بسم الله الرحمن الرحیم
✨️ شرح زندگی یاران فداکار و با اخلاص حضرت سیدالشهداء علیه السلام
?
در رابطه با اصحاب امام حسین صحبت میکنیم خب موضوع جلسات تو این ایام در رابطه با آقا ابوالفضل العباس هست.
امروز موقف آقا ابوالفضل العباس رو در کربلا میگیم که ابو مخنف و همینطور دیگران روایت کرده اند که
ابن زیاد نوشت پسر سعد کجاست تو کربلا مقابل امام حسین ایستاده اینجا شمر بعدا ملحق میشه خب شمر میخواد بیاد اضافه بشه
حالا پیش ابن زیاد هست نامه نوشته که اینا ببرن برای عمر بن سعد که تعجیل کن در قتل حسین دست دست نکن
عجله کن الا اینکه با یزید بیعت بکنه موقعی که نامه رو داد دست شمر
که شمر برو کربلا اینو بده دست عمر ابن سعد عبدالله بن المحل این از قبیله ی خانم ام البنین هست
خود شمر هم از قبیله ی خانم ام البنین بود این عبدالله ابی المحل این بلند شد از جا بلند شد
گفت علی ابن ابی طالب عمه ی من که ام البنین باشه باهاش ازدواج کرد
از عمه ی من ام البنین ۴ تا پسر روزیش شده این چهار تا پسر همین الان با حسین هستند
از تو می خوام که نامه ی امانی برای اون ها بنویسی که بدم دست اونها
اونها نجات پیدا کنن ابن زیاد قبول کرد که بنویسه شمر هم پا شد و تایید کرد بله همینطوره که از قبیله ام البنین منم از قبیله ام البنینم
بعد قصه رو گفتش اینا دلاورن خدا لعنت کنه شمر رو وقتی هم که اومد کربلا به عمر ابن سعد همین رو گفت
فردا با عباس چیکار کنیم حالا به هر حالا ابن زیاد نامه امان نوشت به اینجور نامه ها می گن امان نامه
اینو داد به عبدالله ابن ابی المحل که این نامه رو ببر به کربلا برسون دست ابوالفضل و برادراش
که نامه رو تسلیم قمر بنی هاشم کردن اون حضرت فرمود که به خالوی بگو
یعنی همون فامیل ما که ما رو نیازی با امان نیست امان خدا بهتر از امان پسر بنی امیه هست
بعد برگشت در یه نقل دیگه ای که معروف هست از سید تاووس در کتاب لهوف هست
این امان نامه رو شمر آورد شمر عقب خیمه ها اومد فریاد می زد می گفت پسر خاله پسر خاله
داد می زد عباس عبدالله جعفر عثمان هیچ کس جوابشو نمی داد هیچ کس جواب این سگ رو نمی داد
امام حسین فرمود که جوابش رو بده عباس ، قمر بنی هاشم بلند شد آقا اومدن بیرون گفتن چی می گی داد می زنی
شمر گفت بچه های خواهر من شما در امانید بیهوده خودتون رو به کشتن ندید
به جهت یاری برادرتون بیایید این امان نامه رو امان نامه گرفتم از ابن زیاد برای شما
آقا ابوالفضل اینقدر ناراحت شد به صدای بلند فرمود که هلاک باد دست های تو دستشو آورده بود جلو
گفتش بیا این امان نامه دست از حسین بردار آقا گفت لعنت خدا بر تو باد دو تا دستت بریده باد
تو داری میگی دست از برادر خودم دست از مولای خودم بردارم بعد بیام داخل اولاد زنا کار
که شمر از مدل حرف زدن آقا ابوالفضل خیلی غضب کرد و برگشت سمت لشکر خودش
خدا لعنت کنه شمر رو شیخ مفید تو کتاب ارشاد آورده که عصر پنجشنبه نهم محرم عمر سعد فریاد زد
لشگریان خدا اون که نمی گه شراب خورا اولاد زنا میگه لشگر خدا ، لشگر خدا سوار شید
بشارت باد شما را به بهشت فکر میکنی داعش میگه بریم جهنم
داعش میگه بمب به خودش می بنده میگه بریم بهشت قصه اینه
عمر سعد فریاد می زد یالا سوار شید بریم بهشت بعد این دریای لشکر اینا همه سوار شده
بعد از عصر به سوی خیمه های امام حسین هجوم آورد آقا ابا عبدالله در خیمه نشسته قمر بنی هاشم اومد عرض کرد
اینا اومدنا حضرت آقا ابا عبدالله از جا بلند شد ای برادر عباس سوار شو جون من
حسین فدات بشه جای اقا ابوالفضل جایگاه ویژه ای هست یه چیزی میگیم یه چیزی می شنوی انگار داریم روزنامه می خونیم
آقا ابا عبدالله فرمود برادر عباس جانم فدات ببین اینا چی میخوان
قمر بنی هاشم اومد فرمود که چی میخواهید گفتن یا بیعت یا جنگ
آقا فرمود خب من برم به برادرم بگم من بدون اجازه ی برادرم کلمه ای از دهانم بیرون نمیاد
قدمی بر نمیدارم خود آقا ابوالفضل هم میتونه جواب بده اینا رو بده
ولی گفت نه وایسید تا خبر بدم آقا ابوالفضل اومد گفتش که اینا میگن جنگ یا بیعت
ابی عبدالله فرمود برو ازشون یه امشب رو مهلت بگیر که ما مشغول راز و نیاز و مناجات و استغفار بشیم
خدای من می دونه اینو امام حسین فرمود خدای من میدونه که من نماز رو دوست دارم من استغفار رو دوست دارم
من تلاوت قرآن رو دوست دارم که قمر بنی هاشم اومد و اعلام کرد که بعد دیگه حالا اینجا گفت
نه و یکی گفت فلان و یکی بلند شد امر بن حجاج داد زد گفت اگر مردم ترک دیلم چنین درخواستی می کردن
ترکا می گفتن یه شب به ما مهلت بده ما درخواستشون رو رد نمی کردیم
اینا که آل محمد هستن شما چقدر خبیسید آخر سر فریاد زدن یا عباس باشه برو ما یه امشب رو مهلت دادیم
تا فردا اگه راضی شدید به بیعت یزید ما شما رو حمل می کنیم به سمت کوفه
اما اگر نه ما با شما چیکار می کنیم می جنگیم آقا ابوالفضل العباس جان های عالم به فداش
من یه حکایت عرض می کنم از آقا ابوالفضل از آقا بخوایم دل های ما رو آماده کنه
عالم متقی فقیه بزرگوار سید محمد علی کاظمینی بروجردی که صاحب تالیفاتی هست
از علمای تهران هست ایشون نقل کردند که شیخ اسدالله سر پولکی تو نجف اشرف
از سلسله ی صوفیه هر هفته دو شب جلسه داشتم تو اون جلسات به هم دیگه میگفتن
که ما عیوب رو از خودمون دور کردیم و صاحب مقامی شدیم این شیخ اسدالله
تو یکی از جلسات بلند شد گفت من تو این دو ماه عیب ها رو از خودم دور کردم حالا فهمیدم که از ابوالفضل بالاترم
یه عده ای اونجا بودن اینا پرخاش کردن که دیوونه این چه حرفیه آخه برای چی این حرف رو میزنی
گفت دلیل دارم دلیل چی داری آخه گفت برای اینکه ابوالفضل مجتهد نبود ولی من مجتهدم
ضمنا من یه استادی دارم مثل فلان عارف صوفی که ابوالفضل چنین استادی نداره
رفقاش خیلی بهش خندیدن وقتی این حرف رو زد و اون شب گذشت فردا قرار بود همه جمع بشن اونجا
این شیخ اسدالله نیومد اونایی که اونجا بودن دیشب هم بودن به هم دیگه گفتن حتما ابوالفضل یه چوبی بهش زده یه سیلی بهش زده
که دیگه افتاده حتما چوب ابوالفضل خورده گفتن حاضرید بریم در خونش بپرسیم چرا نیومده
بلند شدن رفتن در خونش جویا شدن که کجا است خانمش اومد و اینها
خانمش گفتش که شیخ از دیشب تا حالا بیهوش بوده حالا که بهوش اومده رفته حرم ابوالفضل
رفقا گفتن بریم حرم ابوالفضل بلند شدن اومدن حرم دیدن یه گوشه حرم نشسته زار زار گریه ناراحتی
فلانی تو گفتی دیشب من از ابوالفضل بالاترم حالا چی شده اینجا اومدی متوسل به آقا ابوالفضل شدی
مگه تو بالاتر نبودی گفت رفقا غلط کردم رفقاش گفتن تا نگی چی شده ما رها نمی کنیم تو رو ولت نمی کنیم
گفت به خدا دیشب خوابیدم تو عالم خواب دیدم مردم تو یه باغی جمع شدن منم رفتم تو اون باغ یه طولی نکشید سید بلند بالا
همه به اون آقا تعظیم کردن منم به اون آقا عرض ادب کردم دیدم یهو صدا زد شیخ اسدالله بیا اینجا
رفتم خدمتش فرمود دیشب شما گفتی از ابوالفضل بالاترم من مجتهدم
آقا سوالی کردن نتونستم جواب بدم حالا داره برا رفقا میگه حالا استادت فلان عیب فلان مسئله فلان مشکل رو داره
اما استاد من امیر المومنین علی بن ابی طالب هست استاد من برادم حسین
بعد یه چک خوابوند تو گوش من که دیگه از این غلطا نکنی که وقتی کشیده رو زد گوش من
من از هوش رفتم بیدار که شدم نزدیک ظهر بود که نماز صبحش قضا هم شده بود
میگه وضو گرفتم و اومدم حرم ابوالفضل حالا میگم آقا جان فدات بشم
شما شوخی هم سرت نمیشه شوخی کردم شما با یه کشیده پدر من رو درآوردید
حالا اومدم عرض بکنم غلط کردم توبه کردم این یه مطلب ،
یه مطلب دیگه رو هم عرض بکنم جناب آقا سید مصطفی مستجابه الدعوه ایشون به نقل از پدرشون این قصه رو آورده
که یه عرب بادیه نشینی بچه ش مریض شد با پای برهنه عرب بادیه نشین می دونی یعنی چی
یعنی عرب بیابونی با پای برهنه دوان دوان به کربلا اومد خودش رو رسوند حرم آقا ابوالفضل
مقابل ضریح آقا ابوالفضل ایستاد یکی از خدام با پای برهنه و کثیف و خون آلود می بینه میاد جلو یه سیلی محکم می زنه
میگه بی ادب با پای کثیف اومدی می دونی چه جای حساس و با اهمیتیه این اومد به زائر توهین کردن
این عرب اشاره ضریح آقا ابوالفضل اومد گفت ابوالفضل من خیال کردم اینجا خونه تو هست حالا میفهمم اینجا خونه تو نیست خونه ی اینه
که داره امر و نهی می کنه اینو گفت و با ناراحتی برگشت
کاروان سرا میگه همون مرد رو در عالم رویا دیدم ابوالفضل خدام رو صدا زده خادم ها رو صدا زده
به خادم ها داره هدیه میده میگه منم جلو به منم بدید آقا قمر بنی هاشم روش رو از من برگردوند
گفتم آقاجون چرا روت رو از من برگردوندی آقا فرمود صورتم رو کبود کردی
اثر اون سیلی هست که به عرب زدی ولی در واقع به من سیلی زدی چرا اون رو از حرم من بیرونش کردی
