حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

?تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با اجداد آقا رسول خدا بحث می کنیم.

بنده یه مقداریشم فاکتور می‌گیرم و از بعضی از اسم‌ها صرف نظر می‌کنم

به اون شخصیت برجسته‌ها حالا اشاره می‌کنم

یکی از اون شخصیت‌های برجسته اجداد آقا رسول خدا جناب هاشم هست

که این شخص انقدر بزرگوار بوده که اصلاً دیگه فرزندان بعدی رو هم بنی هاشم می‌نامند

یا مثلا امیرالمومنین هم بنی هاشم می‌نامند

امام حسین رو هم بنی هاشم می نامند

خیلی شخصیت فوق العاده و کلیدی داشته تو مکه

و بعضی‌ها اینطوری هستند دیگه انقدر معروف می‌شند انقدر نامشون سر زبان‌ها می‌افته

که فرزندان بعدی هم همینطوری خود به خود مثلاً حضرت رضا علیه السلام

آنقدر نامش زبان زد شد اسمش بر سر زبان ها افتاد که امام جواد رو می‌گفتند ابن الرضا

امام هادی رو می‌گفتن ابن الرضا امام حسن عسکری رو هم می‌گفتند ابن الرضا

حتی امام زمان علیه السلام رو هم میگن ابن الرضا

خب این شخصیت ، شخصیت بسیار ربانی بوده و میگن که وقتی به کمال رشد رسید آثار فتوت و مروت از او به ظهور رسید

و مردم مکه در حمایت او بودند یه دوره‌ای میاد تو مکه قحطی میشه خشکسالی می‌شه

هیچی برای خوردن دیگه نیست طوری میشه که مردم مکه در معرض هلاکت قرار می‌گیرند

که دیگه نابودی ، اینجا دارد که جناب هاشم این شترهاشو همه رو برمی‌داره حالا این شترهاش چقدر شتر بوده خب قطعاً خیلی بوده

اینا پولدار بودن متمول بودن وضعشون خوب بوده

همه این شترها رو برمی‌داره حرکت می‌کنه سمت شام

بعد اونجا هرچی پول داشته ثروت داشته آرد می‌خره گندم می‌خره چی می خره

اینا رو بار شتر می‌کنه و راه میفته سمت مکه میاد تو مکه

هر صبح و شام یه شتر هم می کشته نهر می کنه گوشت این شتر رو پخت می‌کنه بعد منادی می‌ذاره

این منادی ندا می‌کنه که مردم مکه هاشم سفره انداخته اگر می‌خواید غذا بخورید بسم الله

اگه می‌خواید از گشنگی به در بیاید بسم الله

بیاید سر سفره هاشم مردم از هر طرف میومدن سر سفره هاشم

این مرد انقدر کریم بوده انقدر بزرگوار بوده خودش با دست خودش نون تریت می‌کرده تو ظرف این‌ها

بعد آبگوشت می‌ریخته برای این‌ها اینا رو می‌داده به این مردم مکه می‌خوردن گرسنه‌ها می‌خوردن

با کرامت هاشم با سخاوت هاشم مردم مکه نجات پیدا می‌کنند

و الا تو اون قحطی و توی اون خشکسالی و تو اون وضعیت اسفناک مردم مکه در معرض هلاکت قرار گرفته بودند

چه بسا خیلی‌هاشون نابود می‌شدند و به خاطر همینم او رو هاشم نامیدند

چون هشم به معنی شکستن است خب ایشون میومد چیکار می‌کرد

این نون‌ها رو بگید خرد می‌کرد این نون‌ها رو تریت می‌کرد داخل این کاسه‌ها

بعد می‌داد به این‌ها که این‌ها غذا رو اینطوری تناول بکنن

خب کار هاشم بالا گرفت خیلی بالا گرفت ایشونو سید می گفتند این آقا هاشم سیده

امیه خدا لعنتش کنه این برادر هاشم نبوده این کی بوده

این یه برده بوده یه غلام بوده اومده بوده تو خونه بابای هاشم

که بعداً هم حسادت می‌کنه حسودی می‌کنه نسبت به هاشم

که از اونجا میگن فرزندان هاشم با فرزندان امیه سر ستیز داشتند سر دعوا داشتند

ولی اینو شما بدونید اینا هیچ ربطی به هم نداشتن پسر عمو نبودند

پسر عمو دختر عمو نبودن که بعداً شما بیاید داد بزنید سر ما بگید بابا این اختلاف خانوادگی بوده

نه اختلاف خانوادگی نبوده این امیه یه برده رومی بوده که این وارد خانه هاشم می‌شه

و اونجا حسودی می‌کنند اینا سودی می‌کنند فرزندانشون به فرزندان هاشم تا میاد این قصه کربلا پیش میاد

دقت کردید این یه مطلب بسیار بسیار مهمیه که حالا انشالله باید سر جای خودش بحث بشه

بله یعنی به عنوان برده‌ای بوده وارد میشه و بعد کم کم در حکم چی قرار می‌گیره

حالا اینکه ایشون خود عبدالشمس این رو به عنوان پسرخوانده قرار داده یا نداده

ولی عرف اینطوری بوده اون موقع چون حالا کم سن و سالم بوده یه جوری تو نظر مردم این جا میفته که می گفتن این پسرش هستش اصلا

حالا بعضی‌ها در مورد اسم هاشم هم می‌پرسند میگن اسمش چی بوده

امرو بوده امرو آخرش واو داره اسمش امر بوده

که خب هاشم لقب گرفت و و عارضم به خدمتتون که خدا به شما خیر بده

این یه مطلب ، ایشون میشه سید مکه و بزرگ مکه

حالا از همون جا می‌مونه چی می‌مونه اینکه این آقا سید هدیه می‌آوردن برای ایشون

حتی دارن سلاطین بزرگان پادشاهان ایشون رو می‌دیدند هدیه می‌آوردن

برای ایشون هدیه روشون قبول می‌کرد منتها دیگه خب بر فرزندان او و خود او دیگه صدقه رو جایز نمی‌دونستند

می گفتند صدقه از دست پایین به دست بالا جایز نیست

صدقه از دست بالا به پایین جایزه از پایین به بالا جایز نیست

چرا دست پایین میتونه به دست بالا هدیه بده

دست هاشم بالای دستهاست چرا می‌گفتن دست هاشم بالای دست‌هاست

به خاطر همون کاری که کرده بود مردم مکه رو از قحطی نجات داده بود

می گفتند اون دستش بالای دست‌هاست و دست پایین نمی‌تونه به دست بالا صدقه بده

حرامه که بعدها اسلام همین رو چیکار می‌کنه امضا می‌کنه

یعنی همین تایید هم میشه خیلی جلیل القدر بوده این جناب هاشم

و خیلی‌ها هم دنبال این بودند که دخترشونو بدن به جناب هاشم

رو چه حساب می‌خواستن دخترشونو بدن به هاشم

به خاطر همون نوری که در پیشانیش بود و نی گفتند نور محمدی هستش

خب جناب هاشم قبول نمی‌کرد ازدواج‌ها رو گفت من می‌خوام با دختران نجبای قوم خودم ازدواج کنم

که از اون‌ها صاحب فرزند بشم چند تا خانم هم می‌گیره چند تا خدا فرزند هم بهش میده

منتها می‌بینه این نور هنوز منتقل نشده تا اینکه بله میاد و با یه خانومی به نام سلما ازدواج می‌کنه

این نور منتقل می‌شه به بطن سلما که حالا از اون خانوم صاحب فرزندی میشه که بعدها معروف میشه به عبدالمطلب

اما اسم این آقا خب عبدالمطلب نبوده اسمش یه چیز دیگه‌ای بوده

اسمش چی بوده ایشونو عامر می‌گفتند اسم باباش خب امر بود

چی بود باباش هاشم ، هاشم معروف شد لقبشه اسمش امر بود

وقتی با سلما ازدواج کرد اسم پسرشو گذاشت عامر بعد شِیبِ هم بهش می‌گفتند

چون یه خورده موهاش سفید بود از این جهت بهش شِیب هم می گفتند

خب این چرا بهش گفتن عبدالمطلب خب باباشم که مطللب نبود

مطلب اسم عموشه وقتی میاد اینو برمی‌داره میاره مکه با خودش میارتش مکه

مردم فکر می‌کنن مطللب رفته از مدینه چی خریده برده خریده

نمی‌دونستن که این برادرزادشه وقتی با خودش آورد مکه اینا گفتن ببین مطللب رفته یه برده خریده

اسم این بچه رو گذاشتن عبدالمطلب مطلب برادر هاشم بوده این مطلب میاد مدینه چشمش میفته به برادرزادش

برادرزادش رو میگه که بیا بریم مکه دست همین آقای عامر

همین آقایی که بهش می‌گفتن شِیب اینو دستشو می‌گیره دست برادرزاده‌شو می‌گیره میاد مکه

وقتی وارد مکه میشه مردم مکه می‌بینن یه بچه تو بغلشه دست یه بچه تو دستش

فکر می‌کنن این رفته تو مدینه غلام خریده برده خریده

و لذا به این بچه میگن عبدالمطلب عبدالمطلب بهش میگن که بعد این عبدالمطلب یه چیزیه ها

من قصه شو حالا سعی می‌کنم فردا بگم و بحث اجداد آقا رسول خدا فردا تمام بشه

منتها انقدر آدم بزرگی بوده که بعد معروف میشه به شیبت الحمد

شیبت الحمد معروف میشه که همه مناصب رو هم دست می‌گیره

منصب سقایت منصب چی چی تو مکه هرچی سمت عالی رتبه بوده سمت عالی بوده عنوان عالی بوده

همه رو جارو می‌کنه و به خودش اختصاص میده

بله خانومش سلما شرط می‌کنه که اگر من فرزند آوردم دوباره برگردم مدینه

خانومش سلما شرط می‌کنه میگه من با این شرط زن تو میشم

آخه چون میاد مدینه سلما رو می‌بینه بعد با سلما که می‌خواد ازدواج بکنه سلما شرط می‌کنه

میگه من به این شرط زن تو میشم که اگر بچه‌دار شدم من برگردم مدینه

کنار پدر و مادرم که بعدم بچه‌دار می‌شه و کی کدوم بچه بود عامر

که دست بچه‌شو می‌گیره و میاد مدینه تو مدینه می‌مونه و هاشم از دنیا میره و بعد این مطللب میگه بریم برادرزاده خودمونو برداریم

و میاد به زن داداشش سلما میگه که بچه ما رو بده ما می‌خوایم مثلاً ببرمش مکه

میاد میاره مکه ولی مردم نمیگن برادرزادشه میگن بردشه

معروف میشه به عبدالمطلی عبد یعنی برده برده مطلب

که خیلی آدم عبدالمطلب یه چیز عجیبی بوده و می‌دونید دیگه چاه زمزم از یه دوره‌ای گم میشه

چاه زمزمی که از زیر پای اسماعیل جوشید و این‌ها این تو یه دوره‌ای اصلاً گم میشه نمی‌فهمن کجاست

چون جنگ‌هایی صورت می‌گیره مکه بعد این‌ها می‌بینن که حریف اون دشمن نمی‌شن

و میان چاه رو مخفی پر می‌کنند بعد هم عارضم خدمتتون که یه سری وسایل بوده وسایل گرون قیمت بوده

این‌ها رو هم می‌ریزن چاه زمزم و خاک‌ها رو می‌ریزن و از شهر مکه فرار می‌کنند

میرن و بعد هم دیگه معلوم نمی‌شه که این چاه کجا بود چه جوری بود

هرچی می‌کنن به چاه نمی‌رسن چاه زمزم آخر سر همین جناب عبدالمطلب میاد

از خدا می‌خواد که خدایا این چاه زمزم رو به من نشون بده

یه پسری هم داشته به نام حارث که بهش می‌گفتن ابوالحارث

عبدالمطلب رو ابوالحارث هم می گفتند از خدا می‌خواد که خدایا به من نشون بده چاه زمزم رو پیدا کنم

مکه همه اش رو چاه زمزمه می چرخه آب چاه زمزم نباشه حتی همین الانش تو مدینه حرم آقا رسول خدا آب زمزم میارن خیلی این چاه مهم هستش

تو خواب بهش میگن که ببین اصلاً مثل پیغمبرا بهش انگار وحی میشه

تو خواب بهش میگن که بله تو خواب بهش میگن که برو فلان جا رو بکن و اونجا چاه زمزم هست

و میاد و با پسرش دوتایی این چاه رو پیدا می کنند و اصلا از همین جا به بعد معروف میشه عبدالمطلب

و مردم بسیار احترامش می‌کنند سر همین پیدا کردن چاه زمزم

خدا به شما خیر بده

حالا یه چند تا مطلب هم از عبدالله می‌مونه اینم ایشالله جلسه بعد خدمتتون عرض می کنیم.

خب رسیدیم به آخر حاج آقا ماه صفر بحث هاشم رو گفتیم که نون تریت می‌کرد می‌داد به مردم مکه‌

که مردم مکه از گشنگی نمیرند گفتن صدقه حرامه دیگه بر این‌ها

و رسید کار به جایی که میومدن جلوی بچه های همین هاشم نوه‌های آقا رسول خدا دختران آقا رسول خدا

خرما می‌ریختند نون پرتاب می‌کردند وقتی رسیدن به کوفه این زن و بچه فداشون بشن

یه مرتبه دلم خواست این روضه رو بخونم انشالله امروز یه عنایتی به ما بکند

خود حضرت زینب سلام الله علیها

نون از بالا پشت بوم نون پرتاب می‌کردن جلوی این بچه‌ها

خرما پرتاب می‌کردند جلوی این بچه‌ها این بچه‌ها از شدت جوع از شدت گرسنگی

یه مرتبه خب بچه است دیگه

چیکار بکنه گرسنست دیگه گشنه است خب چیکار کنه

این دستشو می‌نداخت رو زمین این نون و خرما رو برداره بذاره تو دهنش بخوره

یهو می‌دیدن عمه سادات زینب کبری خانم ام کلثوم جلو می دوید

این نون خرما را از دهن بچه‌ها می‌کشید نون و خرما رو می‌کشید می‌نداخت جلو خودشون

می گفت ان صدقه علینا حرام

صدقه بر ما حرامه مردم ما بچه‌های هاشمیم

ما بنی هاشمیم ما بچه‌های پیغمبر خدا هستیم

قربون این بچه‌ها برم انقدر دلم می‌سوزه وقتی من این وقایع رو نگاه می‌کنم یا وقایع رو میگم

که این بچه‌ها چقدر باید گرسنه باشن عمر سعد خدا لعنتش کنه

وقتی که این بچه‌ها رو روز عاشورا دید این‌ها همه از خیمه‌ها اومدن بیرون

بعد یه کسی گفت عمر سعد خدا بکشتت به خدا این‌ها اینجوری از گرسنگی تشنگی اینا هیچ کدومشون دیگه اصلاً به مجلس ابن زیاد نمی‌رسند

همین جا کارشون تموم میشه که بعد دستور داد به اینا رسیدگی بکنند آب بدن و نمی‌دونم چی بدن و این‌ها

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین

و علی اولاد حسین

و علی اصحاب الحسین

اون نازدانه روی دامن عمه نشست صدا زد عمه امان از گرسنگی

وقتی خانمو دفن کردن تو خرابه خانم ام کلثوم هی گریه می‌کرد اشک می‌ریخت

خواهر صداش زد کلثوم جان چی شده برا چی اینطور بی‌قراری می‌کنی

گفت زینبم خواهر یاد یه خاطره افتادم دخترم رقیه اومد تو دامنم نشست

دهانشو نزدیک گوشم آورد گفت عمه امان از گرسنگی

این بچه‌ها سیر نمی‌شدن خانم زینب سهمشو می‌داد به این بچه‌ها

یه قرص نون بیشتر نبود ۲۴ ساعت باید با همین نون سر می‌کردند

به فدای اون خانومی بشم می‌خواست نماز شب بخونه

امام سجاد دید بلند نمی‌شه سرپا گفت عمه جان چرا نشسته می‌خونی

فرمود عزیز دلم می‌خوام بلند شم اما زانوهام رمق نداره

سه روز سهم خودمو دارم به بچه‌های برادرم میدم

اینا سیر نمی‌شن امشب خواستم برا نماز بلند شم دیدم زانوهام قوت نداره

حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *