بسم الله الرحمن الرحیم
✨️ شرح زندگی یاران فداکار و با اخلاص حضرت سیدالشهداء علیه السلام
در رابطه با قمر منیر بنی هاشم آقا ابوالفضل العباس صحبت میکنیم .
علامه بیرجندی رحمت الله علیه تو کبریت احمر می فرماید که
در بعضی از کتابهای معتبره دیدم که در صفین اون هنگامی که معاویه لعنت الله علیه
آب رو به روی اصحاب امیرالمومنین بسته بود قمر بنی هاشم با برادرش حسین علیه السلام همراه بود
در حمله کردن به لشکر معاویه و گرفتن آب از دست لشکریان معاویه
که آب را از تصرف اونها درآوردند که قصه اش رو شنیدید دیگه
دیگه اومدن گفتن یا امیرالمومنین ما هم به اینا آب ندیم آقا فرمود نه ما مثل اینا نیستیم
آب رو نبستند به روی اونها خب میفرماید که روایت شده که تو بعضی روزها از ایام صفین
مردم دیدند که از لشکر امیرالمومنین علی علیه السلام یه جوانی نقاب به صورت زده بود
و خیلی هیبت و صلابت و شجاعت ازش ظهور کرد
تقریباً در سن ۱۶ ساله اسب خودش رو در میدان یه جولانی داد و مبارز طلبید
از اون طرف از سمت لشکر معاویه یه پهلوانی بود به نام ابوشعثا
که معاویه به ابوالشعثا گفتش که برو جواب این نوجوان رو بده
برو جواب این کسی که اومده هل من مبارز میگه رو بده
ابوشعثا گفتش که پهلوان بود دیگه مردم شام من رو با هزار سوار مقابل میدونن
یعنی هزار نفر که سوار اسب باشند من حریف هزار تا اسب سوارم
تو میگی برو مقابل این بچه نوجوون که میخوای من این بچه رو
یعنی داری منو می فرستی به جنگ این بچه گفت من ۷ تا پسر دارم
یه دونشونو بفرستم به جنگ این بچه حساب این بچه رو میرسه
همون بچههای من یه دونش کافیه برای این بچه
پسر اولشو فرستاد میدان کشته شد توسط همون نوجوونه
بعدی رو فرستاد کشته شد بعدی رو فرستاد کشته شد
۷ تا پسرش رو دونه دونه فرستاد هفت تاشونم رفتن به درک
ابو شعثا وقتی دید هفت تا پسر یهو یهو هفت تا پسرت برن
به قول معروف میگه دنیا در نظرش تنگ شد در نظرش تاریک شد
خودش اومد خودشم کشته شد بعد ابوشعثا که کشته شد دیگه کسی جرات نکرد بیاد وسط میدان
و مقابل این نوجوان وایسه این نوجوان هم دید وقتی کسی دیگه نمیاد عنان رو به جانب لشکر امیرالمومنین برگردون
همه اصحاب اینجا نوشتن همه اصحاب امیرالمومنین همینجوری گیج شده بودند در حیرت فرو رفته بودن
این نوجوان که چون نقاب به صورت زده بود این نوجوان اصلا همینطوری مونده بودن که این نوجوان کی بود
یه مرتبه اومد از خیمهگاه امیرالمومنین بیرون اینجوری تاخت و اینطوری جنگید
و بعد ابوشعثا بعد هفت تا پسرش رو زد به درک واصل کرد
همینجوری تعجبها و نمیشناختن که همینجوری تعجبها بالا رفته بود
که آقا امیرالمومنین صداش زد گفت بیا وقتی آمد نقاب را از چهره او برداشت
همگان دیدند او کسی نیست جز عباس علیه سلام ابوالفضل العباس قمر منیر بنی هاشم
جان های عالم به فداش اینجا حالا بعضیها یه اشکالاتی میکنن
میگن یه نوجوان ۱۶ ساله میره ابوشعثا میکشه
بعد ایشون میگه که اینا عجیب و غریب نیست اگر شما در این استبعات میکنید در این تعجب میکنید
پس از نوجوان ۱۳ ساله کربلا چی میگی اونم تعجب میکنی
که نوجوان ۱۳ ساله کربلا شاگرد آقا ابوالفضل العباس میاد تو کربلا
ازرق شامی رو پهلوان شامی رو با ۴ تا پسرشو به درک واصل میکنه