تا راضیش نکنی از تو راضی نیستم خادم میگه گفتم یا سیدی کربا یه شهره دهات نیستش که من از کجا پیداش کنم
گفت فلان کاروان سرا است محل سکونتش اون جاست رفتی بهش بگو ابوالفضل بچه ات رو هم شفا داد
این خادم میگه نیمه شب بلند شدم دنبال همون آدرس که آقا داده بود رفتم
بعد وارد کاروان سرا شدم عرب رو پیدا کردم دیدم خوابیده هلش دادم این بیچاره دوباره ترسید
دوباره به ذهنش اومد که من میخوام دوباره میخوام بزنمش مثلا تنبیهش کنم
نمی دونست آقای مهربان این خادم رو فرستاده ازش دلجویی بکنه
میگه این دید من دارم دستاشو می بوسم دارم صورتش رو می بوسم گفت چیشده
گفتم ابوالفضل اومده به خوابم گفته برو از این زائر پوزش بطلب برو به زائر بگو بچه ات رو شفا دادم
اینقدر خوشحال بود یا ابوالفضل آقاجان ما هم زائریم زائر راه دوریم
من یه جمله شعر میگم برای آقا ابوالفضل عرضم تمام
قبله ی اهل وفا شمشیر حق وارث میدان
قدرت شیر حق بر حسین از یک صدا دست و سر کرد باهم پیش کش
دید عباس آن که شد پناه گشته قحط آب اندر خیمه ها زال آتش بر پاست
بانگ کودکان آمدن در نزد شاه انس و جان
کیشه بی مثل و اند بازویان گشته ام در راه عشقت بسیار
ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفت کشت زار هستی ام آتش گرفت
شاه فرمود ای علمدار سپاه آفرینش را تویی پشت و پناه رشته ی امکان تو را باشد به مشت خود هم تو یاری هم تو پشت
گفت از غیر تو دل برداشتیم هر دو عالم را ز کفت بگذاشتم
دست عباس گر نباشد صف شکن بهر یاری تو نبود یاری به تن
اگه من تو رو یاری نکنم دست برای چی رو تن من باشه
سوی میدان بلا تازم سمند نام خود
تا چون سازم بلند در میان عاشقان پاک باز
چون علم گردد به عالم سرفراز
بعد میگه تا اینجا که گر نیوفتد از بدن در عشق یار دست باشد در بدن بهر چه کار
داره به امام حسین میگه اگه در راه تو دست ندم برای چی این دست باید باشه
سر که در عشقت نگردد پیش جنگ
اگه من سرم رو ندم سر مخوانش دست بر بدن بار ننگ بار ننگه
سینه کز عشقت نشان تیر نیست اگه سینم رو مقابل تیر قرار ندم سینه نبود
آن حصیر کهنه ایست رفتم اینک همتی خواهم ز شاه
بلکی آرم آبی اندر خیمه گاه
برم یه آبی بیارم قربون دلت ابوالفضل این بگفت و بحر جانش کرد
آمد به میدان آبی به دوش رفت آب بیاره خیلی عجله داشت به سمت خیمه ها زود بیاد
اما یه مرتبه دید یه نامردی از پشت خیمه ها دست راستش رو قطع کرد
مشک رو به دست چپ داد یهو دست چپ رو قطع کرد
میگه اینجا آقا ابوالفضل مشک رو به دندان گرفت آماده اید بریم حرم آقا ابوالفضل
لا اله الا الله مشک رو به دندان گرفت همه تلاشش اینه مشک رو سالم به خیمه ها برسونه
اما یه مرتبه دید یه تیر به مشک خورد مشک پاره شد آب به زمین می ریخت
نگاه آقا ابوالفضل ببینید با حسرت داره نگاه میکنه
اگه این آب به خیمه ها می رسید ای قربون حسرتت ابوالفضل
صدا بزن حسین جان حسین جان