حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫 شرح زندگی یاران فداکار و با اخلاص حضرت سیدالشهداء علیه السلام

👈 چهار برادر یمنی

 

در رابطه با احوالات اصحاب امام حسین علیه السلام بحث می‌کنیم.

در کتاب بصائرالدرجات به سند خودش از حذیفه بن اسید غفاری سحابی حدیث می‌کنه که

وقتی امام حسن مجتبی علیه السلام با معاویه مصالحه کرد بعد از کوفه خب می‌دونید دیگه بعد از صلح آقا امام حسن مجتبی از کوفه خارج شد

دست زن و بچه اش رو گرفت رفت سمت مدینه، دیگه بعد از مصالحه آقا برگشتن مدینه

اونجا دیگه می فرماید تو مسیری که امام حسن برمی‌گشت سمت مدینه من اونجا بودم

دیدم امام حسن مجتبی خیلی مراقب یه شتریه

از این شتره دور نمی‌شه مثلاً به قول ماها چهار چشمی حواسش به این شتره هست که این شتره مثلاً یه وقت اینور اونور نره

میگه من خیلی تعجب کردم

گفتم چرا امام حسن مجتبی انقدر حواسش به این شتر است

بعد میگه که اومدم جلو و عرض کردم که یا امام حسن آقا جان من پدر و مادرم فدای شما

مگه بار این شتر چیه که شما اینقدر براتون این شتر مهمه

هر طرف که این شتر میره شما حواستون هست بهش

حضرت فرمود : مگه نمی‌دونی حملش چیه مگه نمی‌دونی بارش چیه ؟

گفتم نه ، حضرت فرمود : بار این شتر دیوان

گفتم آقا دیوان دیگه چیه ؟

حضرت فرمودند: همان دیوانی که اسماء شیعیان ما توش ثبته

اسم شیعیان ما توش آورده شده.

طرف اومد پیش امیرالمومنین گفت آقا من شما رو دوست دارم من شیعه شما هستم

حضرت فرمود : ما در دیوان خودمون نگاه کردیم اسم تو رو تو اون پیدا نکردیم.

آقا فرمود : تو دروغ میگی تو شیعه ما نیستی

گفت آقا من خودم دارم میگم من شیعه شما هستم

حضرت فرمود ما نگاه کردیم در اون دیوان اسم تو نبود.

حالا همون دیوان نزد امام حسن بود داشت برمی‌گشت مدینه

آقا فرمود این بار این شتر همون دیوان ماست که توش اسم شیعیان ثبته

حذیفه میگه من هرض کردم یابن رسول الله خیلی من دوست دارم که اسم خودم رو ببینم تو این دیوان

به امام حسن گفت حضرت فرمود : فردا بیا تا من به تو نشون بدم این دیوان رو نشون بدم که اسمتو توش هست یا نیستش

حذیفه میگه صبح شد من با پسر برادر خودم خدمت آقا امام حسن رسیدم

بعد امام حسن فرمود : کارت چیه ؟

گفتم آقا وعده‌ای که دیروز دادید حالا من به همون خیال به همون نیت پا شدم اومدم اینجا

آقا فرمود : این جوان کیه ؟

گفتم آقا این پسر برادر منه و او سواد داره من سواد ندارم

حضرت فرمود که اون دیوان وسطی رو بردار بیار

میگه برداشتم آوردم دادم به پسر برادرم گفتم مطالعه کن بین این اسم‌ها ببین اسم من هست یا نه ؟

پسر برادرم شروع کرد به خواندن یهو صدا زد گفت عمو

عمو اسم من اینجاست تو این دیوان ثبته و روشنایی داره میده همین اسمه مثل چراغ سبز اینجوری روشنایی داره میده

حذیفه خیلی آشفته شد گفت که مادرت به عذات بشینه

نگاه کن ببین اسم منم توش هست یا نه ؟

بعد میگه که نگاه کرد نگاه کرد گفت بله عمو اینم اسم تو

هر دوتاشون خوشحال و مسرور شدن و همین جوان ، پسر برادر یکی از شهدا کربلاست .

یکی از شهدای دیگه ۴ تا برادر هستند از یمن .

اربعه من فتاین الیمن از یمن پا شدن اومدن شدن شهدای کربلا.

