علامه امینی میگه من داشتم میرفتم هندوستان سوار قطار بودم تو کوپه نشسته بودم یه عالم سنی هم روبه روی من نشسته بود طریقه عمامه بستن سنی ها با شیعه ها فرق داره یعنی ما عمامه بستن سنی ها را ببینیم میفهمیم که آنها سنی هستند آنها هم ما را ببینند از طریق عمامه بستن مون میفهمن که ما شیعه هستیم میگه این عالم سنی یک جوری مرا نگاه کرد گفت شما شیعیان چقدر تنبلیدگفتم حالا اومده به ما گیر بده سکوت کردم گفت خیلی تنبلید شما ..گفتم حالا برای چی تنبلیم ؟گفت شما علمای شیعه چیکار می کنید تو خونه هاتون ؟گفتم مگر شما چه کار میکنید؟ گفت شما شده تا حالا یک کتاب بنویسید ؟علامه امینی میگه شما چیکار کردید؟ میگه من یک کتاب نوشتم درباره جناب ابوبکر صدیق حیات ابوبکر صدیق.. گفتم خیلی خوب باریکلا.. گفتم دیگه چیکار کردی گفت کتاب دومم درباره حیات عمر بن خطاب فاروق اعظم درباره زندگانی عمر فاروق اعظم. گفتم دیگه چی نوشتی؟ گفت کتاب سومم درباره حیات عثمان ذوالنورین اونی که صاحب دو نوره.. کتاب در مورد این سه نفر نوشتم… . هم اکنون هم در حال تدوین یک کتاب هستم درباره حیات علی بن ابی طالب …علامه امینی میگه گفتم حالا به این چی بگم یه خورده سرم را انداختم پایین چیزی بهش بگم؟ نگم؟ سرم را بلند کردم یه نگاهی بهش کردم یه خورده تو چشماش زل زدم احساس کردم آدم بدی نیست بد ذات نیست گفتم بهتره که بگم گفتم آقا بیکاری میخواهی کتاب چهارم را بنویسی ؟برای چی میخواهی کتاب چهارم را بنویسی؟ برای چی میخواهی درباره علی کتاب بنویسی؟ سه تا کتاب که نوشتی بسه دیگه تمومه.. دیگه کتاب چهارم برای چیه؟ گفت آخه چرا ننویسم؟ علامه امینی میگه من این حرف را زدم بعد اومدم آنقدر استغفار کردم. انقدر استغفار کردم. اونقدر گریه کردم. گفتم کتاب برای چی در مورد علی؟ گفت چطور؟ گفتم علی مگه مسلمانه که شما میخواهید در مورد او کتاب بنویسید؟ گفت آقا آخه این چه حرفیه ؟گفتم اگر علی مسلمان چرا در خانه او را آتش زدید ؟اگر علی مسلمان بود چرا که زنش را کشتید؟ اگر علی مسلمانه چرا بچه اش را کشتد؟ اگر علی مسلمان چرا طناب به گردنش انداختید ؟چرا دستش را بستید؟ چرا اینطوری او را از خانه اش بیرون کشیدید؟
میگه با عصبانیت این حرفها را زدم و از کوپه بیرون آمدم دو ساعت سه ساعت هی راه می رفتم و گریه میکردم گفتم یا امیرالمومنین معذرت می خواهم من میخواستم این یک جوری تنبه پیدا کند یه جور آگاه بشه و برگرده انقدر گریه کردم انقدر گریه کردم.. بعد چند ساعت وقتی برگشتم در کوپه را باز کردم دیدم تمام در و دیوار این کوپه خون آلوده است دیدم این عالم سنی از بس سرش را به در و دیوار کوپه زد ازتمام سرش خون ریخته بود تا منو دید گفت آقا فهمیدم منظورت رو گرفتم فهمیدم چی داری میگی یه عمر اشتباهی کتاب نوشتم .نفهمیدم …..
گفتم آخه اگه علی جان پیغمبر شماست چرا با علی اینجوری کردید؟ اگر حسین پسر پیغمبر تونه چرا کربلا راه انداختید؟ چرا با اهل بیت این طوری کردید؟ خیلی شیعه دستش پُره منتها نمیریم یاد بگیریم نمیخواهیم یاد بگیریم ما به فرزندانمان این آیات رو یاد نمیدیم ما خودمون نمیریم این آیات را حفظ کنیم! نمیریم این مباحث را روش کار کنیم! وقتی یه سنی میاد روبروی ما فقط میتونیم نگاه کنیم اونم هی تند تند شروع میکنه به آیه خوندن……
مطلب پیشنهادی: