حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫 تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با صلح حدیبیه خدمت شما بزرگواران عرض کردیم.

رسیدیم تا به اینجا که خب قریشی ها یه چند نفری رو فرستادند که اینها بیان و صحبت بکنن از نزدیک با رسول خدا

آخرین کسی که فرستادن عروة بن مسعود ثقفی

که این اومد و از نزدیک دید ، خب خود این عروه مورد احترام همه قریش بود

و اصلا اولشم نمی‌خواست بیاد چون فکر می‌کرد که خب عاقبت گزارش منم مثل گزارش اون سه نفر می‌شه

یعنی قبول نمی‌کنند و لذا حالا به اینم وعده دادن گفتن که نه تو برو حرف تو برای ما غیر از حرف ایناست

اومد و از نزدیک دید که پیغمبر اسلام چه احترام و چه عظمتی در نزد مسلمانان داره

و تا جایی که اگر تار مویی از پیغمبر از سر و صورت آقا رسول خدا

زمین می‌افته فورا اون را از زمین برمی‌دارند و نگهداری می‌کنند

یا مثلاً در وقت وضو نمی‌ذارن قطره آبی از وضوی اون حضرت به زمین بریزه

و هر قطره اون رو شخصی از اون‌ها برای تبرک برمی‌داره به سر و صورتش به بدن خودش می ماله

اومد و به قریش اینجوری گفت گفتش که ای گروه قریش

من به دربار پادشاهان ایران و امپراطوران روم و سلاطین حبشه و همه رفتم

چنین احترامی که پیروان این آقا از او می‌کنند در هیچ کدوم از دربارها ندیدم

بعد میگه که من فکر نمی‌کنم اینا تسلیم بشن و از دور و برش پراکنده بشن

حالا دیگه هر فکری دارید بکنید هر تصمیمی که می‌خواید بگیرید

خب قریشی‌ها اینجا یه خورده هم محذور افتاده بودند

یه شخصی به نام مکرز بن حفص مکرز بن حفص این آدم شجاعی بود آدم بی‌باکی بود

چهل ۵۰ نفر رو دادن به این از سوارکاران و آدمای ورزیده و اینها

که اینا بیان اطراف لشکر اسلام اطراف مسلمونا جولان بدن مانور جنگی بدن

اگه بتونن کسی رو از اون‌ها دستگیرم بکنن که خیلی عالی میشه

یک گروگانی از مسلمون‌ها هم داشته باشند برگ برنده

بالاخره مثلاً پیشنهاد میدن و اینا بتونن اینجوری جو رو به نفع خودشون بکنن

مکرز با اون ۵۰ نفر اومدن بعداً همینجوری مثلاً مانور می‌دادند

شمشیر می‌چرخوند می‌پریدن اینجوری اینا مسلمونا همشونو دستگیر کردند

مسلمونها همه این مکرز و اون پنجاه نفر رو دستگیر کردند

آوردن پیش رسول خدا ، یدونه هم کشته بودنها از مسلمونها

منتها خب نگهبانان همه این‌ها رو دستگیر کردند آوردن پیش رسول خدا

با اینکه اونا یک نفر از مسلمون‌ها را کشته بودند همه رو آزاد کرد

چرا آزاد کرد ثابت کنه که ما برای جنگ نیومدیم

لقمه خوبی بودا این ۵۰ نفرو این مکرز لقمه خوبی بود اما رسول خدا همه رو آزاد کرد فرمود که

آزادشون کنید برگردن سمت قریش اینجا دارد که پیغمبر عمر رو صدا زد

فرمود که بیا ، اومد آقا فرمود برو پیش قریش و منظور

حالا سه نفر از اونا اومدن یه نفرم از ما بره برو پیش قریش منظور ما رو از این سفر برای اون‌ها تشریح کن

پیغام ما رو برو به گوش اونا برسون عمر گفت یا رسول الله من می‌ترسم

من برم اونجا تیکه بزرگم گوشمه من اونجا کسیو ندارم من اونجا سرپناهی ندارم

من اونجا اگه برم منو ممکنه منو بکشن گفت نه از جون خودش ترسید

گفت یا رسول الله از قبیله بنی عدی کسی در مکه نیست تا از من دفاع کنه

و من از قریش می‌ترسم بهتره برای این کار شما عثمان رو بفرستی

حالا پیغمبر نمی‌دونه که اولش نمی‌دونست که بهترین گزینه کیه تو می‌دونی

که عثمان بهتر از توئه ولی پیغمبر نمی‌دونست پیغمبر وقتی داره یه چیزی رو میگه

تو باید بگی سمعا و طاعتا نباید رو حرف پیغمبر حرف بزنی

گفتش که نه نه من نرم عثمان بره عثمانو بفرستید که عثمان تو مکه فامیل داره ازش دفاع می‌کنند

ازش حمایت می‌کنند اگه عثمان بره حمایتش می‌کنند

اما من بدبختم من بیچارم برم اونجا منو می‌کشن حالا اینجوری

پیغمبر که دید حالا اونجا هم جای تعلل نیست و هی بگو مگو..

آقا تا دید که این حاضر نیست دستور داد گفت عثمان رو بفرستید

حالا این عثمان همون عثمان معروفه یا اون یکی عثمان عثمان بن مضعونه

اینو نمی‌تونیم خیلی به ضرس قاطع بگیم حالا به هر حال شما بگو همون عثمان معروف

این عثمان حاضر شد که به مکه بره ابتدا اومد خونه ابان بن سعید پسر عموی خودش

بعد اونجا ازش پناهندگی گرفت این ابان بن سعید او رو در پناه خودش قرار داد

که بره پیغام رسول خدا رو به قریشی‌ها برسانه و اومد و

مردم قریش مردم مکه هم با اکراه وایسادن حرف او رو گوش دادن

بعد در پاسخ گفتند به عثمان گفتن گفتن ما اجازه نمی‌دیم که او به این شهر وارد بشه و طواف بکنه

اما خودت که اینجا حالا اومدی می‌تونی بلند شی و طواف کنی و اعمال انجام بدی و بری

عثمان گفت من پیش از پیغمبر این کار را نمی‌کنم و تا پیغمبر طواف نکنه من طواف نمی کنم

خب قریشی‌ها هم بهشون برخورد گفتند اومدی اینجا و حالا داری رجزخانی هم می‌کنی

بگیریدش ببریدش بندازیدش تو زندان حبسش کردن

عثمان رو تو مکه حبسش کردن خبر به گوش مسلمون‌ها یه خورده وارونه رسید چه جوری رسید

که عثمان رو تو مکه کشتنش یه مرتبه این احساسات مسلمون‌ها تحریک شد

این‌ها به هم ریختن و این‌ها رسول خدا هم زیر یه درختی نشسته بود

فرمود از اینجا برنمی‌خیزم تا تکلیف خودم رو با قریش معلوم کنم

بعد از مسلمون‌ها خواست که بیان بیعت بکنن زیر درخت

معروف شد به بیعت رضوان که بیعت شجره هم بهش میگن

منادی ندا کرد فریاد زد گفت کسانی که حاضرند تا پای جان در راه دین پایداری بکنند فرار نکنن

بیان با پیغمبر خودشون بیعت بکنن مسلمون‌ها دسته دسته اومدن با حضرت بیعت کردن

فقط یک نفر از منافقین مدینه به نام جد بن فیص حالا یا قیس

این رفت زیر شکم شتر قایم شد که نیاد بیعت بکنه

و تو این پیمان مقدس شرکت نکرد و الا دسته دسته اومدند بیعت کردن

پیغمبر با این کارش به قریشی‌ها فهموند که ببین اگه قرار باشه واقعاً شما سر جنگ داشته باشید

