بسم الله الرحمن الرحیم
💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
خب انشالله از امروز شروع میکنیم حوادث سال هشتم هجری رو مورد بحث قرار میدیم
ببینید در سال هشتم هجری پیامبر خدا تصمیم میگیرند که
فشار دعوت خودشون رو متوجه مرز نشینان شام بکنند
خب چون یه بار نامه نوشتند اگه یادتون باشه حارث بن ابی شمر
خب این نامه رو دریافت کرد و پذیرفت تا یه حدودی منتها یه سری موانع براش پیش اومد
حالا پیامبر تصمیم میگیرند که یه خورده فشار رو بیشتر بکنند
چون دعوته دیگه و به هر حال خب این قسمت شامات دست کی هست مدیریتش با کیه
نظارتش با کیه ؟ با قیصر رومی هستش و حارث بن ابی شمر میاره اینجا فرماندار میکنه و حالا حاکم میکنه
و در واقع دستنشانده قیصر رومه این حارث بن ابی شمر
خب پیامبر تصمیم میگیرند کیو بفرستند برای این امر خطیر
یک شخصی رو به نام حارث بن عمیر رو نامه میدن که بره دوباره این رو برسونه یه خورده فشار بیشتر بشه
بلکه اینها مثلاً بیان و مسلمان بشن خب یکی از نقاطی که شام مهم بوده و
بعد خود این حارث بن ابی شمر اونجا فرماندار گذاشته بود
شخصی است به نام شرحبیل این شرحبیل یه کاری میکنه
و کار بسیار زشتی میکنه نماینده مسلمونها رو میگیره و دست و پاش رو میبنده و میکشه
همین آقای حارث بن عمیر رو می گیره و ناجوانمردانه در حالی که خب می دونید دیگه
سفیر در تمام نقاط جهان محترمه اما این شرحبیل نادان میگیره و دست این سفیر رو میگیره دست و پا میبنده میکشه
خبر به گوش رسول خدا میرسه خیلی حضرت ناراحت میشن
مقارن همین جریان یه حادثه تلختری پیش میاد که
این حادثهای که الان میخوام عرض بکنم تصمیم پیغمبرو برای ادب کردن مرز نشین شام دیگه محکمتر میکنه
خب این چه قصهایه ببینید تو ماه ربیع کعب بن عمیر غفاری از طرف پیغمبر مامور میشه
با ۱۵ نفر که همشون به سلاح تبلیغ مجهز بودند برن به سمت همین سرزمینها و اونجا
مردم رو دعوت کنند به آیین یکتاپرستی اینا میان بعد یه مرتبه مواجه میشن با مخالفت شدید این مردم
مردم این منطقه اینا رو محاصره میکنند این ۱۵ ، ۱۶ نفر مبلغ اسلام میبینن محاصره شدند
چارهای ندارند جز جنگیدن و رشادت و شهادت و اینها و
این بیچارهها این طفلیها رو همه رو میکشند
فقط یه نفرشون زنده میمونه نصف شب فرار میکنه سمت مدینه
میاد خبر رو به آقا رسول خدا میرسونه که یا رسول الله ببینید اینطوری شده
ما مبلغ اسلام بودیم ما رفتیم اونجا سمت شامات
ما رو کشتن خب پیامبر خیلی از این اتفاق ناراحت میشه دستور جهاد میده
نزدیک ۳۰۰۰ رزمنده دلاور گرد هم جمع میشن و پیامبر خدا بر اینها صحبت میکنه
صحبت آقا رسول خدا رو من براتون بخونم میفرمایند به محلی میروید که سفیر اسلام را کشتند
آنان را مجدداً به اسلام و آیین یکتاپرستی دعوت کنید
اگر اسلام آوردند از انتقام خون سفیر صرف نظر کنید و در غیر این صورت از خدا کمک طلبیده
و با آنان نبرد میکنید هان ای سربازان اسلام به نام خداوند جهاد کنید
دشمنان خدا و دشمنان خود را که در سرزمین شام به میبرند ادب کنید
به راهب و راهبهها که در صومعهها دور از غوغای اجتماع زندگی می کنند
متعرض نشوید لانههای شیطان را که در مغز گروهی قرار گرفته با همین شمشیر ویران سازید
زنان و کودکان و پیران فرتوت را مکشید هرگز نخل و درختی را نبرید
و خانهای را ویران نکنید این فرمایش آقا رسول خداست
برای این سپاهی که قراره بره سمت شامات
هان ای مجاهدان فرمانده سپاه پسرعم من جعفر بن ابیطالب اگر او آسیب دید پرچم را زید بن حارثه بردارد
و لشکر را هدایت کند و اگر او کشته شد فرمانده سپاه عبدالله بن رواحه است
و اگر او نیز آسیب دید خود شما شخصی را به عنوان فرمانده کل برگزینید
خیلی خب بعد دارد که آقا رسول خدا تا یه نقطهای اینها رو مشایعت کرد این سپاه رو و فرمود
خدا شر دشمن رو از شما برگردونه و ان شاءالله صحیح و سالم و با غنائم جنگی برگردید
عبدالله بن رواحه که حالا معاون دوم بود این بلند میشه یه سری جملات آتشین مبنی بر شهادت و
مبنی بر حالا چه و اینها به زبان میاره بعد شروع میکنه به گریه کردن
میگن تو فرمانده جنگی هستی چرا گریه میکنی اشکت اینجوری سرازیر شده برای چی
میگه شنیدم از پیغمبر خدا که این آیه رو میخوند و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مغزیا
قضای الهی بر اینه که همه شما خلایق وارد دوزخ بشید وارد جهنم بشید
و افراد صالح از اون برزخی که به کجا میروند به بهشت روانه میشن
عبدالله بن رواحه گفت من میدونم ورودم به برزخ قطعیه
اما سرانجام و ورودم اینکه دیگه آخرش بهشت میرسم یا نمیرسم این معلوم نیست
گریه من برای اینه میدونم به بهشت میرسم اما از جهنم عبور می کنم و بهش میرسم رو نمیدونم
خب حالا دیگه این هم از این خدمتتون عرض بکنم که
بعضیا اختلاف کردن که فرمانده اول این میدان زید بن حارثه بوده
اما بعیده زید بن حارثه حالا جوانی بوده و تجربه آنچنانی نداشته
با وجود جعفر پیغمبر پرچم دست زید نمیده بعیده
حالا به هر حال به هر شکل عارضم به خدمتتون که
من از این بحث عبور میکنم ببینید خدمتتون عرض بکنم که حالا
دیگه اینجا میرسیم به یه نقطهای میبینن این نقطه خیلی مناسب نیست حرکت میکنند
به یه نقطه دیگهای به نام موته این جنگ معروف میشه به جنگ موته
که خب حالا تو این قصه چه اتفاقی میافته من اتفاقاتش رو میزارم برای فردا
ولی یه نکته اینجا خدمتتون عرض بکنم نکته اینه که
چند نفر در برابر چند نفر هرقل قیصر رومه این دستور میده
در برابر این ۳۰۰۰ مسلمان خب بیش از صدها هزار سرباز رومی صفآرایی کنه
۳۰۰۰ در مقابل صدها هزار نه ۱۰۰ بیشتر یه ۱۰۰ هزار تا از یه طرف ۱۰۰ هزار تا از یه طرف دیگه
یک چیز وحشتناک ضمن اینکه رومیا اولین بارشون نبود که میجنگند
که سالیان متمادی در حال جنگیدن با امپراتوری ایران بودند
یه ابرقدرت بودن شوخی مگه جنگ با مردم مکه است
مگه جنگ نمیدونم با قبایل عربه جنگ با یه امپراطوری بزرگ
بعد اینها آشنا بودن با رموز جنگی آشنا بودن باداسلحه داشتن چی داشتن اینها
حتی دارد وقتی میرسند چشمشون به این سپاه و لشکر میافته
مصمم میشن که برگردن وقتی میبینند که این وضعو میگن آقا برگردیم
که بعد این عبدالله بن رواحه که این فرمانده دوم
که عبدالله بن رواحه وقتی می افته میگه برید پی کارتون مگه ما تو جنگ بدر چند تا اسب داشتیم یه دونه
تو جنگ احد چند تا اسب داشتیم دوتا مگه اونجا چند به چند بودیم
هی اینا رو میگه و بعد رجز خوانی میکنه اینا رو متقاعد میکنه که فرار نکنند
بایستن و بجنگن که بعد دیگه حالا قصه جنگ و اتفاقایی که میافته رو من فردا خدمتتون میگم
یه چیز عجیبی بوده جنگ موته جنگ موته خب ماها مثلاً خیلی بهش نمیپردازیم
شاید از این جهت که حالا مثلاً امیرالمومنین تو این جنگ نیست
ما خیلی به این جنگ مشغول نمیشیم و نمیپردازیم اما نکات بسیار بسیار مهم جنگ موته داره
که انشالله خدمتتون عرض خواهم کرد خب یه جمله هم ذکر مصیبت و ذکر روضه
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا اباعبدالله
دلهامونو ببریم خرابه شام حرم حضرت رقیه سلام الله علیها
نمیدونم این ساعات لحظات حرم بی بی خاموشه
و ایشالا ما رو خانم وساطت بکنه پیش باباش حسین علیه الصلاة و السلام
روضه من این باشه وقتی سر بریده بابا رو که دید بی تاب شد
بیتاب شد دلش میخواست سریع این سر را از رو زمین برداره در روی دامنش قرار بده
بعضیا اینطور میگن از عمش کمک گرفت بعضیا میگن این بازوهاش چسباند به دور سر
سر را بلند کرد تو دامنش گذاشت بابا بس که دویدم عقب قافله
پای من از ره شده پر آبله
یه نگاه به صورت بابا کرد دید وضع بابا از خودش بدتره صدا زد گفت
بابا اگر من پاهام درد میکنه تو اصلاً پا نداری
صورتت بابا صورت من با صورت تو قابل مقایسه نیست
یه نگاه به لبهای بابا کرد بعضیا گفتن اینجا دستشون مشت کرد
هی به لب و دندان خودش میزد تا شبیه بابا بشه
پدر فدای سر نورانیت
سنگ جفا که زد به پیشانیت
حسین جان حسین جان