حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫 تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

پیامبر خدا از مدینه حرکت می‌کنند و شخصی رو نماینده خودشون در مدینه قرار می‌دهند

و در نزدیکی مدینه از سپاه خودشون سان می‌بینند و دارد که

حضرت در محلی به نام کدید آبی درخواست می‌کنند و روزه خودشونو افطار می‌کنند

و به همه هم دستور میدن شما افطار بکنید گروه زیادی افطار می‌کنند

ولی این کی دهم ماه مبارک حرکت کرده بودند ولیکن یه عده‌ای اینجا میگن که

اگر ما روزه باشیم با دهن روزه جهاد بکنیم پاداشمون چی میشه

یعنی می‌خواستن از پیغمبر بزنن جلوتر که بعد جالبه پیغمبر خیلی ناراحت میشن بعد می‌فرمایند که

این‌ها گروه گناهکار و سرکشند اینایی که می‌خوان جلو بزنن اینا گروه گناهکار و سرکشن

بعد آیه هم نازل میشه یا ایها الذین آمنو لا تقدموا بین یدی الله و رسوله

ای آدمایی که ایمان آوردید بر خدا و پیغمبر سبقت نگیرید

پیغمبر افطار کرده شما چرا جلو می‌خواد بزنید از پیامبر

عباس از مسلمان‌های مقیم مکه هستش که بعضیا گفتن

به دستور خود آقا رسول خدا اونجا اقامت گزیده بود که

اخبار مکه رو گزارش بده این تصمیم میگیره که بعد اسلام آوردنش هم بعد از فتح مکه گفت علنی که من مسلمونم

این تصمیم گرفت که از مکه خارج بشه ملحق بشه به پیامبر

و تو راه تو مسیر برخورد کرد با آقا رسول خدا دیگه از همونجا دیگه خب قاطی مسلمون‌ها شد

در فتح مکه و حضورشم به درد خورد خدمتتون عرض خواهیم کرد

ببینید حالا از اینجا به بعد تو همین مسیر دارد که دو نفر میان وارد اسلام میشن

این دو نفر یکیشون ابوسفیان هست فرزند حارث پسر عم پیامبر

و برادر رضایی پیامبر این ابوسفیان که دارد با یه شخص دیگه‌ای خدمت آقا رسول خدا می‌رسند

شخص دیگه اسمش عبدالله برادر ام سلمه است فرزند آتیکه عمه پیغمبر

این دو نفر تصمیم می‌گیرند بیان مسلمان بشن خب به خاطر سابقه‌ای که سابقه خرابی که داشتند

پیامبر این‌ها رو راه نمی‌داده که بعد با واسطه‌گری حالا ام سلمه و با واسطه‌گری آموزش امیرالمومنین

خود امیرالمومنین بهش میگه که به این ابوسفیان نه اون ابوسفیان معروف

به این ابوسفیان پسر حارث و به اون عبدالله یاد میده میگه

اگر رفتید پیش پیغمبر همون جمله‌ای رو به کار ببرید که برادران یوسف به یوسف گفتن

که بعد اگر اونو بگید پیغمبرم در جواب شما همون جوابی رو خواهد داد که یوسف به برادرانش گفت

که اونا اومدن و پیش پیغمبر گفتن لقد آثرک الله علینا و ان کننا خاطئین

جمله برادران رو گفتند که خدا تو رو بر ما برتری داده و ما از خطاکاران بودیم

که بعد پیغمبرم وقتی شنید فرمود امروز بر شما ماخذه‌ای نیست خدا شما را بخشید و او ارحم الراحمینه

خود امیرالمومنین فرمود علت اینکه پیغمبر اینجوری جواب میده چیه

فرمود به خاطر اینکه پیغمبر اکرم کسیه که هرگز راضی نمی‌شه کسی از او خوش کلام‌تر باشه

یعنی وقتی شما جمله برادران را به کار ببرید او هم جمله حضرت یوسف رو به کار می‌بره

خلاصه اینجا هر دوی این‌ها بله مسلمان شدند و به آیین اسلام درآمدند

و حالا اینجا عرض کردم که ام سلمه هم اومد واسطه‌گری کرد برای این‌ها

چون برادرش عبدالله اونجا بود اومد واسطه‌گری کرد گفتش

ان الاسلام یجب ما کان قبل اسلام انسان رو با گذشته قطع می‌کنه

به همین دلیل هم پیامبر اسلام هر دو نفر رو قبول کرد

حالا دارد مسلمون‌ها نزدیک مکه شدند نزدیک مکه شدند و آقا رسول خدا دستور داد

۱۰ هزار نفر بودند فرمودند هر کسی آتش درست بکنه هر کسی آتش درست بکنه

شب بود آقا هر نفری هر شخصی با فاصله مشخصی شروع کرد به آتیش درست کردن

مردم مکه این صحنه رو دیدن ، دیدن بخش بزرگی از بیابان پر از آتیشه

اینا به قول معروف زهرشون ترکید که ببین چه سپاهی چه لشکری

چه عظمتی کی میتونه در مقابل اینا بایسته خب ابوسفیان معروف لعنت الله علیه

اومده بود داشت نگاه می‌کرد به این آتیش انبوهی که به پا شده

خب خیلی تعجب کرده بود از این آتش و حالا اینجا یه چیزی هم هست اتفاقی هم می‌افته

عباس عموی پیغمبر سوار بر استر پیغمبر می‌شه میاد سمت مکه

وقتی میاد سمت مکه مواجه میشه با همین ابوسفیان و با شخصی به نام بدیل بن ورقا

که این دو نفر وایسادن دارن با هم حرف می‌زنن ابوسفیان میگه

من تا حالا آتشی به این بزرگی و سپاهی به این فراوانی ندیدم

بدیل بن ورقا از قبیله خزاعه ان که برای نبرد آمده شدن

بعد ابوسفیان میگه که خزاعه که از لینها کمترند که چنین آتشی روشن بکند

این‌ها مثلا لشکر بسیاری‌اند فقط خزاعه نیستن همین لحظه عباس سخنان اینا رو قطع می‌کنه

و ابوسفیان صدا می‌زنه میگه ابوحنظله کنیه ابوسفیانه

میگه ابوحنظله ، ابوحنظله ام میگه میشنوه تشخیص میده

چون تاریک بوده دیگه میگه ابوالفضل کنیه عباسه ابوالفضل کنیه عباسه

عباس میگه که به خدا قسم این شعله‌ها و آتش‌ها مربوط به سربازان محمد هستش

که او این سپاهی که داره انقدر قدرتمند انقدر قوی

هیچ کسی تاب مقاومت در برابرشو نداره این سخنان عباسم یه لرزه‌ای می‌ندازه به تن ابوسفیان

همینجوری که بدنش می‌لرزیده و دندوناش به هم می‌خورده به عباس میگه پدر و مادرم فدات چاره چیه

عباس میگه چاره اینه که همین الان دستتو بده به من بریم ملاقات پیامبر خدا

و از پیامبر خدا تو امان بخواه وگرنه جان همه قریش در خطره

اینو می‌ترسونه بعد سوار بر ترکش می‌کنه بر ترک استر سوار می‌شه

سمت مسلمون‌ها حرکت می‌کنند و دارد عزیزان بزرگواران اینجا مسلمون‌ها چشمشون افتاد به ابوسفیان

از اون طرف می‌خوان این ابوسفیانو بگیرن تکه تکه‌اش بکنن از این طرف می‌بینند که خب سوار بر استر

و استر رسول خداست و بعد دعوا شد اونجا عمر چشمش به ابوسفیان افتاد

عمر می‌خواست دخلشو در بیاره همون جا بکشتش

ابوسفیان رو عباس نذاشت عباس گفت بابا من به این امان دادم

چیکار داری می‌کنی حالا واقعا اگه عمر می زد ابوسفیان رو می کشت چه اتفاقی می افتاد

اون لوث می‌شد دیگه اتفاق بدتری که می‌افتاد خبر به مکه می‌رسید

که مسلمون‌ها ابوسفیان رو کشتن بعد همشون سلاح برمی داشتن

می اومدن همون جا می‌شد جنگ یه خونریزی حسابی جنگ و خونریزی حسابی اونجا می‌شد

یعنی غرض پیغمبر محقق نمی‌شد پیامبر خدا نمی‌خواست با جنگ و خونریزی مکه رو فتح بکنه

اصلا حرمت حرم شکسته می‌شد پیامبر خدا امام حسین علیه السلام فرمود

من خونم یه وجب بیرون مکه ریخته بشه بهتره مثلاً چند کیلومتر اونورتر مکه ریخته بشه

بهتر از این تو حرم ریخته بشه اصلاً پیغمبر نمی‌خواست تو مکه اتفاقی بیفته تو نزدیکی مکه قرار گرفته بودند

خب این خیلی اتفاق بدی می‌شد اگر عمر اینجا خطا می‌کرد

جلوشو گرفتن ببینید گاهی اوقات این ابن ابی الحدید یه جمله خیلی قشنگی میگه میگه که

میگه الخائن خائف خائن ترسو بعد میگه که عمر ابوبکر این‌ها همیشه تو جنگ‌ها اینا فرار می‌کردند

فرار می‌کردن اما توی توی امنیت و توی حالت مثلاً اینا همش جلو بودن

موقعی که همه چیز سر جاش بود و گل و بلبل و گلستان بود اینها جلو بودند

عمر اینجا جلوئه میگه من باید بکشمش شمشیرشو کشیده و میگه باید بکشمش

چرا تو جنگا اینجوری نیستی اینجا اینطوری هستی یه چیزی بود دیگه بالاخره

نذاشتنشو خلاصه عباس این ابوسفیانو آورد پیش پیغمبر

پیغمبر فرمود که حالا اینو نگهش دارید ابوسفیانو تا صبح بشه

شب بود دیگه گفت اینو توی خیمه‌ای نگهش بدارید تا صبح بشه

صبح که شد پیغمبر چشمش به ابوسفیان افتاد فرمود

وقتش نشده که اقرار بکنی اشهد ان لا اله الا الله

ابوسفیان گفت پدر و مادرم فدات چقدر بردبار و کریم و وابستگان خودت مهربانی

نمیگه نمیگه اشهد ان لا اله الا الله

گفت من الان فهمیدم که اگر خدایی جز او بود به صراحت نمیگه

اگر خدایی جز او بود تا حالا به ما یه سودی می‌رسوند به ما به درد ما می‌خورد

اگه خدایی جز او بود پیغمبر دوباره فرمود فرمود نمی‌خوای بگی اشهد ان لا اله الا الله

بعد این دوباره همون جمله رو تکرار کرد ابوسفیان جمله قبلی رو تکرار کرد

گفتش چقدر شما بردبار و کریمی چقدر با خویشاوندان خودت مهربانی

من در رسالت شما فعلاً در فکر و اندیشه هستم عباس گفت

از تردید و شک بیا بیرون اگه اسلام نیاری جونت در خطره‌ها

هرچی زودتر بگو ابوسفیان اینجا دیگه دارد اقرار و اعتراف کرد

فلذا میگن اصلاً این اسلام ابوسفیان به درد نمی‌خوره چون از روی رعب و ترس بود

از روی رعب و ترس بود و اینجا هم به خاطر مصالحی ندید گرفتند

یعنی گفتن بزار کار بره جلو خب عباس گفتش که یا رسول الله نمی‌خوای شما حالا به ابوسفیان یه امتیازی چیزی بدید

پیغمبر فرمود چرا ابوسفیان می‌تونه به مردم مکه اطمینان بده

که هر کسی وارد مسجدالحرام باشه در پناهه هر کسی سلاح زمین بزاره بی‌طرفی خودشو اعلام بکنه

یا تو خونش بره در خونشو ببنده یا به خونه ابوسفیان پناه ببره در امانه

ما این امتیاز به ابوسفیان میدیم که اینم دارد برگشت رو و خب ببینید

دیگه کنترل شد از یک جنگ عظیم مسلمون‌ها به یه معنایی نجات پیدا کردند

و یا اون‌ها نجات پیدا کردند که دیگه خب دارد آقا رسول خدا دستور دادند

حرکت بکنند وارد مکه بشن که انشالله اینو جلسه بعد خدمتتون عرض می‌کنیم.

خب روز بعثت هستش ۲۷ رجب عید مبعث هست

یکی از بزرگترین عیدهای مسلمان‌ها هدیه کنید به آقا رسول خدا یه صلوات قرا بفرستید.

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *