حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫 شرح زندگی یاران فداکار و با اخلاص حضرت سیدالشهداء علیه السلام

👈 حبیب بن مظاهر(قسمت پنجم)

در رابطه با اصحاب امام حسین علیه السلام بحث می‌کنیم

امروز آخرین بحث از جناب حبیب بن مظاهر را عرض می‌کنیم .

تقریباً مقتل جناب حبیب رو رضوان الله تعالی علیه بحث می‌کنیم.

نقل می‌کنند که نماز ظهر عاشورا نماز رو خوندند و دارد که اینجا جناب حبیب آماده رزم شد

آماده رفتن به سمت میدان شد و صدا زد گفت بعد از نماز یا بن رسول الله

الان به خدمت جدت رسول خدا من میرم اگر حسین جان پیغامی داری بده

که من پیغام رو برسونم ، دارد که آقا اباعبدالله فرمود که حبیب تو از جد و پدرم یادگاری

بالاخره تو یادگاری پدرم هستی من تو رو می بینم مثلا یاد پدرم می‌افتم

یاد جدم رسول خدا می‌افتم تو اصحاب اون‌ها هستی

آقا اباعبدالله فرمود تو از جد و پدرم یادگاری حالا که پیر شدی و این‌ها

من چه جوری راضی بشم که تو به میدان بری

حبیب به گریه افتاد و ببینید یه پیرمرد حالا حداقل ۷۵ ساله

پیرمرد جلو امام حسین به گریه افتاد و گفت که یا حسین می‌خوام پیش جدت رسول خدا رو سفید باشم

پدر و برادرت امیر المومنین و امام حسن من رو جزء اونایی که تو رو کمک کردند به حساب بیارن

روز قیامت که میشه امام حسن بگه خدایا این حبیب برادر منو یاری کرده امیرالمومنین بگه خدایا این حبیب پسر من رو نصرت کرده

رسول خدا بگه که این نوه منو نصرت کرده دارد اینجا دیگه آقا اباعبدالله اجازه میدان داد به حبیب بعد حبیب وارد میدان شد

حصین بن نمیر گفتم حصین تو لشگر عمر سعد

حصین بن نمیر لعنت الله علیه وقتی دید حبیب اومده وسط میدان رجز می‌خونه و اینا

اومد وسط حبیبم مثل شعله نار بر این لشکر حمله می‌کرد

اومد جلو و یه ضربتی زد به دماغ این حصین بن نمیر و این میگه دماغ حصین بن نمیر رو قطع کرد

این ضربه‌ای که حبیب زد خورد به دماغ این حصین

بعد این برای اینکه چیز نشه از رو اسب خودشو انداخت پایین

حصین بن نمیر که فرمانده لشکر اونوریا بود خودشو انداخت پایین

حبیب بن مظاهر رفت که سر این رو از تن جدا کنه اصحاب این حصین بن نمیر اومدن و اینو کشیدنشو بردنش

نذاشتن که حبیب بیاد کار اینو یکسره کنه حبیب بن مظاهر دوباره مثل شیر آشفته به سمت این گله روباه حمله کرد

بعد همینطور این‌ها رو می‌نداخت رو زمین

یه پیرمرد این‌ها رو به هم می‌زد و به خاک و خون می‌انداخت

نوشتن با این پیری با این سن زیاد با این سوز تشنگی ۶۲ نفر رو به جهنم واصل کرد

بعد دوباره مثل شیر دلاور رجز خوند و حمله کرد تا اینکه دیگه خب بالاخره مجروح بدن پر از جراحت

دیگه خسته شده بود شدت تشنگی زیاد شده بود و این‌ها

یه نامردی اومد با نیزه زد به حبیب

حبیب افتاد روی زمین اون حصین بن نمیر که دماغش قطع شده بود

دماغش توسط حبیب بریده شده بود فرصت رو غنیمت شمرد

گفتش که بیام تلافی کنم اومد جلو و یه ضربه شمشیرشو برد بالا یه ضربه محکمی زد تو سر حبیب

حبیب افتاد دیگه حبیب بن مظاهر افتاد رو زمین یه شخصی تمیمی

فورا اومد و از اسب پیاده شد و سر جناب حبیب رو از بدن جدا کرد

و حصین بن نمیر لعنت الله علیه اومد جلو گفت قاتل حبیب منم

یالا سر حبیب رو به من بده تمیمی گفتش هرگز به تو نمیدم

دعوا داشتن که سر حبیب رو کی برداره حصین بن نمیر گفتش فقط این سر رو میخوام بگیرم آویزون کنم به گردن اسبم

