حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

■حکمت شماره ۱۳۴

●و قال علیه السلام: الاعجَاب یَمنَع الازدیَاد

 

حضرت امیر صلوات الله علیه جان عالم به فداشون می‌فرمایند که :

خودپسندی مانع زیاد شدن میشه، مانع ترقی میشه، مانع پریدن میشه.

پس کسی که عجب داره این پیشرفت نمی‌تونه بکنه. آدمی باید خودشو بزرگ نبینه باید خودشو کم ببینه تا بزرگ بشه ، خورده خورده ترقی بکنه.

میگن که یکی از ثمرات و برکات استاد داشتن همینه که استاد به شما نشون میده که شما کمید ناقصید .

و وقتی که آدم فکر می‌کنه که کمه، ناقصه هی تلاش می‌کنه که هی بره بالاتر، هی بره بالاتر، ولی وقتی که توهم ورش داشت که ما هیچ مشکلی نداریم این هیچ رشدی نمی‌تونه بکنه در جا می‌زنه و کم کم از خودپسندی اوج می‌رسه به غرور.

اول خودپسندی خودش رو می‌پسنده خورده خورده میره توی غرور و خودشو برتر از دیگران می‌بینه. بعدها دیگه کارش خطرناک‌تر میشه آدم مغرور دیگه هیچی …

 

نقل می‌کنند آیت الله ممقانی ایشون دهه محرم که می‌شد منبری دعوت می‌کرد تو خونشون که منبر بره ، آیت الله ممقانی خیلی وارسته بود خیلی درجه یک بود، منبری دعوت می‌کرد و منبری‌هام اینجوری بود که گاهی میومدن یهو در منبرشون تعریف آقا رو می‌کردند و می‌گفتند آی مردم شما می‌دونید تو خونه کی نشستید،

ایشون می‌دونید صاحب چه کتاب‌هایی، شروع می‌کردن تعریف می‌کردند و یهو می‌دیدند وسط تعریف منبری آقا سرشو میندازه پایین و عبا رو می‌کشه روی کله‌اش میره زیر عبا چند دقیقه بعد میاد بیرون.

همه می‌گفتن که آقا زیر عبا چیکار می‌کنه ؟یه نفر که یه خورده احساس خودمونی می‌کرد رفت جلو پیش آقا گفتش که آقا شما چرا میرید زیر عبا ؟ گفتش که من وقتی که این منبریا میان خونمون از من تعریف می‌کنن میرم زیر عبا یه کاری می‌کنم یه کلاهی دارم اون کلاه و سرم می‌کنم عمامه رم می‌ذارم زمین و اون کلاهو می‌ذارم توی سرم.

گفتن آقا مگه اون کلاه چیه گفت وقتی که من بچه که بودم توی روستا بودم خیلی هوا سرد بود وقتی که می‌رفتم مدرسه بقیه بچه‌ها کلاه داشتن من کلاه نداشتم به مادرم می‌گفتم که مادر من گوشام یخ می‌کنه کلم یخ می‌کنه، از بس فقیر بودیم مادرم نمی‌تونست کلاه برام تهیه کنه بعد یه روز دیگه دلش به رحم اومد و دست منو گرفت و برد توی انباری هی توی این آت آشغالا و لباس‌های کهنه و اینا رو گشت و یه کلاه پیدا کرد مال عهد بوق مثلاً مال دوران پدربزرگمون که موریانا خورده بود ،

خیلی کلاه عتیقه‌ای بود پاره پوره بود بعد اینو برداشت گذاشت توی کله ما اینم کلاه .

بعد گفتم خب این کلاه سرم باشه برم پیش بچه‌ها همه بچه‌ها می‌خندن ولی گفتم خب چاره چی بود سرم می‌کردم راه می‌افتادم سمت مدرسه ، بعد نزدیک مدرسه که می‌شدم یکی دو تا از بچه‌ها که می‌دیدم میان سریع کلاه رو از کلم در می‌آوردم.

حالا الان که منبری تعریف می‌کنه میرم زیر عبا همون کلاهه رو نگه داشتم اون کلاهه رو توی سرم می‌ذارم میگم فلانی چیزایی که این منبری میگه ولش کن اینایی که میگه تو نیستی .

تو اینی، توهم برت نداره فکر نکنی چیزی شدی سریع خودم رو کنترل می‌کنم.

 

میگم آدم خودش رو ببره پایین میاد بالا خودش رو ببره بالا میاد پایین .

همیشه یادتون باشه به خودتون نبالید به کارهایی که می‌کنید نبالید. باید آدم نگاه کنه ببینه از چی خلق شده ببین چی بودی ، میشه بازم بگی من؟

 

درمان خودپسندی همینه نگاه کنی به اصل خلقتت ،چی بودیم و چی شدیم.

خدا انشالله به حق محمد و آل محمد به ما توفیق بده که از خودپسندی و غرور رهایی پیدا بکنیم.

 

صلی الله علیک یا اباعبدالله

امروز می‌خوام ببرمتون در خانه حضرت زینب پیغمبر فرمود من به شما وصیت می‌کنم که شما  فرزندم زینب رو دوست داشته باشید این کلام کلام رسول الله هستش.

فرمود هر چشمی که برای زینبم گریه کنه خدا ثواب گریه بر دو امام رو بهش میده بعد امام رو گفته که امام حسن و امام حسین.

از هر کسی که برای بی بی گریه کنه مثل اینه که هم برای امام حسن گریه کرده هم برای امام حسین گریه کرده پس چه مقامی داره چه شأن و جایگاهی داره این بانو.

وقتی خانم حضرت زینب خواب دید پیغمبر اومد گفت دخترم چه خوابی دیدی گفت بابا خواب دیدم که جایی هستم که یه طوفانی اومد سهمگین و وحشتناک بود دیدم که یه درختی هست پناه به اون درخت آوردم

این طوفان چنان سهمگین بود که درخت رو هم از جا کند بعد دیدم که چاره‌ای نیست و به یک قسمت محکمی از درخت پناه بردم اون رو هم دیدم باد برد

بعد به شاخه‌ای پناه بردم و اون را هم باد برد

و به دو تا شاخه دیگه پناه بردم اون دو تا شاخه رم باد برد

پیغمبر گریه کرد و گفت دخترم عنقریبه که من دیگه از میان شما برم اون درختی که خواب دیدی منم تنه استواری که بهش پناه بردی مادرت زهرا بود اون رو هم طوفان می‌بره

اون قسمت دیگه که بهش پناه بردی اون هم بابات علیه اونو هم طوفان سهمگین می‌بره

به اون دوتا شاخه‌هایی که پناه بردی برادرات حسنین هستند پیامبر گریه می‌کرد و این‌ها رو می‌گفت حالا من می‌خوام یک جمله بگم

 

صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله

از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین

دست و پا می‌زد حسین

زینب صدا می‌زد حسین

ناله‌ها می‌زد حسین

زینب صدا می‌زد حسین

زینت دوش نبی روی زمین جای تو نیست

خار و خاشاک زمین منزل و مأوای نیست

حسین جان حسین جان .

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *