بسم الله الرحمن الرحیم
💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با تاریخ پیامبر اکرم بحث ما رسید به جنگ بدر
عرض کردیم که جنگ بدر چه جوری شروع شد که یک نفر از لشکر دشمن این گفتش که من میرم و
اون حوضچهای که اونجا درست کردن کنار چاه بدر یا از اون میخورم یا اون حوضچه رو میشکونم یا میمیرم
پیمان بست گفتش که من یکی از این سه تا کارو میکنم
اومد بالا سر حوضچه جناب حمزه یه ضربه زد ساق پایین قطع شد
بعد اومد گفت بخورم آبه رو لااقل یه نیرویی بدم مثلاً به لشکر خودم
تا اومد آب بخورد جناب حمزه یه ضربه زد کمرش این دو نصف شد افتاد تو حوضچه
بعد دیگه اینجا از مشاهده این صحنه و این منظره و اینها مشرکین تحریک شدن و آماده جنگ شدند
منتها جنگ سابقا اینطور بود که اون قلدرها شون می اومدن
اون قهرمانهاشون پهلوانانشون اون قوی هیکلاشون میاومدن
یه جنگ تن به تن میکردند جنگ تن به تن بعد از جنگ تن به تن حمله عمومی بود هجوم بود دیگه
همه لشکر با اون لشکر درگیر میشد خب اسود بن مخزوم که کشته شد عتبه بلند شد برادرشم شَیبه بلند شد
و پسرش هم ولید این ولیدم لباس جنگی پوشید و اومد میدان و هل من مبارز گفت
فریاد میزد میگفتش که مبارزی هست مبارزی هست
حالا اینا همین فک و فامیلای معاویه اند خدا لعنت کنه معاویه رو
کینهای که به دل داشت یا مثلاً مادر معاویه کی بود اون هنده
اینا اینجا کینه خیلی به دل گرفتن خیلی به دل گرفتن یکی از اینا بابابزرگ معاویه بود ایشونم دایی معاویه بود
دایی معاویه یعنی برادر و بابای هنده تو این جنگ تن به تن شرکت کردند
و سه تاش حالا اینا همشون کشته شدن علت اینکه عتبه پیش قدم شد
بیشتر گفتار ابوجهل بود که بهش میگفت تو یه مرد ترسویی هستی
یه آدم بزدلی هستی این عتبه برای اینکه تلافی این سخن بکنه جلوتر از دیگران اومد وسط معرکه
و فریاد زدند گفتند که یالا اگه مردید بیاید وسط
سه نفر از لشکر مسلمونها به نام عوف معوض که اینا فرزند حارث بودند
و عبدالله بن رواحه این سه نفر از انصارند اینها هم لباس رزم پوشیدن و اومدن در مقابل این سه نفر ایستادند
ببین غرور یعنی چی تکبر یعنی چی من اعتقادم اینه که
اگر همین سه نفر وامیستادن کلک اون سه نفر رو میکند
همین سه نفری که الان اسمشونو آوردم عوف معوض عبدالله بن رواحه
همین سه نفر کار اونا رو یکسره میکردن کار اونا رو تموم میکردن
چون اینا آدمای مغروری هستند بعدشم حالا به هر حال بگذریم
این عتبه اینا رو شناخت و تحقیر کرد عتبه لعنت الله علیه وقتی چشمش به مسلمونها افتاد
تحقیرشون کرد ما اینجا به شما احتیاجی نداریم که یه کسی بیاد هم شأن ما باشه در رتبه ما بشه
شما کی هستید دیگه برید پی کارتون تحقیر کرد و توی بعضی از جاها هست
یکی از این سه تا عتبه و شیبه و ولید
یکی از اینا فریاد زد داد زد گفت که یا محمد صلی الله علیه و آله و سلم
یه افرادی رو از خودت برای ما بفرست که اینها در رتبه ما باشند در شأن ما باشند
قریشی باشند این سه نفر دیگه کیه پیغمبر که دید اینا اینجوری می کنند فرمود ای عبیده بن حارث و ای حمزه و ای علی برخیزید
این سه بزرگوار این سه تا شخصیت بزرگوار که از نزدیکان پیغمبر بودند
اینا بلند شدن عتبه اینا رو شناخت گفت آها حالا شد یه چیزی
حالا الان جنگ میشه اینا در شأن ما هستند یعنی امیرالمومنین در شان ما هستند
بعد درگیری صورت گرفت حالا عتبه با عبیده رزم کرد
حمزه با شیبه رزم کرد مولا علی علیه السلام رفت سمت ولید
بعد مولا علی و جناب حمزه مهلت ندادن همون شمشیر اول دوم کلک این دوتا رو کندن
اما این عتبه با عبیده مشغول جنگ بودن و اینها که دارد امیرالمومنین و حمزه رفتن کمک عبیده
بعد عبیده که سخت مجروح شده بود اومد و پیغمبر چشمش به او افتاد
بعد به پیغمبر گفت یا رسول الله آیا من شهید نیستم پاشم انگار مجروح شده بود زخمی شده بود
گفت آیا من شهید نیستم پیامبر فرمود چرا شهیدی یعنی همین که مجروح شدی تو هم شهیدی
ببینید جنگ تن به تن تموم شد حالا نوبت چیه حمله عمومیه
نوبت حمله عمومی هست قبل از اینکه حمله عمومی صورت بگیره پیغمبر یه کاری کرد که هر فرماندهای این کارو میکنه
هر فرمانده با عقل و با فهم و درایت این کار را میکنه
شروع کرد برای مسلمونها یک سری آیاتی رو خوند در رابطه با جهاد
ردیفی مثلا تو این فیلم ها نشون میده فرمانده لشکر میاد قبل از شب حمله شب عملیات برای سربازاش حرف میزنه
حرف میزنه اینا آماده میشن آماده فکری مثلا سرمربی دیدی کیروش
میومد اینا برای اینا حرف میزد یهو اینا شیر میشدن میرفتن مقابل اسپانیا مقابل آرژانتین
یه وقتی من شنیدم برای اینا فیلم میذارن برای این بازیکنا خیلی عجیب بودا
گفت برای اینا فیلمهای چی میذارم که اینا دفاع کردن و تا اون لحظه آخر ایستادن رو یاد بگیرن
یعنی این از جهت فکری باید آماده آماده بشه پیغمبر اکرم از جهت فکری اینا رو آماده کرد
از جهت روحی روانی آیاتی رو خوند من یه تیکه اش رو می خونم
میگن یه نفر بود همونجا مثلا چجور ماها گاهی اوقات نخود کشمش بعضی از پیرمردها هستند
تو جیب شون نخود کشمش می ریزن بعد یه جا فرصت گیر میارن
می شینن نخود کشمش رو دونه دونه می خورن
حالا اون موقع نخود کشمش نبود که خرما بود خرما ریخته بود تو جیبش
بعد یه گوشه نشسته بود خرما میخورد اسمش هم عمر بن همام بود
مشغول خوردن خرما بود که پیغمبر شروع کرد حرف زدن
سوگند به اون خدایی که جان من در دست اوست هر کس امروز برای خدا با این گروه بجنگه
و تو جنگ پایداری کنه مقاومت کنه و به اونها پشت نکنه تا کشته بشه
خدا او رو وارد بهشت میکنه وقتی این کلمات رو از زبان پیغمبر شنید
همون چند تا دونه خرما که تو دستش بود انداخت تو خاک ها
شمشیر رو کشید و زد به قلب دشمن به قلب لشکرو چند تا رو کشت و به مقام شهادت رسید
فریاد میزد وقتی میرفت میگفت به به فاصله من با بهشت فقط همین مقدار
که اینا منو بکشد بیاید منو بکشید داد میزد
به گمانم شمشیرم نداشت چون چند تا که بیشتر نبود دست کیا بوده
حالا با چوب رفت جلو و چند تا از اینا رم کشت و به شهادت رسید
حالا قطعا با چوب نمیشه کشت میره یه چوب میزنه شمشیر از دست اون طرف میافته حالا به هر حال
بعضیا فردا میگن که حاج آقا چه جوری میشه با یه چوب چند نفر کشت
به هرحال و لقد نصرکم الله ببدر
خدا در جنگ بدر شما رو یاری کرد کمک کرد فرشتهها اومدند این جنگ یاری کردند
سر فرصت اینا رو آروم آروم باید من بگم آقا اینا دقت بکنید که این جنگ چون از اونور همه بزرگان مکه اومده بودند
من اینو بگم و شما رو خلاصتون کنم دعاتون کنم
بهترین فرصت بود که بعضیها انتقام سالها شکنجهها رو اینا رو بگیرند
مثلاً یکی از کسانی که خیلی شکنجه شده بود بلال بود
بلال همش چشمش دنبال امیه بود امیه بلال رو خیلی اذیت کرده بود خدا لعنتش کنه
بلال رو برده بود تو بیابون سنگهای بزرگ گذاشته بود رو سینه بلال
بلال رو لخت کرده بودن این سنگهای داغ تفتیده اینو گذاشته بودن رو سینه
میرفتن رو این سینه این وامیستادن رو این سنگا میگفتن یالا تو بگو فلان فلان نگو احد
بگو مثلاً عزی بگو لات بگو فلان جناب بلال خیلی شکنجه شده بود
چشمش دنبال همش امیه میگشت میگفت امیه رو رها نکنید سردسته کفره
بعد این امیه هم ترسیده بود همش دنبال فرار بود چشمش افتاد به عبدالرحمان بن عوف
یه سابقه دوستی با عبدالرحمان عوف داشتدگفتش که اگه میشه من رو به عنوان اسیر بگیر
که من کشته نشم تو این جنگ تو این جنگ کشته نشم منو به عنوان اسیر بگیر بعداً ما پول میدیم خودمونو آزاد میکنیم
تو این جنگ کشته نشیم عبدالرحمانم قبول کرد ببینید این یعنی خیانت
خدا لعنتت کنه عبدالرحمن بن عوف یکی از آدماییه که بعداً خرابکاری هم زیاد داره
این یعنی خیانت به چه عنوانی داری با طرف با دشمن حرف میزنی داری کمکش میکنی
داری کمکش میکنی نامرد عبدالرحمن ابن عوفم قبول کرد اسیر بگیره
همینجوری که داشت می اومد بلال چشمش افتاد به امیه
این سالها بود شکنجه شده بود توسط همین امیه شکنجه شده
چشمش افتاد به امیه داد زد گفت آی مردم ریشه کفر اینجاست
اساس کفر اینجاست هر کسی کار داره بیاد اینجا من روی رستگاری رو نبینم اگر بذارم این نجات پیدا کنه
عبدالرحمان گفت من هرچی داد زدم گفتم بلال اینا اسیر منم
همین امیه پسرش اینا اسیر منن میگه دیدم اصلاً گوش نداد و شمشیرا رو کشیدن
و گفت هی داد میزد چیزم میگفتش که با صدای بلند فریاد میزد بلال
بیایید بیایید که اینجاست بیایید که امیه اینجاست مسلمونم ریختن و از هر طرف کار امیه رو
با ضربات شمشیر تمامش کردن حالا قصه ابوجهلم هست فردا خدمتتون میگم
صلی الله علیک یا اباعبدالله
روز سهشنبه است ما معمولا روزهای سه شنبه دلها مونو می بریم در خونه حضرت رقیه سلام الله علیها
این نازدانه دستگیری ما کنه انشالله این نازدانه یه عنایت خاص به ما بکنه
عزیزان واقعاً گدایی در خونه اهل بیت افتخاره
بنده که افتخار میکنم از اینکه توفیق داشته باشم عرض ادب بکنم محضر این خاندان
شما هم که گریه میکنید شما هم که در واقع دارید گدایی میکنید
این گریه کردن اصلاً همینه یعنی گدایی و الا شماهایی که اینجا میشینید
خب کاسبی که نمیکنید دارید گدایی میکنید
گدایی در خونه اهل بیت به پادشاهی در این عالم میارزد
خدا میتونه یعنی یه نفر رئیس جمهور باشه یه نفر دولت مرد باشه
نماینده مجلس باشه رئیس مجلس باشه نمیارزه به این گدایی
به پای این گدایی نمیرسه خدا میدونه نمیرسه به گرد پاشم نمیرسه
اون کسی که گریه کن امام حسینه اون کسی که نوحه خون امام حسین
این یه پادشاهی بالاترین چیزهاست حالا امروز واسطه امروز صبح واسطه ما حضرت رقیه است
وقتی چشمش به سر بریده بابا افتاد
می دونید تصور یه دختر بچه چی از اومدن بابا
از اومدن بابا تصور چیه تصورش اینه که مثلاً الان یهو صدای بابا میاد
میدووه و بابا رو بغل میکنه و بابا بغلش میکنه و بله این تصور اینه
اما هیچ وقت فکر نمیکنه که مثلاً بابا بیاد منتها بدون پا بدون بدن
یه وقت شوکه شد این بچه وقتی سر بریده رو مقابلش دید
بهش گفتن این سر بابات حسین جا خورد
سر زده اومدی چرا دورت بگردم
بابا ببخش که موهامو شونه نکردم
باور نمیکردم با سر بیای بابا
بین طبق پیش دختر بیای بابا
بابا حسین جانم بابا حسین جانم
اینم حرف آخرم ایشالا حرم این سه ساله گریه کنیم
یه حرفی مونده تو دلم برام سواله
کی میزنه لگد به دختر سه ساله
بابا دستم به دیواره چشمام نمیبینه
کی میدونه این زجر دستش چه سنگینه
حالا صداتو رها کن
بابا حسین جان بابا حسین جانم