بسم الله الرحمن الرحیم
✨️الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا محمد و آله الطاهرین
💫داستان حضرت خضر علیه السلام
در رابطه با جناب خضر خصوصا صحبت میکنیم امام صادق می فرماید وقتی نبی مکرم به معراج بردند
در راه بوی خوشی مانند بوی مشک به مشامشون رسید و از جبرئیل سوال کردند که برادر این چه بویی هست
جناب جبرئیل عرضه داشت یا رسول الله این بو از خانه ای به مشام میرسه که عده ای به سبب بندگی خدا عذاب کردند
و اینقدر عذاب کردند که آن ها مردند حالا جبرئیل می خواد قصه گویی بکنه
که این بو داستانش چیه آقا رسول الله خضر از اولاد پادشاهان بود ایمان به خدا آورد
در خانه پدرش اتاقی خلوت کرد عبادت خدا میکرد و پدر هم جز او فرزندی نداشت
مردم اومدن پیش پادشاه اومدن گفتن تو فرزندی غیر این نداری زنی رو برای او بگیر تا خدا به او فرزندی روزی کنه
پادشاهی در فرزند او بمونه پدر به فکر افتاد دوشیزه ای رو برا او تزویج کرد منتها جناب خضر غرق عبادت بود
متوجه این دوشیزه نبود و دارد که صبح به او گفت امر من رو از پدرم مخفی کن چیزی نگو
پدر از او پرسید آیا از او بار گرفتی گفت که پنهان کرد دارد که مردم اومدن گفتن این زن دروغ میگه زنان را بگو که او را بررسی کنند
زنان را او را بررسی کردند و قصه رو به پادشاه گفتند و گفتند بار نگرفته
پادشاه به غضب اومد او رو بیرون کرد از قصر بیرونش کرد یک زن دیگه ای رو به عقد او درآورد و اون زن دارد که اومد امر خضر رو برملا کرد
گفت که او اینطور هست مثلا عابد شده خدا پرست شده اصلا به من توجهی نکرد.
پدر خیلی غضب کرد پادشاه غضب کرد جناب خضر توی حجره ای حبسش کرد در حجره رو از گل و سنگ بست
منتها پدر دیگه مهربان بر فرزند از روی مهربانی که به فرزند داشت فرداش گفت در رو باز کنند
در رو که باز کردن جناب خضر رو در حجره ندیدن خدای تبارک و تعالی قُوَّتی که به او کرامت کرد
که می تونه اموری رو انجام بده که دیگران ازش عاجز هستد
جبرئیل عرضه داشت که یا رسول الله جناب خضر از نظر مردم پنهان شد می تونست پنهان بشه
مدتی با ذوالقرنین همراه شد که از آب زندگانی خورد اگر کسی دنبال مطلب هست می تونه در صوت های بحث ذوالقرنین این بحث رو پیگیری کنه
دارد که دو تا مرد تاجر از شهر پدرش اومدن برای تجارت سوار کشتی شدن تو مسیر کشتی تباه شد
طوفان اومد کشتی شکست این دو تا اومدن خودشون به تخته چوبی گرفتن و رسوندن به جزیره وارد جزیره شدن
در کمال تعجّب چشمشون افتاد به خضر میشناختن خضر رو از رعیت پدرشون بودن
دیدن خضر به نماز ایستاده از نماز که فارغ شد اینها رو حضرت خضر طلبید و از اون ها سوال کرد
احوال اون ها رو پرسید متوجه شد که بر اون ها چه گذشته جناب خضر به اون ها گفت
اگر قول بدید امر من رو کتمان کنید من همین امروز شما رو به شهر خودتون می رسونم
تا داخل خونه های خودتون بشید اینا گفتند بله یکیشون نیت کرد وفای به عهد کنه و خضر رو مخفی کنه
دومی نظرش این بود خاطرش اینطور گذشت که وقتی به شهر برسم میرم به پدرش میگم
یه پولی یه کاسبی می کنیم ما که ضرر کردیم دیگه شاید از این قبل به یه پولی نون و نوایی برسیم
حضرت خضر ابری رو طلبید گفت این دو مرد رو بردار به معجزه به اذن الله برسون خونه هاشون این امر اتفاق افتاد
این دو رسیدن به شهر خودشون یکیشون به عهد خود وفا کرد و کتمان کرد
اون یکی نزد پادشاه رفت و خبر حضرت خضر رو نقل کرد پادشاه گفت
آیا کسی هست به راستگویی تو به صدق تو شهادت بده؟ گفت بله گفت کی؟
گفت همون رفیق و تاجر که باهام بود پادشاه او را صدا زد گفت من به تو میگم آیا حرف این مرد رو قبول می کنی؟
گفت نه من از این واقعه خبر ندارم این مرد رو هم نمی شناسم
خب مرد اول گفت که ای پادشاه لشکری به من بده تا من به اون جزیره برم خضر رو برات بیارم
این مرد هم که میگه نمی شناسم داره دروغ میگه این رو اینجا نگهدار تا من دروغش رو ظاهر کنم
پادشاه لشکری به او داد و رفت و اون جزیره رو پیدا کرد وارد جزیره شد و خضر رو نیافت
برگشت دست از پا دراز تر پادشاه اون مرد رو که خبر رو پنهان کرده بود رو رها کرد
دارد جناب جبرئیل داره برای رسول خدا قصّه گویی می کنه که یا رسول الله اهل اون شهر بسیار گناه کردن تا خدا اینها رو هلاک کرد
اِلّا یک زن و یک مرد کدوم زن و کدوم مرد؟ همون زن و مردی که جناب خضر رو پنهان کرده بودند
این دو نفر نجات پیدا کردند یکی از این طرف شهر و یکی از اون طرف شهر اینها خارج شدن
دارد که بهم رسیدن به هم گفتن تو چجوری نجات پیدا کردی برای هم قصه خودشون رو تعریف کردن
فهمیدن علت نجات پیدا کردنشون همین بوده که خبر حضرت خضر رو پنهان کردند
هر دو به پروردگار خضر ایمان آوردند بعد دارد که با هم ازدواج کردند
بعد به مملکت پادشاه دیگه ای درآمدند اون پادشاه به احتمال زیاد فرعون باشه
این دختر آرایشگری بلد بود اومد آرایشگر دختر فرعون شد یه وقتی قیچی از دستش افتاد
یا می خواست مثلا شانه کنه موی دختر پادشاه رو گفت لا حَول وَلا قُوّه الّا بِالّله
دختر فرعون وقتی این رو شنید گفت این چه حرفی بود؟ گفت به درستی که برای من خدایی هست که همه ی امور به حول و قوه ی او جاری میشه
دختر فرعون گفت یعنی تو رو خدایی است به غیر از پدر من؟ گفت بله اون خدایی است که خدای تو و خدای پدر تو هم هست
دختر رفت پیش پدر و حرف رو نقل کرد پادشاه که فرعون باشه دختر رو طلب کرد
از او سوال کرد زن ابا نکرد و گفت پادشاه گفت بگو ببینم کس دیگه ای هست که در دین تو شریک باشه؟
بله شوهر من و فرزندان من پادشاه همه رو حاضر کرد و تکلیف کرد دستور داد امر کرد اجبارکرد
همتون از یگانه پرستی خداوند دست بردارید اینها ابا کردن پادشاه امر کرد دیگی آماده کردن پر از آب گفت بجوشونید
اینها رو در دیگ انداختن گفت خانه رو بر سرشون خراب کنند جبرئیل گفت یا رسول الله این بوی خوش که می شنوی
همون خونه س که اهل توحید الهی در اونجا هلاک شدند اونها چه کسانی بودند؟
کسانی که امر جناب خضر رو پنهان کرده بودند و نجات پیدا کردند.
در روایتی از امام رضا علیه السلام هست که خضر از آب حیات خورد و زنده خواهد ماند
تا در صور بِدَمَند تا همه ی زندگان بمیرند تا در لحظه ای که در صور بدمند
جناب خضر می آید به نزد ما بر ما سلام میکند و ما صدای او رو می شنویم و لی او رو نمیبینیم
هر جا که نام او مذکور میشه برده میشه او در آنجا حاضر میشه پس هر کس که او رو یاد کنه خضر رو بر او سلام کنه بگه سلام خدا بر خضر
او هم میاد و سلام می کنه دارد که امام رضا علیه السلام در موسم حج در مکه حاضر میشه و حج بجا میاره
در عرفات وقوف می کنه برای دعای مومنین آمین میگه
امام رضا فرمود زود باشد که حق تعالی جناب خضر رو مونس قائم آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین قرار بده
و در وقتی که او حضرت از مردم غایب میشه یعنی امام زمان و درتنهایی رفیق اون حضرت میشه خب این از بحث جناب خضر علیه السلام..
🎙جهت دریافت صوت 👇
به کانال میثم ذوالقدر در پیامرسان ایتا مراجعه نمایید.