت
به حبیب چی نوشت ؟
بسم الله الرحمن الرحیم
من الحسین بن علی الی رجل الفقیه حبیب بن مظاهر اسدی اما بعد وقد نظرنا کربلا
که ما رسیدیم به سرزمین کربلا
و انت تعلم غرابتی من رسول الله حبیب تو که میدونی من جیگر گوشه پیغمبرم
تو که میدونی من بچه رسول خدا هستم
فان عرتنا نصرتنا
اگر دوست داری ما رو یاری کنی بشتاب به سوی ما
این نامه با این کیفیت رسید آقا ابا عبدالله فرستاد به سمت حبیب
بعد حبیب نشسته بود با خانمش داشت غذا میخورد ظاهرا داشت صبحانه می خورد
یه لقمه تو گلوی زن حبیب گیر کرد این زن حبیب وقتی دید لقمه تو دهنش تو گلوش گیرکرد
گفت الان یه خبری به ما میرسه آقا یه مرتبه صدای در اومد و قاصد اومد و مکتوب رو تسلیم حبیب کرد
بعد میگه که عشیره این حبیب مطلع شدند که یه نامه اومده حکومت نظامی اوضاع واحوال اینجوری نیستش که اومدند گفتند
حبیب کی بود این نامه از کجا آمده بود این قاصد کی بود؟
حبیب گفتش این نامه حسین هست حسین علیه السلام من رو دعوت به یاری کرده گفتند که حبیب میخوای چیکار کنی ؟
دور حبیب رو گرفته بودند حالا خانم حبیب هم داره این رو میبینه این صحنه رو حبیب میخوای چیکار کنی
قصد تو چیه ؟ حبیب گفت من پیرمرد میخوام برم کربلا چیکار کنم هیچی من اصلا آدمش نیستم برم کربلا
ای بابا حسین علیه السلامم یه چیزی میگه ها ما رو دعوت به کمک آخه من چه جوری من کاری از دستم بر نمیاد
خیال عشیره رو راحت کرد بابت اینکه من کربلا برو نیستم آقا گفتند حبیب خیالمون راحت پا نشی بری
اگر تو بری ابن زیاد پدر ما رو در میاره ها نمیری چیکار کنم من چه جوری برم حالا یه جوری گفت یه مدلی صحبت کرد
اینا خیالشون راحت شد بابت اینکه من نمیرم دونه دونه دونه اینا بلند شدند رفتند
زن حبیب دل شور افتاد اومد جلو گفت حبیب نمیری راست میگی واقعا نمی خواهی بری
حبیب گفت من پیرمردیم از من از زنش تقیه کرد تقیه کرد گفت از من چی برمیاد زن از من چی برمیاد
زنه گفت پسر پیغمبرها پسر پیغمبر تو رو دعوت کرده به نصرت تو میخوای کوتاهی کنی
فردای قیامت جواب پیغمبر رو چی میدی گفتش که اگر من برم کربلا پسر زیاد خونه من رو خراب میکنه
اگر من برم کربلا اموال من رو غارت میکنه زن تو رو اسیرت می کنه
این شیر زن گفت حبیب تو برو پاشو برو پسر پیغمبر نصرت کن بزار خونه من رو خراب کنه
بزار اموال من رو غارت بکنه بزار من زن رو اسیر بکنه ای حبیب از خدا بترس
راستی تو نمی خوای بری پسر پیغمبر رو یاری بکنی با اینکه تو رو به نصرت
اگر یه وقت نگفته بود بیا ، بیا من رو یاری کن یه چیزی اما با اینکه تو رو به نصرت دعوتت کرده
به کمک خواستت نمیری؟ حبیب بازم احتیاط کرد گفت بابا من یه پیرمردم
دیگه اون کر و فرو شمشیر زدن و قدرت اونا رو ندارم دیگه از این حرفهای حبیب این زن آتش خشم شعله زد
مقنعه رو از سرش کشید انداخت رو سر حبیب گفت حبیب اگر نمیری پس مثل زنا تو خونه بشین با قلب
قلب این زنه سوخت اصلاً عجیب من به فدای اینجور شیرزنها بشم که چقدر این قلب این زن سوخت
یه آهی از دل کشید صدا زد گفت یااباعبدالله کاش من مرد بودم من میومدم تو رکاب تو جان فشانی میکردم
حبیب وقتی این ناله این آه این زن رو شنید بلند شد گفت که زن خیالت راحت ساکت باش
دیده تو رو من روشن میکنم این محاسن سفید خودم رو در نصرت حسین علیه السلام به خون گلوم رنگین میکنم
خیالت راحت نگران هیچی نباش بعد شمشیر و برداشت رو از خونه بیرون شد
دنبال این بود که بیاد راه فرار رو پیدا بکنه و اینها وارد بازار آهنگرها شد
حالا این قسمت رو من میگم شما ببین چقدر سخته چقدر تلخه چقدر دل آدم می سوزه
حبیب وارد بازار آهنگرا شد دید بازار آهنگرا قلقله شلوغ حالا تا دیروز خبری نبود بازار آهنگرا
این مغازه شلوغ اون حجره شلوغ این ور شلوغ اون ور شلوغ چه خبره
گفتند داریم سرنیزههامون رو تیز می کنیم داریم تیرهای خودمون رو به زهر آب میدیم
داریم زهرآلود میکنیم تیرهای خودمون رو ، دید حرمله مثلا من میگم ها دید حرمله تیرای سه شعبه درست میکنه
تیرها ی سه شعبه را زهرآگین میکنه نگاه کرد دید یه حجره دارند شمشیرها رو صیقل بعد عجله دارند
این میگه اول شمشیر من اون میگه شمشیر من چه خبره رفت اون یکی حجره دید یه عده اسبهای خودشون رو دارند نعل بندی میکنند
تماما همه هم دارند به یه هدف همه دارند به نیت قتل پسر پیغمبر
حبیب یه آهی از دل کشید آهی کشید یه آه تلخی کشید بعد چشمش افتاد به مسلم بن اوسجه
دید داره تو مغازه عطاری حنا میخره گفت مسلم مگه خبر نداری
گفت حسین وارد زمین کربلا شده بیا بریم حسین رو کمک کنیم
مسلم بن اوسجه هم آماده شد با هم حرکت کنند سمت کربلا
حبیب غلام خودش رو صدا زد اسب خودش رو داد دست این غلام شمشیرها رو گفت اینها رو بگیر زیر لباسات پنهان کن
از فلان جاده برو فلان جا منتظر من باش اگر کسی از تو پرسید بگو من میرم سرفلان مزرعه و کار داریم
و مثلاً مزرعه داریم میرم اونجا سر بزنم غلام عمل کرد و به همین حرف حبیب از راه و بیراهه رفت منتظر واستاد تا حبیب بیاد
حبیب هم نصف شب وقت و بی وقت اون موقع که دیگه کسی شک نکنه راه افتاد که برسه به غلامش اسب و شمشیرها رو بگیره و بره کربلا
وقتی رسید دید این غلام با این اسب زبون گرفته داره حرف میزنه
داره به این اسب میگه ای اسب اگر ارباب من حبیب نیومد اگر آقای من حبیب نیومد بر پشت تو سوار میشم برای نصرت حسین به کربلا میرم
میگه وقتی حبیب شنید صدای غلامش رو یهو چهار ستون بدنش به لرزه در اومد
شروع کرد به گریه کردن ، سیلاب اشک بود از چشمای حبیب همین جوری جاری میشد
بعد یه ناله دیگه اینجا زد حبیب دل بسوزه آقا اینجوریه ها هی راه به راه جابه جا وقتی ببینین ناله میزنی یه ناله دیگه زد گفت
یا اباعبدالله بابی انت و امی لک الفداء
پدر و مادرم فدات بشه
کنیزا غلاما بردهها برای تو غیرت می کنند این برده است دنبال اینکه یه جوری تو رو کمکت بکنه
فوری سوار اسب شد به غلام خودش گفت غلام من تو رو در راه خدا آزاد میکنم هر کجا می خوای بری برو
تا این حرف رو غلام شنید غلام خودش رو انداخت رو دست و پای حبیب
گفت آقای من سید من ، من رو محروم نکن دیگه من رو از کربلا ننداز دیگه
من رو از قلم ننداز دیگه منم با خودت ببر به خدا دوست دارم منم جون خودم رو فدای حسین بکنم
منم دوست دارم شهید کربلا باشم حبیب گفت باشه اشکال نداره بیا با هم بریم کربلا دو تایی با هم حسین رو یاری بکنیم
بعد این غلام رو سوار کرد در ترک خودش به جانب کربلا روانه شدند.
حالا از اینجا به بعدش رو گوش کنید عرضم تمام اولیامخدره زینب سلام الله علیها
دید اصحاب دارند اصلاً قلقله شده یه گوشه ای از کربلا قلقله شده همه دارند میرن استقبال یه نفر
اولیاءمخدره زینب سلام الله علیها پرسید چه خبره اصحاب میرن به استقبال کی؟
گفتند خانم اصحاب میرن به استقبال حبیب بن مظاهر به یاری شما اومده
این مخدره سلام الله علیها گفت سلام من رو به حبیب برسونید تا سلام رو به حبیب رسوندند حبیب یه کفی از خاک گرفت
یه مشتی ازاین خاک رو ، رو دستش گرفت پاشید رو فرق سرش گفت من کی باشم که دختر امیر عرب زینب سلام الله علیها به من سلام برسونه
از این حرفا معلوم میشه حسین چقدر غریب شده حسین چقدر غریب شده که این خانواده از دیدن یه پیرمرد
از دیدن یه آدم محاسن سفید اینجوری به ذوق اومدند که اینجوری سلام میرسونند
سلام و درود خدا بر شما ای یاران و اعوان حسین
سلام و درود خدا بر تو ای حبیب
من یه جمله میخوام ذکر مصیبت کنم نيت کردم گفتم مصیبت آقا ابوالفضل براتون بخونم
به فدای اون آقایی بشم که در راه امام حسین دوتا دست در راه خدا داد
مشک رو به دندان گرفته بود قربون این مظلومیتت قربون این غریبیت بشم حسین جان
دنبال این بود یه جوری این مشک رو به خیمهها برسونه این مشک آسیب نبینه
خودش رو اینجوری رها کرد رو این مشک
لا اله الا الله لا اله الا الله
این مشک تیر به چشم بخوره اما به مشک اصابت نکنه یه جا آقا ابوالفضل امیدش ناامید شد
دید تیر به مشک خورده این آب داره
و اوریق الماء
آب داره روی زمین میره
و ورق العباس متحیرا
دیدن آقا متحیر شده دست در بدن نداره مشک پاره شده آب نداره
اینجا دارد آقا ابوالفضل سرش رو تکون میداد چرا سرتو تکان میدی یا ابوالفضل
آخه تیر به چشم نشسته میخواد تیر رو از چشم بیرون بیاره دست نداره
خم شد سر رو پایین آورد تیر رو بین زانوهاش گذاشت همچین که سر پایین اومد
کلاه خود از سرش افتاد لا اله الا الله یه نامردی اومد جلو گفت عباس تویی
آقا فرمود موقعی اومدی دست در بدن ندارم گفت عباس اگر تو دست نداری من دارم
روی رکاب اسبش بلند شد چنان با عمود آهنین به فرق سر عباس علیه السلام
همه با هم صدا بزنیم
حسین جان حسین جان حسین جان