بسم الله الرحمن الرحیم
✨️الحمدالله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا محمد و آله و سلم
?داستان حضرت ادریس علیه السلام
در خصوص جناب ادریس صلوات الله علیه واله حضرت باقر می فرمایند
ابتدای پیغمبری ادریس مصادف شد با پادشاه یک جبار
پادشاه تصمیم گرفت یه گشت و گذاری سوار مرکب عبور کرد از باغی در نهایت زیبایی این باغ متعلق به یک مومن خالص خدا که ترک دین باطل کرده بود
و از کسانی که در دین باطل بودند بیزاری می جست به وزیران خودش گفت من از این باغ خوشم اومده این باغ مال کیه
گفتن برای یه رافضی که ترک دین پادشاه کرده گفت او رو بیارید او رو خواست
مومن گفت این باغ برای خانواده ی منه خانواده ی من به این باغ محتاجن پادشاه گفت
به من بفروش من قیمتش رو میدم گفت نه نمی فروشم نه می بخشم اینکه این رو تصاحب بکنی رو از ذهنت بیار بیرون
پادشاه غضبناک برگشت خانمی داشت ازارقه خیلی او رو دوست می داشت تو کارها باهاش مشورت می کرد
خانمه دید که غضبناکه پرسید چی شده؟ او هم توضیح داد گفت ناراحتی و غصه برای چیه
غصه کسی میخوره که پول نداره پادشاهی نداره غم کسی می خوره که قدرت نداره
نمیخوای بی دلیل بکشیش؟ من دلیلی برای او می تراشم تدبیری می کنم در کشتن او
پادشاه قدرت عمل به او داد اختیار داد این خانم اصحاب و فامیل خودش رو فرستاد که این مومن رو بیارید و شهادت دروغ علیه ش بدید
تا ما او رو بکشیم و زمینش رو به نفع خودمون برداریم این اتفاق صورت گرفت
خدای متعال بر این مومن غضب کرد رو کرد به ادریس گفت نزد این جبارها برو بگو راضی نشدید که بنده ی من رو کشتید به ستم
تا اینکه زمینش رو هم برای خود برداشتید؟ خانواده ی او رو گشنه رها کردید؟
به عزت خودم قسم می خورم تا قیامت برای این بنده ی مومنم انتقام می گیرم
در دنیا پادشاهی تو رو ثبت می کنم شهرت رو خراب می کنم عزتت رو به ذلت بدل می کنم
گوشت زنت رو به خورد سگ ها میدم مغرور شدی ای امتحان شده ی حلم من
حضرت ادریس داخل شد بر این پادشاه پیام رو رسوند پادشاه هم گفت جونت رو بردار رو برو تا نکشتمت
خانمش رو صدا زد مطلب رو در میان گذاشت خانمش گفت همون بلا که سر اون مومن آوردم سر ادریس هم میارم
ناراحتی نداره که چهل نفر از ازارقه رو فرستاد ادریس رو بیارن و بکشن
اینها اومدن وقتی ادریس رو پیدا نکردن دست خالی اومدن اصحاب حضرت ادریس به ادریس پیشنهاد دادن
از شهر بیرون رو ادریس همون کار رو کرد سحرگاه با خدا مناجات کرد خداوند فرمود
ناراحت نباش من انتقام می گیرم از اینها ، جناب ادریس گفت خدا یا من حاجتی دارم
خدا گفت بخواه من عطا می کنم گفت خدایا تا من نخواستم بر آن ها باران نبار
خدا فرمود شهرشون خراب میشه گره می خوره کارشون گفت خدایا هر چی می خواد بشه بشه اینا که زیر بلیط پادشاه هستن پادشاه جبار
کک شون نمی گزه که جباری بر اونها سلطه داره خداوند فرمود من عطا کردم تا تو نخوای بارون نمی فرستم و من بر عهدم وفا می کنم
حضرت ادریس به اصحابش گفت اونا اومدن در شهر خبر رو پخش کردن و بر گشتن و حضرت ادریس به غاری رفت در کوه بلندی اونجا پنهان شد
خدا ملکی رو موکل کرد که هر شب غذا میاورد و او روزها روزه می گرفت شب به این طعام افطار می کرد
خداوند اون پادشاه رو کشت و شهرش رو خراب کرد گوشت زنش رو به خورد سگان داد و پادشاه دیگری که او هم جبار بود بر اریکه ی قدرت نشست
بیست سال قطره ای باران بر این شهر نبارید مردم می دانستن تا ادریس نباشه و درخواست باران نکنه باران نمیاد
منتها نمی دونستن کجاست می گفتن بیایید بریم بیرون توبه کنیم استغفار کنیم
پلاس هایی پوشیدن و روی خاکسترها ایستادند و خاکسترها رو روی سرشون می ریختند
و برای خدا توبه کردند و استغفار کردن گریه کردن خدا صدای اینها رو به گوش ادریس رسوند
گفت ادریس می شنوی ؟ اینها دارن طلب بارون می کنن
من بر اینها رحم کردم عهد تو نبود هر آینه بر اینها باران فرستاده بودم
حالا تو بخواه تا من بر اینها باران بفرستم ادریس گفت خدایا من این رو نمیخوام طلب باران نمیکنم
خدا به اون ملکی که به اون مامور کرده بود هر شب غذا میاورد فرمود حبس کن بر او دیگه نمیخواد غذا ببری
شب شد دید غذا نیومد فردا هم گذشت شب دوم هم غذا نیومد وقتی غذا نرسید خیلی گرسنه شد صبرش کم شد
گفت خدایا پس چی شد؟ چرا غذا نمی فرستی؟ میخوای جونم رو بگیری؟
خداوند وحی کرد یا ادریس ببین سه شبانه روز غذای تو رو حبس کردیم نفرستادیم صبر نکردی طاقت نیاوردی
این طفلکی ها بیست ساله وضعیتشون اینجوریه تو نمیخوای طلب باران بکنی؟
از من خواهش نمیکنی برای اینا بارون بفرستم؟ گفت خدایا نه خدا گفت
پس خودت برو کار کن زحمت بکش ما دیگه برات غذا نمی فرستیم از کوه سرازیر شد اومد دید یه دودی از خانه ای بلند شده
روانه شد دید یه پیر زالی هست که دو تا نون مختصر روی آتش انداخته تا نون گرم بشه بخوره
گفت ای پیرزن به من غذا بده که از گرسنگی بی طاقت شدم
خانمه گفت بنده خدا نفرین ادریس بر ما زیادی نزاشته که به تو بخورونیم
بخدا من همین دو تا گرده ی نان رو دارم که اگه به تو بدم خودم گشنه میشم میمیرم
گفت دو تاس یکیش رو بده به من گفت نه یکیش واسه بچمه گفت این طفله نصفش کن نصفش رو به من بده که من یه جونی بگیرم
پیرزن قبول کرد نصف نان رو داد بچش نصفش رو به ادریس
بچه که دید ادریس نان او رو می خوره از اضطراب و ناراحتی مرد پیرزن جیغش بلند شد گفت ای بنده خدا فرزند من دو کشتی
حضرت ادریس گفت جیغ نکش من به اذن خدا روح او روبر می گردونم
اومد بازوان طفل رو گرفت گفت ای روحی که به اذن خدا رفتی برگرد من ادریسم
پیرزن دید که روح برگشت به بدن بچه اومد بیرون فریاد زد ای مردم ادریس هم اینک اینجاست
بیایید به نزد او تا او از خدا طلب باران کنه همه جمع شدن و حضرت ادریس بر یک موضعی نشست
گفت تا پادشاه با همه ی مردم نیاد من طلب باران نمی کنم از خدا
پادشاه جبار به جهت غرور راضی نشد بیاد گفت پنجاه نفر برید ادریس رو کت بسته بیارید
اومدن و ادریس این پنجاه نفر رو نفرین کرد اینها زمین گیر شدن
پادشاه پونصد نفر دیگه فرستاد حضرت ادریس گفت شما رو هم نفرین می کنم زمین گیر بشید
تا پادشاه با همه مردم نیاد و طلب استغفار نکنید من طلب باران نمی کنم
همه جمع شدن پادشاه هم پایین آمد به نزد ادریس اینجا ادریس طلب باران کرد
خداوند بارانی فرستاد بسیار طوری که اینها گمان کردن غرق خواهند شد
و اون ها انابه کردن، توبه کردن و برگشت کردن به سوی خداوندمتعال.
?جهت دریافت صوت ?
به کانال میثم ذوالقدر در پیامرسان ایتا مراجعه نمایید.