بهانه جویی کنید ما هم متقابلاً وامیستیم اینجا همین جا می‌جنگیم

که یا هدف آقا رسول خدا این بود که به قریشی‌ها بفهونه که

اینجوری هم نیست که ما دیگه واقعاً کت بسته اومده باشیم خودمون رو تحویل شما بدیم

نه ما هم اینجا آماده هر کاری هستیم یه چیزی می‌گفت می‌گفتش که همه گزینه‌ها روی میز

حالا اگه خلاصه این گزینه جنگم رو میز ما هستش اگه بخواید بجنگید ما هم می‌جنگیم

یا هدف این بود یا خوابوندن احساسات و هیجانات مسلمون‌ها

مسلمون‌ها خب خیلی هم راه نمی‌دادند مکی ها رو

راه نمی‌دادن همین که حمله می‌کردن همین که حالا نماینده مسلمون‌ها رفته اونجا و

نماینده مسلمونا رو کشتن خب این خیلی برای اون‌ها چی بود خبر تلخی بود

و به هم ریخته بودن پیغمبر با این بیعت شجره همه اینا رو آرام کرد

خب این از این قصه حالا خب ظاهرا معروف اینه که همون عثمان بن عفان باشه

که همون عثمان معروف که خلیفه سوم کاری نداریم حالا به هر حال

اونم که رفت اونجا رفت تو پناه مشرکین اگر عثمان معروفم باشه به

هر حال در پناه شرک وارد شد و این‌ها به هر حال

خب حالا ادامه داستان چی میشه خبر می‌رسه که عثمان کشته نشده

قریشی‌ها هم که می‌بینن اوضاع داره بیخ پیدا می‌کنه یه شخصی به نام سهیل رو می‌فرستند از سرشناسان و متفکران قریش می‌فرستن سمت آقا رسول خدا

آقا رسول خدا تا اینو می‌بینه می‌فرماید که خب دیگه اینا اومدن برای مذاکره و برای صلح

چون آقا رسول خدا وقتی می‌فهمید کی داره میاد مهمه‌ها اینو خود دشمنم می‌فهمه

دشمن یه وقتی می‌بینه امیر عبداللهیان داره میاد یه وقتی می‌بینه آقای عراقچی میاد

نمی‌فهمه برای چیه؟؟ آقا رسول خدا تا دید سهیل داره میاد آقا فرمود

این داره برای مذاکره داره میاد برای صلح داره میاد ، بماند.

خب روز سه‌شنبه هستش عرض کنیم که صلی الله علیک یا اباعبدالله

دل‌هامونو ببریم خرابه شام دلهامونو ببریم حرم حضرت رقیه سلام الله علیها

نازدانه امام حسین این دلمون اینجوریه دیگه

می‌خوایم که سه‌شنبه‌ها مهمان حضرت رقیه باشیم

حضرت رقیه خانم ای دختر سه ساله امام حسین

شما یه عنایتی ویژه امروز صبح به ما بکن دل‌های ما رو جان‌های ما را صفا بده

با دعایی که می‌تونی بکنی با دست بازی که داری با آبرویی که پیش امام حسین داری

بی بی جان یه عنایت ویژه‌ای به ما بکن کاسه های گداییمون پر بشه

ظاهرا هیچ کسی تو مهمان نوازی مثل رقیه پیدا نمی‌شه

که وقتی سر بریده بابا رو دید می‌خواست سنگ تمام بزاره برای مهمانش

میدید مهمانش پا نداره می‌دید مهمانش لب‌هاش چوب خورده

بعضیا اینطور گفتن گفتن دستشو مشت کرد هی با مشت هی به لب و دندان خودش می‌زد

دلش آرام نگرفت خم شد لب‌هاشو روی لب‌های بابا گذاشت

چند تا جمله گفت گفت بابا کی رگ‌های گردنتو بریده

صدا زد گفت بابا کی محاسنتو به خون سرت خضاب کرده

یه جمله هم گفت گفت بابا کی منو یتیم کرده

من الذی ایتمنی علی سقر سنی

بابا کی منو یتیمم کرده

یه مرتبه دیدن نازدانه از یه طرف افتاد

سر مقدسم از یه طرف

حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *