بسم الله الرّحمن الرّحیم
💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با تاریخ نبی مکرم بحث می کنیم از جلسه ی گذشته که بحث کردیم درباره ی جنگ احد
یه سری سوال ها کردن که مسلمانان وضعیتشون چجور بود چطور اطلاع پیدا کردن
چطور حرکت کردن که تو بحث جلسه ی پیش گنگ موند و نامفهوم شد.
عرض کنم که نبی مکرم اون روز به محله ی قبا اومده بود داشت از مسجد قبا خارج می شد
می خواست سوار الاغ مخصوص خودش بشه که یه مرتبه دیدن پیکی راهور از راه رسید
و شتابان پیش اومد و نامه ای سربسته داد دست حضرت آقا رسول الله
نامه را گشود دید عباس عموش که در مکه به سر می برد ببینید عزیزان بنده اعتقادم این هستش که عباس به مانند برادرش ابوطالب
تقیه می کرده به جهت اینکه اونجا حامی پیامبر باشه بتونه به اسلام خدمت کنه تقیه می کرد
اینکه اظهار اسلام نمی کرد از روی جهاتی بوده خب پیامبر دید نامه ای از سوی عباس عموی خودش هست
که در اونجا نوشته یا رسول الله اینها تصمیم گرفتن حرکت کنند به سوی شما عده ی جنگجویان پنج هزار نفر هستن
مثلا اینطور مجهز هستن مثلا خانم ها رو هم همراه کردن و چه و چه
پیغمبر به سوی شهر آمدن و یکی دو نفر رو فرستاد به مکه تا وضعیت قریش رو از نزدیک گزارش بدن
اینها رفتن و سریع برگشتن به پیغمبرگفتند بله رسول الله همچنان که عباس گفته بود
اینها دادن حرکت میکنن حاضر هستن و مجهز خیلی هم خرج حسابی کردن
ما داریم که ابن هشام نوشته، تو سیره ی ابن هشام هست که صفوان بن امیه به ابوسفیان پیشنهاد داد
گفت تمام اموال تجارتی که پیش از جنگ بدر به مکه اومده خرج سلاح بکنند
بفرست باهاش اسلحه بخرند تجهیزات جنگی حالا اینا هیچ وقت به صورت جدی درگیر جنگ نشده بودند.
خودسر زمین مکه سلاح های پیشرفته نبود سلاح خوب نبوده
چون محل جنگ نبوده مکه محل داد و ستد بوده که ابوسفیان پیشنهاد صفوان رو می پذیره
و تمام پول هایی رو که در تجارت بدست آورده بود رو خرید اسلحه و تجهیزات جنگی می کنه
چند تا قبیله مکه رو هم همراه می کنن با خودشون که حول و هش پنج هزار نفر میشن
پیامبر به مدینه می رسن پیامبر اونجا در مسجد اجتماع می کنن و پیشنهادشون رو میگن
از اونها هم پیشنهاد میگیرن یکی از اون کسانی که اونجا حضور داشت سرکرده ی منافقین عبدالله بن ابی هستش
ببینید بالاخره منافق میاد حضور پیدا می کنه در مسجد اجتماعات تو صف جماعت پشت سر امام جماعت
همه جا هست منافق اینطور نیست که بگی منافق رو باید با چراغ دنبالش گشت همه جا هست
منافق میاد بیخ گوش شما نظر میده حرف میزنه عبدالله بن ابی پیشنهاد داد
ما در شهر بمانیم و قلعه داری کنیم مثلا معتقد بود جنگ داخل برج و ساختمان های شهر خیلی بهتر چون پیش روی زنان و فرزندان هستیم
ماشکست ناپذیر میشیم وقتی زنمون و بچه مون رو می بینیم دیگه تا پای جان می ایستیم
البته این منافقه دیگه منافق همیشه یه جور نظر میده که جونش در امان باشه یه جور نظر میده
که به نفع دشمن باشه اما یه عده ای از جوانان پرشور که در جنگ بدر حاضر نبودن و میخواستن یه جوری تلافی کنن
غیبت قبلی خودشون رو نپذیرفتن گفتن چرا بمانیم چرا نریم بیرون؟
تو بدر مگه ما چند نفر بودیم الانم حرکت کنیم بیرون از مدینه اونجا دلاورانه و شجاعانه بجنگیم
این که خانه و شهرخودمون رو محل تاخت و تاز و جنگ قرار بدیم
این یه جور سر شکستگی و خواری و زبونی به حساب میادو اینها اصرار کردن پافشاری کردند که برن نظریه ی این دسته هم غالب شد رسول خدا آمدند خانه و زره جنگ رو بر تن کردن از شهر خارج شدند
موقعی پیامبر از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه پیغمبر بود منتها متاسفانه
میان راه اتفاق هایی افتاد که خواهیم گفت عبدالله بن ابی این منافق
سیصد نفر رو از همراهی منصرف کرد به بهانه های مختلف و از میانه ی راه برگشتند
خب همراهی نکردن تو این جنگ اُحد شرکت نکردن پیامبر با هفتصد نفر به سوی احد پیش رفت
مقابل قریش ایستادند خب اُحد همچنان که جلسه ی پیش هم گفتیم
نام جایی هست در یک فرسنگی مدینه رشته کوه است اون قسمت از بیابون رو با بیابون های دیگه جدا کرده
خدمتتون عارضم که ذوق و شوق مسلمونا تو این جنگ من دو نمونه رو خدمت شما بزرگواران میگم
ببینید این دو نمونه حاکی از این روحیه ی شهادت روحیه ی استقامت است
یک عمر بن جموح که قبلاََ اسمش رو آوردیم کلید دار بتکده ی مدینه از بزرگان بت پرستی بوده
حالا مسلمان شده عاشق شهادت و جانبازی در راه دین فرزندانش قرار برن جنگ
ولی این هم سر از پا نمی شناسه پاش می لنگه ولی میگه منم باید برم
بچهاش گفتن ما میریم دیگه فامیلاش گفتن چهارتا پسر بزرگ داری هر کدوم سرباز دلیر هستن و مدافع رسول خدا
تو بشین سر جات هر کاری کردن منصرفش کنن نتونستن. بهش گفتن تو مرد لنگی هستی از رفتن به جنگ معذوری
بچهات تو جنگ هستن اما عمر قانع نشد گفت مگه ممکنه اونا به بهشت برن من پیش شما بشینم؟
اصلا راه نداره نمیشه همسرش اومد گفت دیدم این عمر وقتی لباس جنگ پوشید خواست راه بیفته دم در که رسید سرش رو به آسمون گرفت
گفت خدایا من رو پیش خاندانم برنگردان این رو گفت و اومد خدمت رسول خدا گفت
یا رسول الله این پسران من فامیل های من، من رو از سعادت جهاد در راه دین و شهادت در راه خدا منصرفم می کنن اما من چه کنم؟
آرزو دارم که با همین پای لنگ دربهشت راه برم الله اکبر رسول خدا فرمود
خدا تو را جهاد معذورت کرده عمر راضی نشد و رسول خدا رو کرد به فرزندان او فامیل های او گفت
بزارید بره ذوق شهادت داره مانعش نشید شاید خدا شهادت رو روزیش کرد
همین سخن رسول خدا باعث شد هیچکس جلوگیری نکند و او هم آمد در جنگ شرکت کرد و از قضا شربت شهادت رو نوشید
به همین سعادت بزرگ رسید موقعی که اومدن جنازه ها رو بردارن
خب اونجا تیم مخصوصی نبود که بخوان بیان جنازه ها رو برداره
خود خانواده ها میومدن بر می داشتن اینجا عمر شهید شده کی میاد جنازش رو از زمین برداره؟
زن عمر اومده مردم مدینه باخبر شدن جنگ تموم شده و جنگ موفقی هم نبوده
شکست خوردن یه عده ای شهید شدن و خب خانواده ها اومدن بیرون زن ها بچه ها جنازه های عزیزشون رو بار شتر کردن بیارن توی مدینه
این عایشه چشمش افتاد به هند زن عمر بن جموح گفتش اینا کی هستن ؟
سه تا جنازه رو بار شتر کرده بود داشت میاورد گفت این پسرمه اینم برادرمه این هم همسرمه
گفتش از پیغمبر چه خبر؟ گفت الحمدلله پیغمبر سالمه اما هر کاری می کرد شتر رو حرکت بده سمت مدینه نمی شد
شتر رو که رها می کرد می رفت سمت اُحد خبر به گوش پیغمبر رسید
پیغمبر فرمودند به اون زن آیا عمر موقع رفتن چیزی گفت؟
گفت یا رسول الله موقع حرکت رو به آسمان سر بلند کردو گفت خدا یا من رو به اهلم بر نگردون
حضرت فرمودند خب او رو در همین سر زمین دفن کنید قبر او و شهدای دیگه تو احد قرار داده شد
الان هم هر کی به مدینه میره کنار قبر این شهدا هم حاضر میشه
این یک نمونه یک نمونه ی دیگه براتون بگم بجث قشنگی هست این حنظله جوانی بود از انصار پدرش هم ابوعامر بود
این پدرش جزء دشمنان اسلام حساب می شدو عزیزان حنظله باباش دشمن اسلام کافر مشرک بت پرسته
تا آخرش هم در حال کفر باقی موند و برنگشت اما حنظله پدر کافر فرزند مسلمان
این پر شور فداکار خیلی ذوق شهادت مسلمانان که در جنگ احد بسیج شدن میخواستن حرکت کنن
از قضا حرکت به سمت احد مصادف شده بود با شب عروسی این طفلی جوان حنظله اومد پیش رسول خدا گفت
من بیام پیغمبر فرمود نه بمان شب عروسیت هست دامادی خلاصه عروس داری
بمان عروسی کن فردا به ما ملحق شو حنظله شب رو تو مدینه موندو عروسی انجام گرفت
روی اون ایمان و عشقی که به جهاد داشت که دفاع کنه از رهبر عالیقدر اسلام
پیامبر اکرم(ص) بدون اینکه غسل جنابت کنه با عجله حرکت کرد سمت احد
علی بن ابراهیم میگه وقتی حنظله میخواست بره میدان همسرش این هم نکته جالب
داستان همسر حنظله دختر عبدالله بن ابی سر کرده ی منافقین بود خیلی عجیبه
این دختر اومد جلو گفت حنظله یه خورده صبر کن چهار نفر ازمردان انصار آوردوگفت
حنظله شهادت بده که تو دیشب با من عروسی کردی نزدیک من شدی حنظله گفت شهادت میدم
که با تو عروسی کردم و نزد خانمم بودم امشب حنظله رفت و همه از زنش پرسیدن چرا اینکار رو کردی؟
گفت من خواب دیدم آسمان شکافته شد حنظله وارد آسمان شد بعد آسمان بسته شد
فهمیدم از این خواب که حنظله در این جنگ به شهادت میرسه
خواستم بدونید او با من عروسی کرده اگر من از او بار گرفتم معلوم باشه که فرزند حنظله س
که فردا به من تهمت نزنید ببینید این هم بد نیست بدونید مولود این ازدواج حاصل این ازدواج یه شبه
زندگی مشترک یک شبه دلیر مرد با ایمان به نام عبدالله که بعد از شهادت آقا امام حسین(ع) تو مدینه قیام می کنه
همه رو بر ضد یزید بسیج می کنه آخرش هم میشه واقعه ی حره و تو اونجا به شهادت میرسه
به هر ترتیب حنظله خودش رو به سرعت به میدان جنگ می رسونه و شجاعتی نشون میده
تو این گیر و دار جنگ چشمش به ابو سفیان میفته سرکرده ی لشکر قریش اسب او رو پی میکنه
دیگه چیزی نمونده بود او رو به قتل برسونه منتها ابوسفیان داشت پیاده از برابر شمشیر حنظله فرار می کرد
می گریخت مشرکین رو صدا زد گفت کمک کمک یه نفر بنام شداد بن اوس سر راه حنظله رو گرفت و زد
و خوردی شد و حنظله شهید شد ابو سفیان تا عمر داشت برای شدادبن اوس می گفت
خدا بیامرزش خدا نیامرزش می گفت من اگر هستم زندگی من مرحون همین شدادبن اوس هست.
جنگ که به پایان رسید پیغمبر در رابطه با حنظله پرسیدگفتن یا رسول الله شهید شده بدنش مرطوبه و تره
از این حرف ها رسول خدا فرمود حنظله رو فرشته ها غسلش دادند
وقتی از همسرش پرسیدن گفت بخدا حنظله وقتی از خانه بیرون رفت جنب بود
احتیاج به غسل داشت و با همون حالت به جنگ رفته بود و از اونجا حنظله معروف شد به حنظله غسیله الملائکه.
این قصه ادامه دارد…