حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

 

 

 

 

 

شب ولادت آقا امام هادی هست، زیارت این بزرگوار انشالله روزی همه بشه و شفاعتش در عقبا شامل همه.

روایتی هست از آقا امام هادی (ع)، حضرت میفرماید که:

 

المصیبه للصابر واحده و للجازع اثنتان

مصیبت برای کسی که صبر میکنه یکیه و برای کسی که جزع میکنه دوتا است!

آ شیخ عباس قمی میفرمایند که: به گمان بنده این است که مصیبت برای کسی که جزع میکنه دوتاست

اینه که اولیش خود مصیبته و یکی هم برای اون چیزیه که از دستش میره یعنی اگر این آقا این خانوم صبر میکرد یک چیزی گیرش میومد، اگر صبر میکرد یک ثواب عظیمی براش بود! چون جزع و فزع کرد این از جیبش میره!

 

یک روایتی از امام صادق هست در تایید این مطلب، حضرت میفرمایند: مصيبت زده و بدبخت کیه؟ کسی است که از ثواب محروم بشه!

 

پس این روایت امام صادق این روایت امام هادی رو روشن میکنه برای ما.

در رابطه با صبر خیلی روایات داریم ما،

در کتاب حقایق ملا محسن فیض کاشانی دیدم که روایات در فضیلت صبر خیلی هست و آیات هم خیلی داریم

منتها ما یک روایت هست از امام صادق در فضیلت صبر کردن، کسی که صبر بکند چی گیرش می آید؟

 

امام صادق علیه السلام میفرمایند: وقتی مومن رو وارد قبر میکنند، نماز در سمت راست میت قرار میگیره، زکات در سمت چپ میت قرار میگیره و این برّ(کارهای خوب او) یک احاطه ای بر این میت پیدا میکنه.
یعنی نماز راست و زکات چپ و برّ محیط بر او میشه!

بعد یک جیز دیگری هم هست تو قبر و اون صبره،

صبر در گوشه ای از قبر قرار میگیره.

وقتی اون دوتا ملک میان که سوال بکنند از این میت، این صبر؛ رو میکنه به اون سه تا و میگه صاحب خودتون رو دریابید!

حواستون باشه، کمکش کنید! اگر جایی نتونستید و درمانده شدید و از عهده ی شما برنیومد من میام جلو و کمک میکنم

 

این نشون دهنده ی اینه که صبر خیلی مهمه،

 

کسی که میخواد ریاست هم داشته باشه ولو اینکه زنی در خانه بخواهد ریاست داشته باشه این یک ابزاری میخواهد!

 

امیرالمؤمنین میفرمایند:

آله الریاسه سعه الصدر

ابزار ریاست سعه صدر(صبر) است.

 

بعضی ها روح بلندی دارند، بهم نمیریزند،
آقای قرائتی میفرمایند: اینهایی که روح بلندی دارند مثل لاستیک تراکتور میمونن!

این تراکتور که میره، به هر موجی که میخوره تاب برنمیداره حتی اینکه از هر سنگلاخی عبور کنه اصلا کج نمیشه و تاب برنمیداره!

بعضی ها هم روحشون مثل لاستیک دوچرخه است، کافیه شما فقط یه خورده بری روی سنگلاخ، میبینی این تاب برمیداره.

 

سر این سفره ی خلقت فقط شیرینی نباید باشه، همه چی باید باشه!

شما یک مهمون دعوت میکنید میبینی سر سفره شیرینی هست، ترشی هست، فلفل هست!

بچه ها که سر سفره میشینند از اون شیرینی ها میخورن و دست به ترشی و فلفل نمیزنن و اگر یک وقت یکهویی یه فلفل یکی بزاره دهنش، جیغ بچه درمیاد!

بعضی ها اینطورند، یک خورده از اون فلفل بره تو دهنشون جیغشون درمیاد!

بعضی هم نوجوانند، شیرینی هم میخورند، اما اگر یک وقتی فلفلی بره تو دهنشون صبر میکنند!

و بشر الصابرین: بشارت بده به صبر کنندگان.
الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون: (کسانی که وقتی مصیبتی بر آنها وارد میشود میگویند ما از خداییم و به او بازمیگردیم)

 

بعضی ها هستند که سر سفره نشستند، هم از شیرینی میخوره هم از فلفل میخوره، تازه برای فلفل پول هم میده، برای اون ترشی پول هم میده!

کسانی که انتظار میکشند برای لحظات سخت و گرفتاری..

و من ینتظر

در گرفتاری ۴ چیز است:

 

۱-توجه به خدا زیاد میشود(بیشتر استغفار میکنند و بیشتر شکر میکنند)

 

۲-در این گرفتاری ها انسان سنجیده میشود و خیلی از این استعداد ها ظهور میکند

(خیلی از استعداد ها در جنگ ها شناخته و به ظهور رسید، در این سختی ها و گرفتاریها

 

خیلی وقتها احیا هست! آ شیخ ذبیح الله محلاتی در کتاب لطایف شون آورده: یک پزشکی بود تو مصر به نام قطیعی که این یه وقتی پسر پادشاه مریض شد، هرچی اطبا آمدند که این رو مداوا کنند دیدن نمیشه و نبضش هی داره آروم تر میزنه گفتند تمومه، این دیگه تسلیم مرگه! این اومد جلو و گفت آقایون اجازه بدید من این رو مداوا کنم به اذن الله انشالله خوب میشه

(بقیه پزشکان)گفتند این دیگه تسلیم مرگه! نبض نداره‌‌

گفت خب اگر شد فبها المراد، اگر نشد چیزی کم نمیشود از ما.

اجازه گرفت و رفت جلو

یک غلامی داشت آقای قطیعی، بهش گفت برو بالاسر این وایسا میشمرم ده تا، شلاغت رو بردار و محکم بکوب تو صورت این مریض
ده تا زد، اومد نبضشو گرفت دید فایده نکرد.
گفت ده تا دیگه بزنه، ده تای دومو که زد دید نبض اومد.

اومد گفت بیاید جلو دستشو بگیرید ببینید نبض اومد!

ده تا دیگه بزنید، ده تا دیگه که شلاق زدند تو صورت مریض یکهو صدای ضعیف ناله ش اومد.

گفت ده تا دیگه بزنید، جیغش بلند شد گفت برا چی منو میزنی؟

گفت چیزی نمیخوای؟ (مریض) گفت گرسنمه
(دکتر) گفت غذا براش بیارید، غذا آوردند و زنده شد!

میگفتند که این زدنه و سختیه از توش احیا و زندگی درمیاد! پس هر سختی ای بدی نیست.

 

۳-آدم که میوفته تو کوره بلاها گناهانش هم ریخته میشه و کفاره ی گناهان میشه.

 

۴-قدر نعمت هارو متوجه میشیم

آ شیخ عباس قمی یک حکایت نقل میکنند(حکایت کسری و بزرگمهر): بزرگمهر حکیم بوده و زبانش انقد تند بوده که کسری یا همون انوشیروان رو به غضب میاره

انوشیروان دستور میده بندازیدش تو زندان
میبینند که بزرگمهر حالش بد نمیشه، انگار همون موقعی است که در رفاه و آسایشه!

حتی میندازنش تو تنور، تنوری که توش پر پیکان و تیغ و اینهاست.

یکی رو میفرسته که برید ازش بپرسید چرا حالت بد نمیشه؟

جواب میده من از ۶ چیز معجون ساختم اینو سر کشیدم، حالم بد نمیشه.

گفت این ۶ چیز چیه؟

گفت: ۱-توکل بر خدا

۲-قضا و قدر معینه

۳-تو بلاها و مصیبت ها بهترین جیز صبره

۴-صبر نکنم چیکار کنم؟

۵-من فکر میکنم که ممکنه بدتر از این بشه

۶-از ساعت به ساعت دیگه فرجه

وقتی به کسری گفتند بزرگمهر اینطور میگه گفت آزادش کنید بگید بیاد بیرون!

 

معجزات امام هادی:

امام هادی معجزاتش زیاده، چه بسا که از امام جواد بیشتر معجزاتش نقل شده
معجزات  امام هادی کلمات ایشونه، زیارت جامعه کبیره، زیارت غدیره ای که برای امیرالمؤمنین است.

امام هادی معروف است به خطیب شیعه.

یعنی کسی که برای شیعیان خطبه خوانده!

اقا مرتضی تهرانی می فرمودند

مکرر من گفتم این کتاب منتهی الامال را بخوانید، دو فایده اساسی دارد:

 

۱-محبت به این ذوات مقدسه است

۲-دوری از دنیا

 

در زمان امام هادی متوکل عباسی حکومت میکرد که یکی از قسی القلب ترین آدمهای تاریخه.

این متوکل به ابراهیم بن بلطون ۵۰ تا غلام داد ظاهرا هم سیاه رو، گفت یک سال بهت وقت میدم اینهارو تربیت کن هروقت که لازم شد بهت میگم.

میگه یک سال من اینهارو آماده کردم آموزششون دادم که اینها هرچی متوکل میگه بگن چشم.

یک سال گذشت تا امام هادی رو متوکل خواست به دربار
امام تا وارد دربار شد، متوکل گفت اون ۵۰ تا غلام رو بگو بیان

میگه من تا اشاره کردم این ۵۰ نفر ریختند یکهو چشمشون به امام هادی افتاد این شمشیرها و خنجر هاشون از دستشون افتاد

 

و بدن هاشون شروع کرد به لرزیدن، نتونستن تحمل کنن افتادن زمین به حالت سجده.

متوکل نتونست این رو تحمل کنه، بلند شد رفت.

بعد امام هادی هم حرکت کردند و خارج شدند

متوکل من را صدا زد گفت این چه کاریه که تو کردی؟

گفتم به خدا قسم روح منم خبر نداره، من به اینها آموزش دادم تو زنگوله رو تکون دادی کسی که مقابلته رو بزنن!

نمیدونم چرا تا چشمشون به امام هادی افتاد، افتادن به پای امام هادی

گفت ازشون بپرس

من رفتم از اینها پرسیدم چرا کار اون آقارو یکسره نکردید؟

اینها گفتند این آقا ولی نعمت ماست، این آقا صاحب اختیار ماست، این آقا مولای ماست، ما هرچه داریم از این آقا داریم

گفتم چطور؟ گفتند ما که تو بلاد خودمون بودیم سالی یک مرتبه میومد ده روز میان ما بود و مارو نوازش میکرد، به ما دین یاد میداد به ما حرف زدن یاد میداد، این آقا حق به گردن ما داره.

اومد به متوکل گفت، متوکل گفت هر ۵۰ تا رو بیار اینجا جلو چشم خودت گردنشون رو بزن
متوکل یک چنین آدمیه!

۵۰ تا برده رو آوردن، جلوی من گردن اینهارو زدن!

خیلی ناراحت شدم.

نیمه شب شد، رفتم به سمت خانه امام هادی
همینکه نزدیک خانه امام هادی شدم غلام امام هادی در رو باز کرد فرمود بیا داخل آقا منتظرته

میگه وارد شدم، آقا امام هادی فرمود فلانی بگو ببینم اون ۵۰ تا غلام چه شدند؟

گفتم آقا شما که رفتی متوکل گفت هر ۵۰ تارو گردن زدند

گفت: اینها غلامهای من هستند یا نیستند

گفتم بله

آقا غلام های شما اند.

آقا فرمود در اتاق رو به رو را باز کن

بلند شدم سمت در، در رو که باز کردم دیدم هر ۵۰ تاشون نشستند سر سفره امام هادی دارند میوه تناول میکنند

 

امام هادی ع معجزاتش سبب محبت میشه!

 

منتصر پسر متوکل میگه پدرم دستور داد تو باغ خونه ریحون بکارن

تمام این حیاط پر ریحون سبز بود وسط باغ ریحونا زرد بود، این انگار خاری بود تو چشم متوکل.

برای اینکه اونو بپوشونه گفت یه فرش بردارید بندازید وسط باغ که این زردی معلوم نشه،

منتصر میگه متوکل رو کرد به من گفت یا شیعی(میدونست پسرش گرایش داره به امام هادی)

از اربابت بپرس چرا این ریحون ها زردن، من شنیدم ارباب تو(امام هادی) علم غیب میداند

منتصر میگه من گفتم نه، علم غیب نمیداند

منتصر میگه آمدم خدمت امام هادی گفتم آقا این پدر من یه باغی داره توش ریحون کاشته همش سبزه، فقط این وسط باغ زرده،

داستانش چیه

امام هادی فرمودند همانجا که ریحون زرد داده اونجارو بکنید، زیر اون زمین یک یهودی ای هستش که پوسیده شده اسکلت! کتابم در دستشه!

به نحسی اون یهودی اونجا ریحونش سبز نمیشه.

اونو از خاک دربیارید دوباره ریحون بکارید، ریحونش سبز میشه.

میگفت اومدم سمت پدرم، به پدرم گفتم
اول یک پوزخندی زد

بعد دستور داد بِکَنن

وقتی اونجارو کندند دیدند اونجا اسکلت یک یهودی هست که کتاب تو دستشه، از خاک درش آوردیم دوباره ریحون کاشتیم سبز شد.

میگفت این علم غیب امام هادی به امور است.
حضرت هادی ع یکی از چیزهایی که درشون ظهور کرد هیبت امامت بود!

هیبت امام هادی به گونه ای بود که اینها هر
کاری میکردند که هیبت امام از بین بره در نظر این خادمها و سربازها، نه تنها نمیشد بلکه برعکس میشد!

امام که داخل میشد غلامها دستو پایشان رو گم میکردند، مثلا اگر سوار این اسب بودند میپریدند پایین

یا مثلا تا میدیدند آقا داره میاد پرده رو بلند میکردند، احترام میکردند

متوکل میگفت نکنید، چرا چشمتون میوفته به این آقا خودتون رو گم میکنید؟

میگفتند دست ما نیست ما بی اختیار میشیم وقتی این آقارو میبینیم اصلا چهره اش چنان ابهت داره چنان عظمت داره ما نمیتونیم خودمونو نگه داریم

یه باغ داشت، باغ پرنده
رفته بود از هرجا پرنده بود کشیده بود آورده بود این رو اینجا انداخته بود

ابوهاشم جعفری میگفت وقتی ما وارد این تالار پرندگان میشدیم انقدر سر و صدا بود که صدا به صدا نمیرسید

امام هادی رو برداشت آورد تو این تالار پرندگان

امام هادی تا پاشو گذاشت تو تالار پرندگان پرنده ها انگار شدند مجسمه!

صداشون درنمیومد
میگفت یک ساعت تو این تالار پرندگان ما ایستادیم، این پرنده ها مثل مجسمه تکان نمیخوردند! صداشون درنمیومد!

آقا تا پاشو گذاشت بیرون اینها شروع کردند پرواز کردن و آواز خوندن..

۹۰ هزار سرباز ترک رو آورده بود دور خودش(سربازها کلاه داشتند) گفت هرکی خاک برداره توی کلاه خودشو پر کنه
ریختند شد یه تپه، گفت صندلی رو ببرید بگذارید اونجا، صندلی رو برداشتند بردند اونجا

گفت حالا علی بن محمد رو بگید بیاد

امام موقع بالا رفتن چون خاک دستی بود هی پاشون سر میخورد، وقتی رفتند بالا گفت یا بن رسول الله نگاه کن سرباز های منو

سرباز ها در صفوف منظم ایستاده بودند اسلحه بدست.

آقا فرمود میخوای سربازهای من رو هم ببینی؟

 

گفت آقا نشون بده آقا اشاره کرد با دست، تمام آسمان پر از ملائکه اسلحه بدست!
متوکل افتاد زمین وقتی به هوش اومد گفت نترس ما کاری به دنیا نداریم ما به آخرت کار داریم!

یک سرباز ترک وقتی جلوی امام هادی قرار گرفت ترسید، افتاد زمین به پای امام هادی.

وقتی ازش پرسیدند فلانی چیشد؟

گفت آقا به زبان ترکی با من حرف زد یه چیزی به من گفت.

این پیغمبره؟!

گفتند نه این پیغمبر نیست وصی ای از اوصیای پیامبره!

گفت به خدا قسم من یک اسمی داشتم، هیچکس این اسم منو نمیدونست مگر خدا، این آقا منو به اون اسم صدا زد!

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *