بسم الله الرحمن الرحیم
💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با تاریخ پیامبر اکرم بحث میکردیم.
رسیدیم به اینجا که نبی مکرم تشریف آوردند مدینه وقتی وارد مدینه شدند
یک جوش و خروشی بود یک صحنه وصف ناپذیر از ذوق و شوق مردم نسبت به آمدن رسول خدا
حالا می خوایم عرض کنیم که آیا همه خوشحال بودند یا جو غالب خوشحال بود؟
یهودیا که خیلی خوششون نیومد به مذاقشون خوش نیومد با اینکه اونا خبر میدادند
به این اوس و خزرج که پیغمبری خواهد آمد و اینطور و اینجور و اینها که مثلا ما اینجا اومدیم به او بپیوندیم
به اسلام او رو بیاریم به دین او رو بیاریم ولی وقتی آمد یه قصه دیگه شد یه شکل دیگه شد
غیر از یهودیا کسانی دیگه هم بودند که خوششون نیاد؟ بله همین عبدالله بن ابی
کسی بودکه اوس وخزرجیا اتفاق کرده بودند روی او که او بشه رئیس مدینه
با اومدن پیغمبر این ریاستش بهم خورد آقا میخواست بشه رئیس
شما تصور کنید یهو دید مردم دارند چجوری سرودست میشکنند برای آمدن پیغمبر حسادتش غیان کرد
این حسادتش و این عداوتش و اینها رو کرد به پیغمبر تو همون وسط قصه که مردم اینجوری ذوق و شوق نشون می دادند
رو کرد به پیغمبر وقتی دید پیغمبر داره میره خانه عبدالله ابوایوب انصاری
رو کرد به پیغمبر گفت برو پیش کسانی که تو رو فریبت دادند و تو رو آوردنت اینجا
ما رو فریب نده همونجا تو همون روزی که پیغمبر اومد طاقت نیاورد
حسادتش ریخت بیرون دید داره پیغمبر میره سمت خانه ایوب انصاری گفت برو پیش همونایی که تو رو فر یبت دادند آوردنت اینجا ما رو فریب نده.
این سعد بن عباده هم اونجا بود برای اینکه پیغمبر ناراحت نشه گفت
یارسول الله عیب نداره این از حسادت داره میترکه میخواست اینجا رئیس بشه
می خواست آقای مدینه بشه با اومدن شما این همه چیزش بهم خورد واینها شما ناراحت نشو
شما به هم نریز یکی از مخالفان همین عبدالله بن ابی بود لعنت الله علیه
پیغمبر وقتی وارد مدینه شدن اولین کاری که کردند چون روز جمعه هم بود وارد شدند
نماز جمعه خوندند بعد تاسیس مسجد چون مسلمون ها باید یه مرکز عمومی باشه اونجا بیان
بعد شعار هم شعار توحیدیه بعد بیان اینجا تو این مکان آموزش ببینند جلسا ت برگزار بشه و بسیاری از اتفاق هارقم بخوره تو مسجد
ببینید مسجد هم مدرسه بود هم بیمارستان بود هم کلانتری بود هم دانشگاه بود هم محکمه بود هم جبهه بود همه چی بود
یعنی هرکسی می خواست درس یاد بگیره کجا مسجد هر کسی میخواست پزشکی یاد بگیره کجا مسجد
تمام امورات مسلمین به مسجد ختم میشد همه چی تو مسجد بود.
متاسفانه در قرن چهارم جدا شد کی اگر میخوای یاد بگیری نه دیگه تو مسجد نمیخواد یاد بگیری برو مدرسه
حالا بازم از قرن چهارم به بعد مدرسه ها رو کنار مسجدها میساختند
ولی متأسفانه از یه جاهایی به بعد مخصوصا از دوران همین پهلویین
ملعونین از زمان این دو تا پدر و پسر دیگه هیچی اصلا سیستم تغییر کرد
اومدن حوزه علمیه رو هم عقیم کردند یه کارایی کردند
خدا رحمت کنه حاج آقای استهباناتی رو همین بزرگواری که کتاب نورالعین فی مشی زیارت الحسین علیه السلام نوشته
به من نشون میداد میگفت ببین اینجا حوزه علمیه س دور تا دور این حیاط مجسمه بود
که اینا درست گذاشته بودند مجسمههای چی چی من بگم تعجب میکنی تو حوزههای علمیه
مسجد حوزه علمیه اینا ترویج میداد دین رو آمادگی ازدواج محضر و اینا نبود که
محضر مثلا ازدواج بکنند میومدن مسجد اتاق مشاوره و نمیدونم دفتر مشاوره و اینجور چیزا نبود
هر کسی میخواست مشورت بکنه پا می شد می اومد با امام جماعت شورای حل اختلاف نبود که هر کسی اختلاف داشت میومد مسجد
تمام امورات مسلمین به مسجد ختم میشد متاسفانه متاسفانه همه از مسجد جدا شد الان فقط مسجد شده نمازخوندن
شما نگاه کنید پیغمبر تمام امورقضایی خصومات نمیدونم به کسی بدهکار بود طلبکار می اومد
مسجد حقش رو بگیره تمام امورات تعلیمی و تربیتی و پژوهشی و چی بگم دیگه هرچی بود نبود تو مسجد بود
ولی الان هر چی نیست نگاه کن تو مسجده ببین چیکار کردند.
حالا میخوایم مسجد بسازیم کجا رو مسجد انتخاب کردند؟
همون جایی که شتر پیغمبر نشسته بود یه منطقه وسیعی بود که اون رو خریداری کردند به ده دینار خریدن اون زمین رو
ساختمان مسجد رو شروع کردند بنا کردند خود آقا رسول خدا به شخصه مثل بقیه مسلمونها بلند شد
آستینا رو زد بالا و از اطراف همینجوری سنگ میآورد میزاشت اینجا مثلا بنا این سنگا رو میچید روی هم میشد دیوار
که وقتی اصحاب دیدن رسول خدا داره سنگ میاره یکیشون اومد گفت یارسو ل الله
شما مرحمت کنید این سنگ رو بدید به من ، من بیارم
پیغمبر فرمود پدر آمرزیده اظهر فهم الغیره برو یه سنگ دیگه بردار
چرا میخوای این سنگی که تو دست منه بگیری؟چرامیخوای ثواب ازدست من بگیری؟
برو یکی دیگه بردارکه حالا خیلی قشنگ بود این صحنه دیدن که پیغمبر مرد حرف نیست مرد عمله
مرد کردار نه گفتار مسلمون ها همه با هم کار می کردند می خواستند یه مسجد درست کنند به نام مسجد النبی
این مسجد بسازند همه شون با هم شعار میخوندن رجز خوانی میکردند مثلا یه غوغایی بود برای همین ساختن مسجد
همه شون باهم رجز پیغمبر همه مسلمونها رجز خوانی میکردند میگفتند
لا عیش الا عیش الاخره
هیچ زندگی نیست مگر زندگی آخرت اللهم مرحم الان انصار و المهاجر خدایا به انصار رحم کن به مهاجر رحم کن
یه وقتی میدیدن خسته شدن همه از کار مثلا دست برداشتن نشستن اما پیغمبر خسته نشده داره سنگ میاره
که یکیشون بلند شد شعر خوند فی البداهه گفت لانقعدنا و النبی عمل هر وقت ما می شنیم میبینیم پیغمبر داره کارمیکنه
این اوضاعبازم سوال شاید این تو ذهن شما این بیاد که همه کار می کردن نه اونایی که دوست داشتن
عشق داشتن کارمی کردن اونی که دوست نداشت لباسش خاکی بشه کنار وایمیستاد دست به کار نمیزد سنگ برنمی داشت
اسمش هم عثمان بود عثمان دوست نداشت لباساش خاکی بشه
دوست داشت لباساش تمیز باشه دوست داشت ولی خودش اونجا دست اصلا سنگ برنمیداشت
یه گوشه وایساده بود تماشا میکرد کار نمی کرد آقا بیا جلو کار کن نه من لباسام خاکی میشه
عمار دید این کار نمیکنه لجش گرفت اعصابش خورد شد و یه شعر از امیرالمومنین
یاد گرفته بود اون شعر رو داشت از کنار این عثمان رد میشد اون شعره رو خوند شعر این بود
لا یستوی من یأمر المساجد یدعب فیها قائماً و قاعدا و من یرا عن القباره
این شعره رو خوند اونی که مسجد میسازه همش تلاش میکنه نشسته ایستاده داره مسجد آباد میکنه
با اونی که نشسته می تر سه خاک بشینه رو لباسش با هم یکی نیست
عثمان اعصابش خورد شد خشم تمام چهره اش رو گرفت یه عصا تو دستش بود
گفتش که الان با این عصام میزنم بینی تو خورد میکنم دماغت رو میشکنم به عمار گفت
خبر به گوش رسول خدا رسید که بعضیا کار هم نمی کنند میخوان دماغ هم بشکنند
پیغمبر صدا زد فرمود با عمار چیکار دارید شما با عمار چیکار دارید
عمار اونها رو به بهشت دعوت میکنه اونا عمار رو به دوزخ دعوتش می کنند
عمار اخلاص داشت بعد واقعا نیرو مند نبودقوی هیکل هم بود اخلاصم داشت جالبه
سنگ همه یکی یکی میآوردن این دو تا سه تا می آورد یه دونه یه دونه نمیاورد
وقتی میآورد میگفت یکی برای خودم میارم یکی هم به نیت پیامبر
ببین این شوق این ذوق دلش پیش پیغمبر بود میگفت من یکی برای خودم بیارم یه دونم به نیت پیغمبر میارم
سه تا سه تا سنگ میزاشتن رو دوش این میاورد و بعد یه جا پیغمبر رو دید حالا شاید
مثلا میخواست شوخی کنه می خواست شکایت کنه گفت یا رسول الله این اصحاب تو اراده قتل من رو دارند
می خوان من رو بکشند اونا هم از سادگی سوء استفاده میکردند سه تا سه سنگ میزاشتن رو دوش
گفت یا رسول الله این اصحابه تو اراده قتل من رو دارند
پیغمبر دارد اینجا دست عمار رو گرفت آورد این خاکهایی که روی لباسهای عمار بود اینا رو تکوند
دستش رو این جوری زد خاکها ریخت گفت که عمار اینها تو رو نمی کشند اینا قاتل تو نیستند
میدونی تو رو گروه ستمگر می کشه در حالی که تو اونها رو به سوی حق و حقیقت دعوت میکنی اونها تو رو میکشند.
این خبر غیبی پیغمبر که یکی از دلایل نبوت هم هستش قصه رو بزار بگم اصلا معروف شد
هر کی به هرکی می رسید میگفت میدونی پیغمبر درباره عمار چی گفته؟
پیغمبر فرموده عمار رو گروه ستمگر میکشه اصلا این شد محورحق
هر جا دو تا گروه بودند دعوا داشتند عمار میرفت تو اون گروه مثلا یکی از اون گروهها
میگفتند اون گروه حقه شده بود محور حق همه میدونستند جالب اینجاست مردم شام هم این رو می دانستند
تو جنگ صفین که عمار شرکت داشت هزیمت بن ثابت تو لشکر امیرالمومنین بود
یه خورده تردید داشت که آقا ما برعلیه معاویه بجنگیم اینجوری بجنگیم نه یهو دیدعمار شهید شد دلش قرص شد
چون فهمید که اونها ستمگرند اونها برحق نیستند ما حق هستیم شمشیرش رو کشید و زد به قلب دشمن.
ذوالکلاء حمیلی بیست هزارنفر داشت اومده بود برای معاویه بجنگه که این ذوالکلاء تکیهگاه عمده معاویه حساب میشد
ذوالکلاء بهش گفتن میدونی عمار تو لشکر امیرالمومنینه گفت عمار تو لشکر امیرالمومنینه
یه خورده چیز شد بهم ریخت و عصبانی شد و اومد پیش عمروعاص پیش معاویه گفت
راسته عمار تو لشکر امیرالمومنینه عمروعاص گفت این حرفها چیه دروغ هایی که عراقیها ساختن این حرفا نیستش
ذوالکلاء متقاعد نشد گفت من باید خودم شخصا آقا اگر ذوالکلاء میومد تو لشکر امیرالمومنین فاتحه معاویه خونده شده بود
همونجا جنگ تموم میشد اصلا لشکر عمده معاویه همین ذوالکلاء بیست هزار نفر بود
فرمانده لشکر بود همین ذوالکلاء ،ذوالکلاء گفت من شخصا باید خودم برم تحقیق بکنم
چون شنیدم پیغمبر فرموده عمار رو ستمگران می کشند
ذوالکلاء رو همونجا سرش رو کردند زیر آب چیز خورش کردن به طور مرموز کشتنش همین معاویه و عمروعاص
سرش کردن زیر آب گفتند جناب ذوالکلاء سکته کرد مرد به رحمت خدا رفت
یه نفر دیگه فرمانده لشکر بشه این بیست هزار نفر رو دادند به یکی دیگه پس دقت کردی این خاصیت عمار بود.
اینکه مقام معظم رهبری چند سال پیش فریاد میزد میگفت این عمار کجاست عمار
عمار یک نشانه حقانیت بود تو لشکر امیرالمومنین بعد بازم از این قصهها هست ها
فکر نکنید تموم شد وقتی که عمار کشته شد امربن حزم اومد پیش عمروعاص
گفت عمار کشته شد پیغمبر در حق عمار گفت
تقتلهم فاتل باقیه
او رو لشکر ستم می کشند گروه ستمگر عمروعاص گفت انا لله و انا الیه راجعون
اومد پیش معاویه، معاویه اینجوری شده ها ول وله شده تو لشکر همه میگن ما گروه ستمگریم
اون نامرد گفتش نه عمار رو ما نکشتیم عمار رو علی و یارانش کشتند
که او رو آوردن مقابل شمشیرهای ما قرار دادند صریح کلام پیغمبر داره برمی گردونه
اگر پیغمبر می خواست بگه که مثلا اون میگفت اونایی که عمار رو میارن تو جنگ اونا ستمگر هستند
نه اینکه اونایی که صریع کلام پیغمبره تو چرا کلا م پیغمبر رو سوء استفاده می کنی حیله و نیرنگ معاویه بود.
با این حساب حمزه رو هم کی آورده جنگ پیغمبر این چه اجتهادیه که تو دادی در مقابل صریع نص انجام میدی به این میگن اجتهاد در مقابل نص.
بازم یکی دیگه بزارید بگم پسرعمروعاص اسمش عبدالله گفت که دید دو نفر با هم دعوا دارند
سر اینکه من کشتم میگفت نه من کشتم عمار رو پسر عمروعاص گفت یکی به یکی ببخشه دیگه
من شنیدم که پیغمبر فرموده او رو گروه ستمگر میکشند معاویه اونجا بود شنید
گفت پسرعمرو عاص اگر ما گروه ستمگریم پس تو اینجا چیکار میکنی
گفت آخه من بچه که بودم شیطونی کردم بابام شکایت من رو به پیغمبر کرد
پیغمبرم مثلا حالا تعبیر منه پیغمبر هیچ وقت این کار رو نمی کنه
پیغمبرم مثلا گوش ما رو گرفت گفت حالا حرف بابات رو گوش کن حالا بابام بهم گفته من اینجا باشم منم دیگه مخالف حرف بابام رفتار نکردم
گفتم چشم ما اینجا هستیم دقت کردی صریح قرآن اینکه میگه اطاعت پدر و مادرت بکن
تا اون موقعی که به تو نگفتن تو شرک بورزی گناه بکنی این گناهه
اینجا اومدی مقابل حق ایستادی تو داری گناه میکنی اجتهاد در مقابل نص
خداوند انشالله اینها رو لعنتشون کنه.
مسجد رو ساختن یه مسجدی که هر سال هی به وسعتش اضافهتر میشد.
امروز دلهاتون رو ببرم در خانه خانم ام البنین سلام الله علیها
جدیدا یه کار هایی می کنند شنبه ها برای حضرت ام البنین میخونند
ما هم توی همین سیل و تو همین مسیر قرار بگیریم
انشاله یه عرض ادب محضر خانم ام البنین این خانم مثل پسرش باب الحوائجه
چه بسا من بگم بیشتر بالاخره مادره دیگه ریشه س دیگه و می اومد کنار قبرستان بقیع
اونجا صورت چهار قبر درست میکرد گریه میکرد میگفت این قبر پسرم عباسه
این قبر دونه دونه رو میگفت بعد جالب اینجاست
بعضی ها مروان بن حمار لعنة الله علیه این می اومد به گریه های ام البنین گریه می کرد
می گفت این زن یه جوری شعر میخونه یه جوری نوحهگری میکنه من به گریه میفتم
حالا امروز دلاهامون رو ببریم مدینه کنار قبر خانم ام البنین
مثل تو مادری این چنین نیست
مثل عباس تو در زمین نیست
بعد کرب و بلا نوحه خواندی
نام من دیگر ام البنین نیست
خانم ز غصه ها جان به لبی
مادر شیر عربی خدای لطف و ادبی
مولاتی یا ام البنین
یه جمله عرضم تمام
عباسم شنیدم دستهایت را بریدند
چشم نازت را دریدن
چو طفلان این سخنها شنیدن
همه از هم خجالت می کشیدند
میگفت عباسم برای تو گریه نمی کنم گریه های من برا اون آقاییه که کربلا مادر نداشت
حسین جان حسین جان