این قصه رو هم امروز صبح عرض می‌کنیم به برکت یه صلوات بر محمد و آل محمد.

در کتاب معجزات الائمه سند به جابر آورده جابربن عبدالله انصاری

که میگه روزی آقا امیرالمومنین تو دکه القضا مسجد کوفه

انشالله روزیتون بشه ، مسجد کوفه که تشریف می‌برید معمولاً میگن اینجا دکه القضاست

همون جایی که امیرالمومنین می نشستند و قضاوت می‌کردند

میگه بعد از واقعه صفین و اون داستان حکمین

میگه ۴ تا جوان بلند قامت مثل نخله خرما اینا دلاور میگه از در مسجد وارد شدند به آقا مولا امیرالمومنین سلام دادند

حضرت یه نگاهی به اینا انداخت فرمود شما از اهل بلاد ما نیستید از کوفه نیستید

اینا عرض کردند بله آقا ما از مردم یمن هستیم و از لشکر معاویه

ببین تو لشکر معاویه است منتها آخرش به کجا ختم می‌شه تو سپاه معاویه است اما ببین ته کار چی میشه

اون طرفم بگم یکی هست به نام شمر تو لشکر امیرالمومنینه

اما آخر اون ببین به کجا ختم میشه تو لشکر امیرالمومنین یکی هست به نام شمر آخرش ببین چی میشه

اینجا هم ۴ نفر هستند تو لشکر معاویه از یمن منتها آخرش ببین چی میشه.

میگه جناب عیسی مسیح می فرمود : مردم میگن ملاک خشت اول است

ولی من عیسی میگم ملاک خشت آخره.

کی عاقبتش ختم بخیر بشه لذا دعا کن ایشالا آخرتت ختم بخیر بشه .

میگه امیرالمومنین فرمود شما مال اینجا نیستید مال کجایید ؟

گفت ما مال ما یمنیم منتها تو لشکر معاویه

حضرت فرمود شما تو این بلاد ما چیکار می‌کنید تو کوفه اومدید چیکار ؟

شما دشمن مایید پا شدید اومدید اینجا چیکار ؟

گفتند معاذ الله که ما از دشمن شما باشیم با اینکه می‌دونیم رسول خدا خب شما رو خلیفه خودش قرار داده

از برای حفظ دین ، از برای کشف کروات حالا ما دچار امر عظیمی شدیم گرفتاری سختی پیدا کردیم

حضرت فرمود : گرفتاری‌تون چیه ؟

حالا ببین اعتقاد داره امیرالمومنین خلیفه بر حقه و فلان ولی تو لشکر معاویه است.

آقا فرمودند که خب گرفتاریتون چیه ؟ حالا پا شدین اومدید در خونه من آخه ابوبکر و عمرم گرفتار می‌شدن می‌اومدن در خونه مولا علی

عمر ۷۰ بار گفت لولا علی لهلک العمر

اگه علی نبود عمر هر آینه هلاک می‌شد.

گفتن یا علی ما خواهری داریم این دوشیزه است هنوز ازدواج نکرده

اما متاسفانه الان یه جنین تو رحمش داره حرکت می‌کنه

این خواهر ما ازدواج نکرده یه چیزی تو شکمشه یه جنینی تو رحمش داره حرکت می‌کنه

بعد قسم خوردن که هیچ مردی این خواهر ما رو دست نزده مسحش نکرده

حضرت فرمود : حالا خواهرتون خواهر شما کجا هست ؟

گفتن میان هودجی در مسجد هستش حضرت فرمود او رو بیاریدش

آوردنش حضرت به این دختر فرمود ۱۰ قدم برو برگرد

این دختر خانم ۱۰ قدم رفت برگشت حضرت فرمود : یه پرده‌ای تو کنار مسجد بزنید قابله رو صدا زدن

قابله حاضر شد حضرت فرمود این دختر را تفتیش کن خبرش رو به من بده

بعد این قابله اومد این دختر خانم رو تجسس کرد بعد از تجسس و تفتیش گفت

یا علی یا امیرالمومنین این دختر بکره این هنوز دوشیزه است

اما با اینکه دوشیزه است یه جنین در شکمش در رحمش داره جنبش می‌کنه حرکت می کنه

امیرالمومنین فرمود برو اون دختر رو روی کرسی بلندی بنشون زیر جامه او رو بیرون بیار

تشتی در زیرش بگذار و از نزد او بیرون بیا تنهاش بزار

قابله اومد به فرموده امیرالمومنین عمل کرد بعد حضرت مشغول صحبت با اصحاب شد

و اون دختر صحبت‌های امیرالمومنین هم داشت گوش می‌داد

در وسط صحبت آقا ، امیرالمومنین یهو ملتفت شد به جانب پرده‌ای که دختر توش بود

اون خیمه‌ای که اون دختره توش بود و حضرت صیحه‌ای زدن فریاد عظیم هولناکی از امیرالمومنین بلند شد

که این دختره یهو لرزید اضطراب شدید پیدا کرد بعد جانوری به قدر گربه از رحم او در تشت افتاد

حضرت به اون کسی که اونجا بود واسطه بود خانمی که اونجا بود

حضرت فرمود برو تشت رو بیار وقتی آوردن دیدن یک القه‌ای هست مثل زالو

افتاده توی این تشت

بعد همه نگاه کردن بچه نیست یه زالوی بزرگیه

این بزرگ شده بزرگ شده به این شکل در اومده

بعد بعضی درباره اون حضرت غلو کردن حضرت با برادران این دختر فرمود که

در خانه شما برکه آبی هست یه برکه آبی هست

اینا گفتن بله یا علی ما در کنار خونمون یا تو خونمون یه برکه آبی هست

حضرت فرمود این خواهر شما می‌رفته کنار اون برکه می‌نشسته در حال طفولیت این بچه که بود خواهر شما

می‌رفته اونجا می‌نشسته این زالوها ریز بودن کوچیک بودن

وارد رحم خواهر شما شدند بعد همینجوری به مرور خون مکیده مکیده مکیده تا این بزرگ شده به این حد دراومده

بعد آقا این ۴ تا برادر معجزه دیدن از امیرالمومنین

اینطوری اینجوری گفتن ما دیگه یمنی نیستیم ما کوفیم

ما دیگه معاویه‌ای نیستیم ما امیرالمومنینی هستیم

دیگه سمت معاویه برنگشتند وایسادن پای کار امیرالمومنین

خواهرشونم تو کوفه شوهر دادن شدن ملازم امیرالمومنین.

آقا امیرالمومنین شهید شد اومدن پای رکاب امام حسن مجتبی وایسادن پای امام حسن مجتبی

امام حسن مجتبی هم که شهید شد نرفتن جای دیگه وایسادن پای کار امام حسین علیه السلام

وایسادن تا آخر کار ، ۴ تا از شهدا کربلا همین چهار تا برادری هستند که از امیرالمومنین معجزه دیدند.

حالا انشالله ما هم آخرتمون عاقبتمون بخیر بشه ایشالا به حق امام حسن مجتبی

به حق ابی عبدالله

عرض روضه می‌کنم ، بزرگواران مثل امروز همینطور که به کربلا می‌رسه

نمی‌دونم شماها یادتون میاد اون سفرهایی که به کربلا رسیدید چه حالی داشتید چه صفایی داشتید

من خودم یادم میاد اون بار اولی که مشرف شدم کربلا وقتی رسیدیم کربلا یه حال عجیبی داشتم

خدا شاهده نمی‌دونم حالا شما هم حتماً اصلا گریه ام بند نمی اومد

حالا شما هم حتما اینجوری بودید تو اون سفر اول

گریه‌ام بند نمی‌اومد وقتی اینا رسیدن کربلا ابی عبدالله دید ذوالجناح قدم از قدم برنمی‌داره

هر کاری کرد بعد اسبشو عوض کرد مرکبو عوض کرد دوباره دیر فایده نداره

یه مرکب دیگه آوردن آقا دید فایده نداره فرمود کسی هست اینجا بدونه نام های این سرزمین چه نام داره

حالا ببین ذوالجناح می‌دونه اینجا کجاست خود امام حسین ندونه

آبی عبدالله دید ذوالجناح قدم از قدم بر نمی داره هر کاری کرد بعد مرکبش رو عوض کرد

دوباره دید فایده نداره یه مرکب دیگه آوردن آقا دیدن فایده نداره

حالا ببین ذوالجناح می دونه اینجا کجاست امام حسین ندونه اینجا کجاست

بعد آقا فرمود کسی هست نام های اینجا رو بدونه

یکی اومد گفت آقا اباعبدالله اینجا رو شط الفرات میگن

بعد خب اگه امام حسین نمی‌دونست اینکه می‌گفت شاطه الفرات آقا قبول می کرد

معلومه همه رو می‌دونه منتها دنبال یه چیزی می‌گرده یه نامی می‌گرده

آقا فرمود خب نام دیگه‌ای نداره ؟ گفت اینجا رو قادریه میگن

حضرت فرمود نام دیگه چی ؟ گفت اینجا رو نینوا میگن

آقا فرمود اسم دیگه چی ؟ گفت آقا از قدیم اینجا رو کرب و بلا هم می نامیدن

تا اسم کرب و بلا اومد امام حسین فرمود ؛ اللهم اعوذ بک من الکرب و البلاء بعد فرمود همین جا رحل اقامت می‌گذاریم

همین جا بارها رو زمین می‌گذاریم همین جا خیمه‌ها رو برپا می‌کنیم

اینجا محل ذبح شدن بچه‌های ماست اینجا محل اسارت رفتن زنان و خواهران و کودکان ماست

یه جملات عجیبی امام حسین فرمود اما من یقین دارم باورم اعتقادمه

این جملاتو پیش اصحاب می‌گفت پیش ابوالفضلش می‌گفت

پیش خواهر نمی‌گفت خواهر اون طرف‌تر بود

خبر به گوش امام حسین رسید که خواهرت بی‌قراره بیا خواهرت بی‌تابه بیا

امام حسین سرآسیمه اومد

دید خواهر وضعش خیلی نامساعد شده حالش خیلی نامساعد شده

گفت زینبم چی شده گفت داداش این زمین چرا اینطوریه

تا پامو روش تا پام رو به این زمین گذاشتم همه غم‌های عالم تو سینه من اومده

حسین جان منو زود از این سرزمین ببر منو از این زمین خارج کن

اینجا دارد ابی عبدالله فرمود خواهرم هی دلداری داده آرامش داد

دست رو قلب خواهر گذاشت خواهر رو آرام کرد

من یه جمله بگم

بگم حسین جان این خواهر یه دو تا ورود داشته به کربلا

یه ورودش اینجا بود یه ورودشم صبح چهلم صبح اربعین بود

اینجا شما اومدی جلو این خواهر رو آروم کردی بعد عباس زانو زد

علی اکبر عنان گرفت قاسم دست عمه رو گرفت اینجوری این خانم رو پیاده کرد

ای کاش حسین جان صبح اربعینم بودید شما

که این خواهر از روی ناقه بلند وقتی چشمش به قبرهای برادر افتاد

وقتی چشمش به این قبرهای اینطوری افتاد مثل برگ خزان افتادن رو زمین

اونجا دیگه کسی نبود زینب رو دلداری بده اومد کنار قبر برادر نشست صدا زد

حسین جان اگر بلند بشی خواهرتو ببینی خواهرت رو نخواهی شناخت

آخه زینب تو پیر شد

صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله

من دلم به یه جای دیگه هم میره

عرضه بدارم حسین جان صبح یازدهم این خانوم مضطر شد

اون ساعتی که نگاه کرد دید مردای عرب دارن میان جلو

می خوان این زن و بچه رو سوار کنند صدا زد عمر سعد به این عرب ها بگو کنار برن ما خودمون خودمونو سوار می‌کنیم

عمر سعد صدا زد همه مردها کنار برن اینجا این خانم به زحمت هر خانومی رو سوار کرد

بغل هر زنی یه بچه‌ای گذاشت

موند امام سجاد و خودش

امام سجاد فرمود عمه جان من زانو می‌زنم پاتو روی زانوی من بذار سوار ناقه شو

تا اومد پاشو روی زانوی زین العابدین بزاره یه مرتبه تعادل امام سجاد به هم خورد

این خانم زمین افتاد شمر جلو اومد با تازیانه صدا زد بلند شید یه کاروان معطل شماست

حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *