بسم الله الرحمن الرحیم
? شرح زندگی یاران فداکار و با اخلاص حضرت سیدالشهداء علیه السلام
? حسن مثنی پسر امام مجتبی علیه السلام
یکی از یاران آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام در کربلا شخصی هست به نام المحسن المثنی ابن الامام المجتبی
یا اینکه محسن نخونیم اینجا بخونیم حسن مثنی، حسن دوم.
منتها در تیتر المحسن آورده بعد تو متن که وارد میشه حسن میاره منم به نظرم حسن درسته
حسن مثنی چیزی که قبلاً اطلاعات دارم حسن مثنی هستش.
امام حسن مجتبی پنج تا پسر داشتند که دو تاش معروف هست تو کربلا عبدالله و قاسم
منتها اون سه تا دیگه معروف نیستند که یکیشون همین حسن مثنی
پیش اهلش معروفند ولیکن پیش عموم مردم خیلی معروف نیست حسن مثنی ، حسن دومی.
مادرش خوله هستش و وقتی قصه کربلا تموم شد داستان تموم شد دستور دادند
گفتند برید سرها رو از بدن جدا کنید اومدند سر حسن مثنی رو از بدن جدا بکنند
دیدن زنده ست یه رمقی داره که دایی حسن اونجا بود و وقتی که دید حسن زنده است
گفت بزارید این حسن پسر خواهر منه بزارید این رو من ببرمش از کربلا بیرون
من خودم اجازه مثلاً با ابن زیاد درستش میکنم حلش می کنم بهش میگم
حالا مثلاً این رو به من ببخشه خلاصه اینکه حسن مثنی رو پسر امام مجتبی رو از کربلا خارج میکنه
میاردش او رو مداوا میکنه پرستاری می کنه خوب میشه خبر به گوش ابن زیاد میرسه
که این فلانی دایی حسن به نام اسماء بن خارجه خالوی این حسن مثنی این کار رو کرده
حسن مثنی را از کربلا چیکارکرد برد ومداوا کرد پرستاری کرد و خوب شد.
چون این شخص آدم معتبری بوده اسماء ابن خارجه آدم معتبری بوده به عنوان مثلاً رئیس قبیله محسوب می شده
و اینها دیگه اینجا ابن زیاد رها کرد گفت آقا ولش کن نمیارزه که ما بخوایم با این شاخ به شاخ بشیم
بگیم اون رو به ما بده و بعد مثلا ما حسن مثنی سر ببریم گفت ولش کن دیگه
این حسن مثنی که جانباز کربلا محسوب میشه از یاران امام حسین علیه السلام ولی شهید نشد
عاقبتش ختم به شهادت نبود در حد اینکه مجروح کربلا و جانباز کربلا ، که خانمش کی بود؟
خانومش فاطمه بنت الحسین علیه السلام دختر امام حسین علیه السلام بوده.
و شرح حال جالبی هم داره ازدواجش با حسن مثنی و اینها که وقتی حسن مثنی اومد پیش عموش امام حسین علیه السلام
وقتی اومد خواستگاری قدم پیش گذاشت
امام حسین علیه السلام
وقتی اومد خواستگاری قدم پیش گذاشت امام حسین فرمود که پسر برادرم حسن جان
این دو تا دختر من فاطمه و سکینه هر کدوم رو که بخوای من برای تو کابین ببندم
هر کدوم رو میخوای من به تو بدم اینجا دارد حسن مثنی از خجالت و شرم سرش رو انداخت پایین
از حیا سرش رو انداخت پایین خود امام حسین فرمود که این فاطمه من شبیه به مادرم زهراست من این رو به تو کابین میبندم
بعد حالا در مورد سکینه یه جمله ای دارد فرمود که این مثلا یه دخترخاصیه تو با این نمیتونی این فاطمه رو من به عقد تو میبندم.
حسن مثنی از فاطمه سه تا خدا بهش پسر داد، دو تا دختر داد که اسم اینها رو هم آوردند.
حسن مثنی اومد تو مدینه رئیس بنی هاشم شد یعنی اونجاصاحب مقام و منزلت و خیلی آدم محترم شد
آدم بزرگی شد بعد از کربلا که دیگه برگشت مدینه اونجا صاحب مقام و منزلتی شد و رئیس بنی هاشم شد.
اونجا دارد که با عموی خودش امام حسن عموی حسن مثنی ، عمر بن علی
عمر بن علی یکی از فرزندان امیر المومنین اسمش عمر هست
شخصی است به نام عمر که این تو کربلا شرکت نکرده و تو مدینه مونده و بعدا سر اینکه صدقهها به من هم میرسه با همین حسن مثنی درگیر می شود.
حسن مثنی بهش صدقه نمیده عمر بن علی میگه چرا به من صدقه نمیدی
منم جز کسانی هستم که حالا خمس مثلاً به من میخوره دعواشون میشه کار به کجا میرسه؟
کار به اونجایی میرسه که این عمر بن علی میاد پیش حجاج والی مدینه میگه
این حسن مثنی چرا به من صدقه نمیده باید صدقه به منم برسه اون صدقه خاصی که مخصوص ساداته این باید به منم برسه
بعد که حجاج والی مدینه میگه حسن مثنی بیاد حسن مثنی میاد میگه چرا به عموت صدقه نمیدی ؟
میگه من نمی تونم قاعده روبه هم بزنم قاعده اینکه این خمس اون مقدار مخصوص تعلق داره به فرزندان فاطمه زهرا
عمر فرزند علی هست اما فرزند فاطمه نیست من نمیتونم به هم بریزم قاعده رو
و لذا دارد که اینجا شکایت رو به شام میبرند نزد عبدالملک
عبدالملک نامه مینویسه به حجاج که ول کن قاعده رو به هم نزن همونی که حسن مثنی میگه یعنی نباید اینجوری
فقط این وجوهات اختصاص داره به سهم سادات اختصاص داره به فرزندان فاطمه زهرا سلام الله علیها.
بعد دیگه حسن مثنی می مونه توی مدینه و توی مدینه از دنیا میره.
این هم سرگذشت یکی از یاران و اصحاب امام حسین علیه السلام که جالب اینجاست
انقدر آدم بزرگی بوده حسن مثنی حضرت عبدالعظیم حسنی هم از فرزندان نوادگان همین حسن مثنی است.
یعنی چه جوری نسل امام حسن مجتبی چه جوری ادامه پیدا میکنه توسط همین حسن مثنی
اگر کسی میبینی میگه من سادات حسنی هستم از این طریق ادامه پیدا کرده
که جالب اینجاست انقدر آدم بزرگی بوده این حسن مثنی وقتی از دنیا که میره بستگانش بر سر قبر او تا یکسال معتکف می شوند
اونجا بالای قبر او مینشینند و به عزاداری مشغول میشند.
یه جمله هم ذکر مصیبت میکنم من صبح روز یازدهم روضه صبح یازدهم رو میخونم
مثل امروز صبح حالا یا بعد نماز صبح معمولاً اینجوری بوده دیگه
بعد طلوع آفتاب حرکت میکردند آفتاب که طلوع میکرد راه میافتادند
اینجا زن و بچه رو میخوان حرکت بدهند منتها زن و بچه ای که دیگه مردان شون بدون سر روی زمین افتادند
زنانی که داغ دیده هستند نتونستند بدنهای عزیزان خودشون رو بغل کنند
نتونستند بدن های عزیزان خودشون رو به خاک بسپارند
چقدر بر اونها سخت بود که این بدنها رو همینطوری رها بکنند برن سمت کوفه
ولی چاره چیست عمر بن سعد دستور داد بار ببندند چه باری
باری نمونده که ببندند تمام این لوازم تمام این به غارت رفته خیمه ها سوخته
دستور داد زنان رو سوار کنید برناقهها یه عدهی ازعربها جلو اومدند که این کار رو بکنند
صدا زدند گفتند کنار برید ما خودمون خودمون رو بلدیم سوار بکنیم
اینجا دارد زینبین دختران حضرت زهرا سلام الله علیها این دو تا خواهر دست به دست هم دادند خانم ها رو کمک کردند سوار ناقهها کردند
بغل هر خانومی یه بچه دوتا بچه گذاشتند که کمک بکنه نگهداری بکنه حمایت بکنه
خواهر دست خواهر رو گرفت بلند کرد سوار ناقه کرد حالا مونده امام سجاد و زینب کبری
این روضه رو من به نقل ازحاج آقا مرتضی تهرانی میخونم
حاج آقا تهرانی میگه امام سجاد علیه السلام عرضه داشت خواهرم زینب من زانو میزنم تو پات رو روی زانوی من بگذار سوار بر ناقه بشو
زینب کبری سلام الله علیها اومد پاش رو بذاره روی زانوی زین العابدین که بلندشه
سوار بر ناقه بشه امام سجاد به خاطر اینکه بیمار بودند اصلاً تو کربلا قدرت نشستن نداشتند
وقتی اومد پاش رو گذاشت رو زانوی زین العابدین که بلند شه رو ناقه سوار شه
یهو تعادل زین العابدین به هم خورد این عمه و این امام سجاد علیه السلام افتادند رو زمین
بعد اینجا دارد که شمر اومد جلو با تازیانه دیگه نگم چه کرد اونجا
جلو چشم همه این عمه رو به عمه چه جور جسارت کرد
و اینها گویا دارد این خانم نگاه بکنه به گودال صدا بزنه برادر بلندشو ببین خواهرت رو چگونه دارند
صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله
همه رو سوار بر ناقهها کردند اینجا به جای اینکه از یه مسیر دیگه ای ببرند این زن و بچه رو
چشم این زن و بچه به بدن های مطهر نیفته اما برای اینکه یه نمکی به زخم این بچهها
این خانم ها بپاشند گفتند از کنار گودال عبور بدید
لا اله الا الله از کنار گودال این زن و بچه رو عبور دادند
عمه سادات زینب کبری سلام الله علیها یه مرتبه دید برادرزاده زین العابدین خیره خیره داره این بدن مطهر بابا
این بدن بی سر رو نگاه می کنه نفس تو سینه امام سجاد حبس شده نزدیکه که قالب تهی کنه
فوراً خودش رو رسوند به پسر برادر صدا زد عزیز دلم چه میکنی با خودت
انقدر گفت اینجا اینطوری نمیمونه بدن برادرم رو دفن میکنن
عزیز دلم از همه جای این عالم به زیارت بابای تو میان انقدر گفت امام سجاد نفسش باز بشه
همچین که نفس بالا اومد صدا زد عمه اینا کشتههای خودشون رو به خاک سپردن
ببین بابای من رو حتی مسلمونم نمیدونند همینطوری رهاش کردند
حسین جان حسین جان حسین جان