و بعد نقل میکنه ۳۵ نفر رو هم به جهنم میبره
خب این دیگه شاگرد اون آقا ازرق شامی رو به درک واصل کرد
همینطور خوارزمی تو مناقب خودش میگه که ایام صفین یه مردی به نام کریب از لشکر معاویه به میدان اومد
و خیلی پهلوان بود خیلی قوی بود و خیلی دلاور بود بعد این درهم رو برمیداشت به انگشت ابهام خودش فشار میداد سکه این نابود میشد
سکهاش از بین میرفت وقتی اومد میدان گفت من میخوام علی بن ابیطالب به میدان من بیاد
چند نفر از اصحاب امیرالمومنین رفتند که اینو بکشن نتونستن حریف نشدند افتادند
دارد آقا امیرالمومنین فرزند خودش عباس رو صدا زد
و کان تام من الرجال اینو خوارزمی میگه میگه کان تام یعنی او آقا ابوالفضل العباسه
تو صفین تام کاملاً من الرجال
یک مردی بود تمام مرد بود کامل بود فرمان داد آقا امیرالمومنین نفرستادش برهها
فرمود که از اسب بیا پایین لباس خودت رو بیرون بیار
عباس علیه السلام لباس خودشو بیرون آورد دارد امیرالمومنین لباس عباس رو در تن کرد
بر اسب عباس علیه السلام سوار شد بعد رفت به سمت همین شخصی که گفتم کریب از لشکر معاویه اومده بود
خیلی دلاور بود آقا امیرالمومنین او رو به یک ضربت فرستادتش به قعر جهنم
خب حالا از این از اینا فهمیده میشه که آقا ابوالفضل العباس توی صفین تشریف داشتن
اونجا دلاوری کردن جنگیدن و هنرنمایی کردند.
بعد که اصحاب گفتن یا امیرالمومنین یه بار دیگه بزار بره حساب لشکر معاویه رو برسه
یعنی اصحاب اینجا التماس می کردند که بزار یه بار دیگه بزار این عباس بره
آقا امیرالمومنین فرمود نه این مال من نیست عباس مال من نیست
پس مال کیه فرمود انه ذخر من الحسین مال حسین مال من نیست که من خرجش کنم
مال من نیستش که اینجا من ازش استفاده کنم
این مال امام حسینه آقا ابوالفضل مال امام حسینه
قربونت برم یا ابوالفضل
یه قصه ای رو می خوام من نقل بکنم
خیلی مفصل خب همینجور خلاصه مانند میگم
خلاصه که انشالله خدای تبارک و تعالی به همه ما خیر و رحمتی نازل بکند.
جناب حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ اسدالله جوانمردی از گویندگان مشهور حوزه علمیه قم
که نوشتن حالا قصه رو آوردن من مختصر میکنم قصه رو مفصله
میگه اوایل سالهای طلبگی من بود به جهت گذروندن تابستون به غریب دوست که زادگاه من هست رفتم
میگه بعد از ظهر یکی از روزها از منزل بیرون اومدم یه چند نفر غریبه دیدم که چند نفر از ریش سفیدا
زیر سایه درختی نشستن میگه منم رفتم جلو سلام کردم کنار اینا نشستم
میگه مرد غریب سنش حول و حوش ۶۵ سال بود خیلی هم قوی هیکل بود
چشماش زاغ موهای سر و صورتشم سفید میگه مشغول صحبت شدیم
دیدم یه بساطی هم داره بساط داره یعنی یه چند تا خرت و پرت داره دست فروشی میکنه
میگه تا فهمید من طلبه ام گفت من دوست دارم شرح زندگیمو برای تو بگم گفتم آقا بفرمایید
گفت من ظاهرا یه دستفروشم اما از کسانی هستم که از بالا به پایین اومدم
یعنی قبلاً برای خودم یه چیزی بودم و بعد یهو اومدم پایین
در عین حال خدا رو برای همین که اومدم پایین خیلی شکر میکنم
گاهی اوقات مصلحت آدم در بالا بودن نیست در پایین اومدن در افتادن
خیلی خدا را شکر میکنم بعد شروع کرد داستانشو تعریف کردن
که تو کشور روسیه این شهر مثلاً اینم توی روسیه فرمانده پلیس بوده
یه آدم بسیار معتبری بوده میگه توی روسیه خب من داییمم آدم خیلی چیزی بوده با نفوذی بوده و اینها
خانوادگی از کسانی بودیم که صاحب سمت و رسم بودیم
میگه تو روسیه خب تو روسیه ممنوع بود عزاداری یهو به ما خبر دادن که یه عده از این شیعیان اومدن بیرون
و هی میزنن سر و صورتشون هی میزنن به سینه و شعر میخونن
و بالا پایین میپرن و گریه میکنن و اینا
میگه من شنیدم خب فرمانده پلیس بودم دیگه تو روسیه
میگه هفت تیرمو برداشتم بعد یه شلاقی هم تو دستم بود
یه جمعی از پاسبان ها رم به خط کردم جمعی از پاسبانها اومدیم دیدم که بله
یه گروهی توی خیابونا هی راه میرن شعر میخونن وا حسینا وا حسینا وا حسینا
وا شهیدا وا شهیدا
هی میزنن به سینه و میگه رفتم دیدم جلوی اونا سرشو تراشیده
مثلاً یه قمهام تو دستش گرفته گفتم چیکار داری میکنی گفت امروز روز عاشورا است
پسر دختر پیامبر ما رو آقای ما حسین رو با لب تشنه در کربلا کشتند
همونی که سرشو تراشیده بودن ما هم روز شهادت او رو گرامی میداریم عزاداری میکنیم
گفتم این آقای شما که گفتید تشنه کشتن این چند ساله کشته شده
گفت بیش از هزار ساله کشته شده گفتم خب مرد حسابی من به اون گفتم گفتم اون مرده دیگه
این کارهایی که شما می کنید چه فایدهای داره براش
که اون الان میدونه که شما دارید خودتون اینجا میزنید
گفت آقا ما اعتقاد داریم که پیشوایان ما ما اعتقاد داریم که امام حسین بعد از مردن هم همونطوری آگاهه که در زنده بودنش بود
یعنی ما اعتقاد داریم که امامهای ما مرده و زنده ندارند
مرده و زنده اونا یکیه گفتم اگر اینجوریه پس آقاتو صدا کن که بیاد الان کمکت کنه
شلاقمو آوردم بالا شروع کردم هی زدم به سرش بعد یه جملهای گفت خیلی حرصم در اومد
گفتش که ما آقایان خودمون رو امامان خودمون رو برای مثل تو سگی صدا نمیزنیم
اون به من گفت آقاتو صدا بزن بیاد کمکت کنه من گفتم اینجوری آقاتو صدا بزن بیاد کن
گفت ما آقامونو برای مثل تو سگی صدا نمی زنیم که بیاد ما رو کمک بکنه
میگه من عصبانی شدم دیگه هرچی زور تو بازوم بود بلند کروم
وقتی با شلاق میزدم تو سر این این پوست سر و صورت این به شلاق میچسبید
از سرش جدا میشد اینم یه جمله فقط میگفت یه کلمه فقط وقتی شلاق میخورد تو سرش یه کلمه میگفت
میگفت یا یا ابوالفضل یا ابوالفضل میگه یه مرتبه دیدم از پشت سر یه کشیده خورد محکم زدن به سر من
یه تازیانه زدن تو سر من میگه انقدر این سیلی انقدر در من اثر کرد دنیا تو چشمای من تاریک شد
خیال کردم دیگه دنیا رو سر من فرود اومد میگه به ظاهر پدر خانومم بود دایی من بود که زد تو سر من
اما به خدا قسم انگار در واقع ابوالفضل زد تو سر من
میگه برگشتم پشت سرمو دیدم انگار داییم بود
با عصبانیت گفت چیکار داری میکنی این بیچاره رو چرا داری میکشی
مگه چیکار کرده که تو می خوای اون رو بکشی
میگه من برگشتم خونه انقدر ناراحت بودم گیج شده بودم اون سیلی که پدر خانمم زد کارشو کرد
میگه که خوابیدم تو عالم خواب دیدم قیامت به پا شده
همه مردم از اولین و آخرین همه تو صحرا جمعن مردم انقدر فشار دارن بهشون میاد
همه خیس عرق غرق عرق میگه انگار آفتاب رو سر مردم وایساده
میگه گرما انقدر زیاد شده بود تشنگیها اوج گرفت تشنگیها دیگه بیداد میکرد
میگه همه دنبال آب میگشتیم که آقا آب بخوریم شنیدم مردم به همدیگه میگن آب فقط دست یک آقاست
پیغمبر آخرالزمان او که فقط آب میده
میگه منم تصمیم گرفتم رفتم سمت اون آقا دیدم یه حوضی هست
که یه آقایی وایساده امیرالمومنین علی علیه السلام
به دستور پیغمبر به اونایی که میان کنار حوض آب میده
میگه من هم عرض کردم آقا آقا به من هم آب بدید
میگه حضرت علی یه نگاه کرد به من فرمود به تو آب بدم که عزادار حسین من رو کتک زدی
به تو آب بدم که عزادار پسرم رو کتک زدی میگه من تو همون عالم خواب گفتم آقا اشتباه کردم غلط کردم
جبران میکنم بفرمایید چی بگم مسلمون بشم تا به من آب بدید
میگه همینجوری التماس میکردم میگفتم آقا به من آب بدید من مسلمون میشم
نگو خانومم داره این صدا رو میشنوه آقا آب بده من الان مسلمون میشم آب بده الان من مسلمان میشم
میگه یه مرتبه دیدم خانومم صدا میزنه که پاشو آب آوردم برات
نگو این شنیده رفته یه آب گندیده آب فاضلاب و برداشته آورده برای من میگه بیا فهمیده که من مسلمون شدم میخواد آب گندیده بهم بده
میگه بهم گفتش بیا با عصبانیت بیا منم برای اینکه این لو نره
قصه چون اگه لو میرفت تیکه بزرگم گوشم بود
میومدن از امنیت میومدن منو میبردن و اعدام حکم اعدام صادر میشد
میگه به خانومم هیچی نگفتم همین که گرفتم به لبم نزدیک کردم
دیدم بوی گندیده میده گفتم اینکه آب گندیده است
گفت تو مسلمان شدی دیگه کسی که مسلمون شده باید آب گندیده بخوره
میگه فهمیدم زنم فهمیده قصه خواب من رو این الان بره منو لو بده من بیچاره میشم
سریع هفت تیرمو برداشتم که این زنه رو بکشم میگه یه دونه تیر زدم زنه فرار کرد از دستم در رفت
رفت خونه پدرش آقا ریختن و منو گرفتن و دستگیرم کردن و بردن تو زندان
فهمیدم کار خیلی خرابه به دو جهت یکی اینکه بهم میگن مسلمون شده
اتهام مسلمانی بهم زدن یکی هم اینکه خب دختر شخص مهمی رو سمتش شلیک کردم
میگه بهم خبر دادن دو روز دیگه حسابت رسیده است سرت بالا داره دو روز دیگه
میگه تو زندان انقدر حالم بد بود توسل کردم گریه میکردم توسل به رسول خدا و حضرت علی امام حسین و حضرت ابوالفضل کردم
گفتم یا ابوالفضل خودت منو نجات بده همونجوری که خودت دست منو گرفتی و اینها
الانم بیا دست منو اینجا بگیر میگه دو روز قبل از محاکمه خواب دیدم
که یکی از آقایون حالا اسمش رو آورده بوده ولی ناقل کسی که نوشته
میگه یادم رفته که گفت اسمشو من یادم خاطرم رفت
میگه اومد تو خواب من به من گفتش که چیزی به محاکمت نمونده اگه محاکمه بشی کشته خواهی شد
فردا شب راه زیرزمین به پشت زندان باز میشه به پدر و مادرت ما گفتیم بیاد اونجا
اونور وایسن تو هم فردا شب از همین راه مخفی فرار کن به پدر و مادرت ملحق شو بعد برید سمت ایران
از شوروی خارج بشید از روسیه برید سمت ایران
میگه منم وایسادم فردا شب دیدم بله یه راهی باز شده و اینا
همین راهو رفتم اونور دیدم پدر و مادرم هستند به سرعت بدون معطلی بدون فوت وقت رفتیم سمت ایستگاه قطار حرکت کردیم
میگه همینجوری می رفتیم تا رسیدیم به یه جا دیدیم قطارو نگه داشتن
گفتیم چه خبره گفتن یه نفر از تو زندانهای روسیه فرار کرده
اومدن ببینن تو این قطاره یا نه میگه دوباره همونجا تو کوپه پیش پدر و مادرم توسل کردم به آقا ابوالفضل
گفتم یا ابوالفضل دستم به دامنت نمیدونم خودت باید منو از این مخمصه نجات بدی
میگفت به خدا قسم همه کوپهها رو گشتن اما اومدن از کنار کوپه من رد شدن انگار ندیدن که اینجا یه کوپه هستش
از کنار کوپه من رد شدن میگه ما رسیدیم ایران
بعد شهر اردبیل رفتیم اونجا به دست یکی از عالمان شیعه مسلمان شدیم
اسمم رو تغییر دادم اسممو گذاشتم غلام حسین
اسم پدرمم گذاشتم شیرین علی اسم مادرم رو هم گذاشتیم شیرین خانم
بعد به کربلا رفتیم پدر و مادرم تو نجف اونجا از دنیا رفتن همونجا به خاک سپردمشون
ولی من خودم برگشتم ایران الانم غلام آقا ابوالفضل العباس هستم
غلام امام حسین علیه السلام هستم جانهای عالم به فدات یا ابوالفضل
ایشالا الانم دست ما رو بگیری آقا جون
یه قسم بدم آقا ابوالفضل رو
تو رو جان برادرت حسین امروز یه نگاهی به ما بکن آقا ما خیلی گرفتاریم خیلی حاجت داریم
خیلی با تو کار داریم خیلی با تو
یه وقتی شنید صدای العطش از خیمههای امام حسین
این صدای العطش صدای بچههای امام حسین بود
هی فریاد می زدن العطش العطش
آقا ابوالفضل العباس اومد پرده خیمه رو بالا داد
دید دختر بچه ها دامن های عربیشونو بالا دادن شکمهاشون رو گذاشتن رو خیسی زمین
دیشب اینجا چند تا مشک بوده به هوای این مشکا این زمین یه خورده مرطوب شد یه خورده خیس شده
این بچهها شکم ها رو می زارن رو خیسی زمین شدت تشنگی شون یه خورده کم بشه
اینا تا چشمشون به علمدار افتاد به ابوالفضل افتاد
همه اومدن دور عمو رو گرفتن یکیشون صدا زد گفت عمو به خدا جیگرمون داره میسوزه از تشنگی
میشه یه خورده آب برامون بیاری
میگه یه مشک رو دیواره خیمه بود آقا ابوالفضل مشک رو برداشت
به سرعت اومد تو خیمه برادر
گفت داداش بچه های تو تشنه ان من سقام اجازه میدی برم
آقا اباعبدالله الحسین هم فرمود برادر برو برای این بچههای من یه مقدار یه قلیلی آب بیار
آقا ابوالفضل رفت سمت میدان آب بیاره برا جنگیدن نرفت و لذا میگن خداحافظی نکرد
هر کسی میخواد بره میدان خداحافظی کرد
علی اکبر علیه السلام میخواست بره میدان حافظی کرد قاسم وقتی میخواست بره میدان خداحافظی کرد
هر کدوم اینا میخواستن برن خداحافظی کردن
اما آقا ابوالفضل که نمیرفت که مثلاً برای جنگیدن و کشته شدن و اینها
رفت آب بیاره برگرده بعد اون سابقهای که از آقا ابوالفضل میدونستن و قدرت نمایی که
بچهها می گفتن به همدیگه میگفتن خیالتون راحت عمو رفته آب بیاره
عمو که بگه من آب میارم دیگه قولش قوله کار تمومه
ایشالا علی اصغر رو آب میدیم ایشالا بچهها همه آب میخورن
با خیال راحت و لذا اینا اومده بودن بچهها دم خیمه صف کشیده بودن دستاشونو اینجوری گذاشته بودن جلو پیشونیشون
هی نگاه میکردن ببینن آفتاب میتابید تو صورت این بچهها منتظر بودن
از سمت میدان عمو بیاد اما من عرضم تمام
یه مرتبه دیدن ابی عبدالله خمیده خمیده داره میاد
لا اله الا الله به قربان دلت حسین جان هیچ کسی نمیتونه بیاد از امام حسین سوال کنه چه خبر شده
یه نازدانهای به نام سکینه خانوم جلو اومد صدا زد بابا
این عمی العباس بابا عموم عباس کجاست
اینجا دارد انقدر خبر تلخه امام حسین نتونست به این بچه بگه چه خبره
اومد تو خیمه آقا ابوالفضل عمود خیمه رو کشید
خیمه فرود آمد به این نشان به این معنا که دیگه این خیمه صاحب ندارد
حسین جان حسین جان