یه دوری این میان لشکر بزنم و خلاصه بگم که من انتقام گرفتم و من

من بودم که حبیب رو کشتم من اصلاً نیازی به پول ندارم

این سرو میارم بدم به خودت ببر بده ابن زیاد پول بگیر جایزه بگیر

من اصلاً این سرو فقط می‌خوام بگیرم آویزون گردن اسبم بکنم و یه دوری میان لشکر بزنم که بگم کار حبیب رو من یکسره کردم

سر رو گرفت و بست به گردن اسب و یه تاخت یه دوری زد و یه جولانی داد

بعد آورد سر رو تحویل همون شخص تمیمی داد گفت برو جایزه رو خودت بگیر من نیازی به این جایزه ندارم

سر رو آوردن کوفه جناب حبیب یه پسری داره به نام قاسم

قاسم بن حبیب این قاسم تازه به بلوغم رسیده

قاسم بن حبیب توی کوفه وقتی وایساده بود و این‌ها دید سرها رو آوردن

چشمش به سر باباش افتاد حالش منقلب شد شروع کرد به گریه کردن

و اومد به اون کسی که حامل سر بود گفت که این پدر من

به اون حامل سر گفتش که این پدر منه این سر پدر من هستش

این رو به من واگذار کن تا من ببرم این سر پدرم رو دفن بکنم

این ملعون گفتش که عبیدالله رضا نمیده و من هم می‌خوام از امیر جایزه می‌خوام بگیرم

حالا الان من بیام اینو بدم به تو گفت به خدا قسم این کار را نمی‌کنم

قاسم شروع کرد های های گریه کردن گفت به خداوند قهار قسم که خود خداوند قهار منتقم است

تو رو عذابی می‌کنه سخت ، تو می دونی کی رو کشتی

تو کسی رو کشتی که از تو بهتر بود نامرد قاسم همینجور دنبال سر پدرش می گشت و منتظر فرصت بود

بالاخره این نامرد رو یه جا گیرش بیاره و انتقام بگیره

وایساده بود تو کمین تا اون موقعی که جنگ باج میرا اگر اشتباه نکنم شکل گرفت

همون جنگی که مصعب و عبدالملک مروان درگیر شده بودند

که تو همون جنگم مصعب کشته شد ابراهیم مالک اشتر کشته شد

تو اون جنگ این قاسم بن حبیب قاتل باباشو تو خیمه دید اونجا رفت انتقام گرفت

سر از بدن او جدا کرد و او رو به جهنم فرستاد

اما قصه حبیب تمام شد وقتی که خبر کشته شدن حبیب به امام حسین رسید واکنش امام حسینم جالب بود

نوشتند بان الانکسار وجه الحسین من قتل حبیب

میگه امام حسین شکست در چهره‌اش ظاهر شد

وقتی شنید حبیب به شهادت رسیده در هم شکست امام حسین علیه السلام

و قال عند الله احتسب نفسی و هما اصحابی

خیلی امام حسین حالش دگرگون شد بعد این جمله‌ام مال امام حسینه

و لله درک یا حبیب لقد کنت فاضلاً تختم القرآن فی لیله الواحده

به خدا قسم حبیب تو کسی بودی که هر شب یه ختم قرآن می‌کردی

تو فاضلی بودی آدم بزرگی بودی ، این رو امام حسین علیه السلام گفتش

و آدم بزرگی همین الان هم یه سری امورات به دست حبیب انجام میشه

یه سری کارها به دست حبیب انجام می‌شه

اگه شماها می‌خواید الان تو همین جلسه یه چیزی گیرتون بیاد اگه امام حسین علیه السلام بخواد یه چیزی به شما بده یه کاری برای شما بکنه

گاهی اوقات حبیبو می‌فرسته جلو ، حبیب برو به این نفر چیزی بده

گاهی اوقات اینجوریه حبیب امام حسین حبیبو می‌فرسته جلو

حالا من قصه‌شو برات بگم

شیخ جعفر شوشتری میگه از نجف اومدم تو بلاد خودم شروع می کردم تبلیغ کردن

ماه رمضون می‌شد می‌رفتم بالا منبر تفسیر باز می‌کردم تفسیر صافی

از رویدتفسیر می‌خوندم بعد موقع محرم و صفر می‌شد

این کتاب روضه الشهدا رو می خوندم روضه الشهدای ملاحسین کاشفی

اونو برمی‌داشتم از رو اون می‌خوندم بعد نگاه می کردم می دیدم پا منبرم هیچکس گریه نمی کنه

بعد یه مداح میومد بلندگو رو دستش می‌گرفت تا می‌گفت صلی الله علیک یا اباعبدالله

نگاه می کردم می دیدم مسجد گریه می‌کردن بعد می‌گفتم یا امام حسین آخه منم یه سربازم

آخه اینجوری میرم رو منبر سرباز باید یه اسلحه داشته باشه سرباز باید سلاح داشته باشه حسین جان

من میرم رو منبر ندارم خالیم بلد نیستم یا اباعبدالله

از رو کتاب می‌خونم انکسار درشون درست نمی‌شه تاثر براشون درست نمی‌شه حسین جان میشه یه کاری برای من بکنی دلم شکسته بود

میگه اومدم به خواب رفتم یه مرتبه در زمین کربلا خودم رو دیدم

میگه نگاه کردم دیدم خیمه‌های امام حسین رو زدن یه طرف

اون طرف هم روبرو خیمه های عمر سعد هست

میگه من رفتم تو خیمه آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام

میگه بر امام حسین سلام کردم حضرت من رو کنار خودش نشوند

بعد اظهار ملاطفت به من کرد اظهار محبت به من کرد

بعد امام حسین متوجه حبیب شد نگاه به حبیب بن مظاهر کرد

اینکه میگم اگه انشالله امروز امام حسین بخواد یه نگاهی به ما بکنه یه چیزی به ما بده حبیب بن مظاهر رو بفرسته

حبیب درستش کن حبیب برو یه چیزی به اینا بده

میگه امام حسین متوجه حبیب شد گفت حبیب شیخ جعفر مهمان ماست

ما آب نداریم تو کربلا ولی پیش ما سویق هست

این سویق رو برو بیار حبیب بخوره حبیب نوش جان کنه

میگه حبیب بن مظاهر رفت ، سویق یه جور حلواست

میگه رفت یه خورده از این سویقا رو آورد گذاشت جلو من

من دو سه تا قاشق از این سویق خوردم به خدا قسم از خواب بیدار که شدم

رفتم رو منبر دیدم یه چیزایی به قلبم جاری میشه

یه لطایفی بعد شیخ جعفر شوشتری شدها که رو منبر می‌گفت صلی الله علیک یا اباعبدالله

قیامتی به پا می‌شد

حسین جان تو رو جان حبیبت تو رو جان عباست تو رو جان سکینه ات

تو رو جان رقیه ات امروز همونجوری که با آشیخ جعفر شوشتری معامله کردی

با ما هم نمی‌گیم در اون حد بالاخره شما کریمید آقایید

یه نگاه به ما هم اونجوری بکنید ما هم از فرش به عرش ببرید حسین جان

یا اباعبدالله من به فدایت به فدای بچه‌هایت

روز جمعه است متعلق به امام زمان علیه الصلاة و السلام داره

حسین جان از شهادت حبیب حالت دگرگون شد

شکست تو چهرت ظاهر شد پس چه حالی داشتن اون زن و بچه

وقتی شنیدن باباشون دیگه برنمی‌گرده امام زمان فرمودند یا جدا هیچ وقت فراموش نمی‌کنم اون ساعتی که اسب بی راکبت سمت خیمه‌ها برمی‌گشت

همهمه می کرد گریه می‌کرد هی صدا می‌زد الظلیمه الظلیمه

۸۴ زن و بچه از خیمه بیرون دویدن ولی سالار زینب را ندیدند

همه از خیمه‌ها بیرون دویدند

ولی سالار زینب را ندیدند

یا اباعبدالله حسین جان هر کسی یه جوری با این ذوالجناح حرف میزد

یکی می‌گفت ای اسب به ما بگو آقای ما رو کجا بردی

همه اومدن خودشون رو به این اسب به این خونی که رو بدن اسب بود

یا اباعبدالله سر و روی این اسب خون آلود زین این اسب واژگون

یه نفر اومد زین رو دوباره برگردون به پشت ذوالجناح

راوی میگه یه نازدانه از خیمه اومد بیرون اون به احترامش همه کنار رفتن

میگه این نازدانه همون سکینه خاتونه دختر بزرگ امام حسین

امام حسین خیلی این دخترو دوست داشته

خیلی این دخترو احترامش می‌کرده

این نازانه اومد جلو دستشو حلقه کرد به گردن ذوالجناح صدا زد

می‌دونم بابامو کشتن به من فقط بگو ببینم هل سقی ابی

آیا آبش دادن یا با لب تشنه سر از بدنش جدا کردن

من نمی‌دونم اینجا این اسب تونسته جواب سکینه خانومو بده یا نه

اما از یه جاهای دیگه اینجور می‌فهمم که وقتی این نازدانه اومد تو گودال

میگه از حلقوم بریده بابام صدا بلند شد سکینه جان سلام منو به شیعیانم برسون

به شیعیانم بگو هر وقت آب گوارا نوشیدید منو یاد کنید

هر وقت رفقا مخصوصاً این ایام می‌خواید آب بخورید قبلش یه خورده روضه بخونید

هر وقت می‌خواید آب بخورید یه جمله یه لحظه صدا بزنید حسین جان آبت ندادن علی اصغر شما رو کشتن آب ندادن

یه لحظه صدا بزنید

صلی الله علیک یا اباعبدالله

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *