بسم الله الرحمن الرحیم
💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با تاریخ نبی مکرم بحث میکنیم.
عرایض ما رسید به اینجا که پیامبر اولین کاری که انجام دادن تو مدینه تاسیس مسجد بود
خب این مسجد به شکلی ساخته شد که اصحاب میتونستند دور تا دور این مسجد رو خانه بسازن
خب هر کسی حالا زرنگی کرد رو چه حسابی بود و اینها
البته خود پیامبر خدا که ابتدا رهبر جامعه هستند دیگه
همونجا کنار مسجد خونهای براشون درست شد و برای همسران اون حضرت اون خانمها هر کدوم یه اتاق ساخته شد
و خود مولا علی علیه السلام هم براشون یه منزل همونجا تهیه شد
شما ببین مثلاً این کتابو نگاه کنید این کتاب مثلاً این فضای مسجده بعد اینجا خونه اینجا خونه اینجا خونه
این دور تا دور این محیط همه شد خونه بعد از این خونهها این خونهها دو تا در داشت یه درش به مسجد باز میشد
یه درش اون طرف بیرون باز میشد یعنی در واقع مسجد حتماً این در نظر گرفته شده که یک راهی هم گذاشتن
که بالاخره اونایی که خونه ندارن اینجا بتونن رفت و آمد کنند
خب ولی یه سری خونهها بود اینجا دیگه که اینا مال مهاجرین بود انصار بود مال کی بود و..
و این اتفاق افتاد که اینا مثلاً صبح از خواب پا میشدن دیگه لازم نبود برن از کوچه بیان داخل مسجد
برن از تو خیابون بیان داخل مسجد همون جا در خونه رو که باز می کردند می اومدن تو مسجد
اینجا دارد ببینید خب حالا این بحثها رو ما میگیم شما هم گوش میکنید تو ذهنتونم خودتون تحلیل بکنید
یه اتفاقی افتاد و اون اتفاق این بود که دستور داده شد حالا بعضیا میگن این قصه مال سال دوم هجرته
من حالا فعلاً دارم سال اول رو میگم این هم اومده که دستور داده شد که یا رسول الله سدوا والابواب الا باب علی
بندید تمام درهای این خونهها رو ببندید الا درب خانه علی بن ابیطالب
تنها یک درب باز باشه که اون هم درب خانه مولا علی علیه السلام
اینجا وقتی که دستور داده شد یه عده حالشون بد شد ولی خب این اتفاق قراره بیفته
خب قبل از این اتفاق یه اتفاق دیگه هم بود توی قبا
پیغمبر هرچی میگفتن تشریف بیارید مدینه میگفت نمیام تا علی علیه السلام بیاد
پس ما میفهمیم سیاست پیغمبر این بود که از همون ابتدا مسئله امامت امیرالمومنین رو در بین اینها جا بندازه ثابت بکنه
و تصریح بکنه نسبت به این قصه که کسی بعداً انقلت و اینا نکنه نه اینکه من نمیدونستم
نگه که ما متوجه نشدیم این یکی از کارها بود که انجام شد به دستور الهی به دستور خدا
پیغمبر خودشم خودسر این کارو نکرد بعدم اعتراضم کردن اتفاقاً
گفتن چرا باید در خونه علی باز باشه در خونه ما بسته بشه به مسجد
پیغمبر فرمودند امر خداست خدا گفته علی در خونش باز بشه
خب این یه مطلب حالا بازم اینجا بازم میخوام نکته بگم
یه عده اومدن التماس کردن گفتن بزار یه پنجره باشه یه روزنه باشه
تمام شکافها تمام روزنه ها باید بسته بشه به سمت مسجد از هر خونهای
منتها اینها جرشون هم در می اومد صبحا میدیدن ظهرا میدیدن شبا میدن علی علیه السلام در خونه رو باز میکنه میاد
من اعتقادم اینه که باورم اینه که اون دری هم که اینو آتیش زدن از خانه امیرالمومنین همین در بوده
حالا بازم جای بحث داره اون دری که اینا آتیش زدن همین در بوده
به هر حال اون دری هم که پیغمبر میومده هر روز مقابلش وامیستاده چندین نوبت
میگفت السلام علیکم یا اهل بیت نبوت همین در بوده
به هر حال التماس کردن و اینا خواهش کردن که اگه بشه مثلاً اجازه بدید
و فقط یه نفر یه ناودون داشت از تو خونش به سمت مسجد اونم عباس بودم
عموی پیغمبر که اون ناودونه رو برنداشتن گذاشتم موند و آخرم عمر اومد گفت
این چیه اینو برش دارید و اومد حالا داشت بارون میبارید چی بود
این ریخت رو لباسش ناراحت شد و گفت برش دارید برداشتن
و بعد این اومد پیش امیرالمومنین و شکایت کرد و عمر تهدید کرد
گفت هر کسی بره ناودون رو بزاره می کشمش که بعد امیرالمومنین این کارو کرد و نتونست به حضرت چیزی بگه
این اتفاق بود یه اتفاق دیگهای افتاد توی مدینه و اون این بود که دو دستگی زیاد بود
اختلاف زیاد بود حالا پیغمبر یه کار اساسی کرد اومد پیمان برادری جاری کرد
بین حالا مهاجرین و انصار عقد اخوت جاری کرد صیغه برادری خوند
اینا رو با هم برادر کرد و آقا تو با این برادر تو با اون برادر تو با اون برادر همه رو با هم برادر کرد
یک پیمان معنوی اینجا یه حکایتی رو ابن اثیر رو قبول ندارما خاطر اون کینهای که نسبت به امیرالمومنین و نسبت به علی زاویههایی داره
ولی به هر حال نقل کرده عده دیگهای هم نقل کردن اینو من میگم خدمتتون ببینید عقد اخوت این چقدر اثر داشت تو قلب اینها
که میگه وقتی پیغمبر بین دو نفر به نامهای سعد بن ربیع و عبدالرحمان بن عوف
بین این دو نفر وقتی عقد اخوت جاری کرد اینها با همدیگه برادر شدند اون سعد بن ربیع
به این عبدالرحمن بن عوف گفتش که خب من الان با تو برادرم همه زندگیم نصف
نصف مالم مال تو و دو تا زنم دارم نگاه کن ببین کدومش خوشت میاد
یکیشو انتخاب بکن من طلاقش میدم بعد از عده طلاق با تو ازدواج کنه مال تو باشه که بعد عبدالرحمان گفتش من نیازی به اینها ندارم
شما فقط راه کسب و کار به من یاد بده که من چه جوری باید اینجا کسب و کار کنم
همین کافیه که راهو نشون داد و بعدم یکی از پولدارای مدینه شد
خدا لعنتش کنه و حالا یه کار بود که پیغمبر انجام داد بین مسلمونها عقد اخوت جاری کرد
بعضیام این عقد اخوتو آوردن در رابطه با اوس و خزرج چون پیغمبر دید اینها جنگ ۱۲۰ ساله دارند
۱۲۰ سال کینه نفرت بغض بالاخره پدرشون کشته شده برادرشون آسیب دیده
خونشون خراب شده وزوز تو گوش بچههاشون کردن که آقا این قبیله نسبت به ما پدر کشتگی داره
میگن یه کسی اومد تو مسجد النبی دید که یه اوسی کنار یه خزرجی نشسته
بعد از نمازم به همدیگه دست میدن میگن تقبل الله
گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله
گفتن تو که معجزه ندیدی گفت این بالاترین معجزه است که پیغمبر بتونه یه اوسی رو کنار یه خزرجی بنشونه
مگه میشه اینا ۱۲۰ سال مگه حرف کمیه ۲۰ سال با هم دعوا داشتن جنگ داشتن بکش بکش داشتن
اینا رو پیغمبر آورده کنار هم تو یه صف نشونده این بالاترین معجزه است
قلبها رو به هم نزدیک کرده بود اتفاق بسیار بزرگی بود بعضیا میگن عقد اخوت رو بین اینا جاری کرد
حالا بعضیا میگن بین مهاجر و انصار جاری کرد که مهاجر و انصار با هم برادر بشن
آخه این بنده خدا مهاجرا اومده بودن مکیا نذاشتن یکی آزاد شده بود برده بود اومده بود تو مکه آزاد شده بود
تو مکه پولدار شده بود پول هنگفتی داشت میخواست بیاد و اینا
جلوشو گرفتن گفتن کجا گفتن تو اومدی تو این مکه پول نداشتی که اینجا پولدار شدی پولتو بذار و برو
گفت پولمو بزارم برم شما حرفی ندارید گفتن نه گفت من بخشیدم به شما
به مکیا گفت و بعد بلند شد رفت و اومد مدینه و کنار آقا رسول خدا
یه عدهای از اونایی که اومدن مدینه تو مکه خونه داشتن کاشانه داشتن زندگی داشتن
ابوسفیان جلوی اینا رو گرفت گفت نمیذارم ببری همه رو برگردونید
همه رو برگرداندند ابوسفیان خودش پولدار بود اما نفرت داشت نسبت به اسلام و مسلمونها و پیغمبر
اومد خونههای اینا رو مصادره کرد گفت خونهها مال منه کی میخره خونههای اینایی که مهاجرت کرده بودن
بعد یکی اومد گفت آقا من میخرم چقدر مفت خونهها رو رد کرد و رفت
خبر به گوش این بیچارهها رسید که خونتونو تو مکه ابوسفیان فروخته
خونهها رو فروخته یکیشون انقدر ناراحت شد دلش شکست و
این ناراحت شد اومد گریه کرد پیش پیغمبر گفت یا رسول الله
این ملعون خونه منو فروخته پیغمبر فرمود غصه نخور ناراحت نشو اگه خونه تو رو تو این دنیا فروخت
خدا عوضش یه خونه تو بهشت برات قرار میده اوضاع اوضاع عادی نبود
که شما فکر کنی پیغمبر تو همین مسلموناش اینجوری بود
اوضاع احوال یه عده کارتون خواب.. این عقد اخوت فکر نکنید یه چیز ساده ای بوده
این عقد اخوت رو حساب بوده بعد حالا بین اینها عقد اخوت جاری کرد اینا شدن برادر
برادر به برادر رحم میکنه دیگه همه رو با هم بر عمر و با ابوبکر برادر کرد
عثمان و با عبدالرحمان برادر کرد ابوذر رو با سلمان برادر کرد
یه آقایی میگفتش که پاکان رو با پاکان ناپاکان رو با نا پاکان برادر کرد
اومدن گفتن که یا رسول الله علی علیه السلام داره گریه میکنه
پیغمبر فرمود بگید علی جانم بیاد علی جان چیه اشک می ریزی
آقا بین همه عقد اخوت برقرار کردی اما بین من و کسی..
پیغمبر فرمود علی جان من تو رو نگه داشتم برا خودم
انت اخی فی الدنیا والاخره تو برادر منی در دنیا و آخرت
اینم یه چیزی بود تو همون وسط تو همون اوضاع احوال چشم بعضی از مشرکین بدخواهان رو در میآورد
پس اینم یه اتفاقی بود که حالا اینجا افتاد پیغمبر امیرالمومنین رو صدا زد فرمود انت اخی
تو برادر منی هم در دنیا هم در آخرت یکی از فضایل اشاره میکنند
خب برادر اینجوریه دیگه گاهی اوقات پشتوانه آدم هست و امیرالمومنین همیشه پشتیبان محکم پشتیبان قرص و پشتیبان با صلابت آقا رسول خدا بود
من میخوام روضه بخونم میخوام از یه برادر دیگه یاد بکنم
که تو کربلا برا برادرش پشتیبانی کرد و الحق و الانصاف مساوات کرد
و هرچی که داشت در طبق اخلاص گذاشت میگه وقتی امیرالمومنین فرستاد خواستگاری ام البنین
به عقیل گفت جهت اینکه میگم این زن باشه با این خصوصیات اینجوری اینطوری
اینه که میخوام از او صاحب یک فرزندی بشم که او در کربلا حسین منو یاری کنه
میخوام برا حسین علیه السلام برادری باشه تو کربلا که او یاری کنه بعدها هم که به دنیا اومد آقا ابوالفضل العباس
خب به دنیا که اومد
آقا امیرالمومنین خیلی خوشحال شد این بازوهای نوزاد رو می بوسید بازوهاش رو میبوسید
گفتن چرا بازوش رو می بوسی گفت بهخاطر اینکه در راه برادرش جدا میشه
این دستها قطع میشه شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان همه بچههای امیرالمومنین دور بستر امیرالمومنین جمع شدن
آقا فرمود همه برن بیرون الا بچه های فاطمه
همشون اومدن برن از خانه بیرون خب بچههای حضرت زهرا حسنین زینبین دور بستر بابا نشسته بودند
ابوالفضل علیه السلامم اومد که خارج بشه
صدا زد عباس بابا تو بیا کنار من بشین عباس علیه السلامم آورد کنار بچههای فاطمه سلام الله علیها نشوند
یعنی اینم تو همون رتبه است دست امام حسینو گرفت گذاشت تو دست ابوالفضل
گفت جان تو جان حسینم من کربلا نیستم حسینمو یاری کنم
اما تو عوض من کمک کن تو عوض من یار باش برا حسینم
روز عاشورا دید عرصه بر امام حسین تنگ شده همه کشته شدند
بچههای حسین علیه السلام تشنه صداهای العطش به گوشش میرسید اومد تو خیمه گفت
برادر جان سینه من تنگی میکنه اجازه بده برم جانمو فدات کنم
مفصل قصه گفت داداش برو برای بچههام آب بیار
وقتی دستور آب اومد و فرمان به آب آورد قصه متفاوت شد دیگه
دیگه ابوالفضل علیه السلام نمیرفت بجنگه میرفت آب بیاره
وارد شریعه فرات شد مشکشو میخواست پر کنه زمانی میبرد و این مشک پر بشه
آقا یه مشت از این آب رو برداشت رو صورتش فکر کردن میخواد بخوره
اما نگاه تو آب کرد فذکر عطش الحسین تشنگی برادر به یادش اومد این آب رو ریخت روی آب
از شریعه خارج شد به فداش بشم خیلی عجله داشت زود به خیمهها برسه
اما دستاشو قطع کردن مشکش رو مورد هدف تیر قرار دادند
و اوریق الماء آب روی زمین ریخت بعد نوشتن
فوقع العباس متحیرا یهو دیدن دیگه سرگردان وایساده چه کنم
دست ندارم برم آب بیارم آب ندارم به خیمهها برم
تیر به چشمش خورده حالا اینجا دیگه متحیر شده دیدن سرشو آورد پایین
تیر رو بین زانوها گذاشت همچین که سر رو پایین آورد این کلاه خود افتاد
یه نامردی اومد جلو عباس تویی گفت موقعی اومدی دست ندارم
گفت من دست دارم عمود آهنو بلند کرد چنان به فرق آقا ابوالفضل کوبید
فخصف القمر عباس روی زمین افتاد وزید بوی عجیبی به خیمهگاه رباب
کی برادر برادرت دریاب
کنار نهر علقمه بوی یاس میآید
نشسته مادری اما به رو افتاده
حسین جان حسین جان