بسم الله الرحمن رحیم
✨️تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با تاریخ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بحث می کنیم.
یکی از ایامی که از سن مبارک آقا رسول خدا بحث میشه بحث دوازده سالگی حدود دوازده سالگی از عمر رسول خدا
که بر طبق نقل اهل تاریخ و محدثین شیعه و اهل سنت جناب ابوطالب مثل بقیه مردم تصمیم می گیره بره سفر شام
تا اینکه با مال و تجاره مختصری که داشت یه تجارتی بکنه و از این راه کمکی به مخارج سنگین زندگیش انجا م بده
قریشیان در سال دو مرتبه سفر تجاری داشتند یکی به یمن داشتند در زمستان یکی هم به شام داشتند در تابستان
رحلة شتا و صیف خوندی قرآن دیگه درسته. این مکیان قریشیان سالی دو بارسفر تجاری داشتند که یکی یمن یکی هم شام در تابستان میرفتند.
قرار بود که جناب ابوطالب سفر شام بره بعد مقصد بصری بود که یکی از شهرهای بزرگ شام حساب میشد
میرفتند اونجا مثلا یه چیزی میخریدند میآوردند می فروختند سود می کردند بعد با اون سود کل سال مثلا یا بخشی از سال رو میگذروند.
وقتی میرسند نزدیک شهر بصری اونجا یه صومعهی میبینند یه کلیسایی یه چیزی
مثلا که یه مسیحی یه ترسا یه کسی که گوشه گیره میره مثلا توی صومعه ها اونجاها مثلا زندگی میکنه
به نام بحیرا اونجا زندگی کسی بوده به نام بحیرا اونجا زندگی میکرده
مسیحیا هم خیلی بهش اعتقاد داشتند و صاحب علوم فراوانی بوده ازکتابهایی که نزد مسیحیها هستش
و از اون علومی که سینه به سینه رسیده نزد همین بحیرا بوده. میرسن به همین صومعه هوا هم خیلی گرم بوده
و همون اولش که ابوطالب شروع میکنه به حرکت کردن دارد که آقا رسول خدا دوازده سال هم بیشتر نداشتند
میان جلو شتر ابوطالب وامیستند میگن ابوطالب عموجان من نه پدر دارم نه مادر دارم من رو به کی میسپاری تو میخوای بری سفر
نمیدونم کجا من رو به کی میسپاری بعد ابوطالب گریهاش میگیره و آقا رسول خدا رو بغل میگیره
به آغوش میگیره و خیلی تحت تاثیر قرار میگیره آقا رسول خدا رو هم همراه خودش برمیداره میاره تو همین سفر شرکت میده.
جالب اینجاست که وقتی آقا رسول خدا همراه میشه سفر ، سفر با برکتی میشه ببین دارد که ابر تو اون هوای گرم
ابر یه تیکه ابر میاد بالای سر این کاروان قرار میگیره اینا همینجور که میرفتن این ابر هم بالا سر اینها می اومده
این کاروانی که همیشه گلایه میکرد ناراحت بود از این سفر به خاطر اون گرما ولی میدیدن نه خبری از گرما انگار این سفر نیستش
چندین نفرشون می گفتن این سفر چقدر سفر با برکتیه بعد مثلا مشکلاتی که بوده توی این سفر دیگه نیستش
میرسند به همین نقطه به همین صومعه این بحیرا داشته از همون بالا دو طبقه بوده چه جوری بوده داشته از اون بالا
نگاه میکرده میبینه که این کاروانی که همیشه میومده عادی میومده منتها این سری عادی نمیاد
بالای سر اینها یه تیکه ابره یه قطعه ابره خیلی تعجب میکنه میگه که این غیرعادیه با اون چیزایی که حالا علومی که داشته
یه حدسی میزنه میاد یه غذایی درست میکنه یه غذای مفصل درست میکنه به اندازه این کاروان
این کاروان که قشنگ میرسن میاد اینها رو صدا میزنه میگن آقایون تشریف بیارید داخل این صومعه برای شما غذا هستش
من برای شما غذا آماده کردم اینها میگن بحیرا ما همیشه میاییم اینجا چرا تا به حال تو ما رو دعوت نکردی
مگه اتفاقی افتاده مگه چیزی شده میگه که شما راست میگید درست میگید اما شما مهمانید و بر من وارد شدید
و حالا من دوست دارم که این بار نسبت به شما یه احترامی بذارم اکرامی بکنم
آقا از شتراتون پیاده بشید وارد صومعه من بشید و از این غذاهایی که من درست کردم شما هم نوش جان کنید
این قریشیا دیگه میبینن غذا مفت و حالا همه چی مفت و اینا بریم پایین و از آدم مسافر دنبال یه چنین جاهایی میگرده
یه درازی بکشه یه سرش و رو بالش بزاره یه بخوابه یه غذا بخوره یه تجدید قوا بکنه اینو
دارد همشون پیاده میشن همشون پیاده میشن و میرن سمت صومعه آقا رسول خدا که دوازده سالش بوده
میگن تو وایسا کنار این مال و اموال و کنار این شتر واینجور چیزها میگن که تو وایسا اینجا مراقبت
بعد بعضیام گفتن که خود رسول خدا روحیش نمیخورده به این جور فضاها خود آقا درخواست میکنه که من بمونم
من میمونم شما برید چون حضرت خیلی دنبال این نبوده که قاطی بشه با بقیه در عین حال که میومد و اینها
خیلی هم دنبال این نبود که قاطی بشه با بقیه و ابوطالب هم که روحیه پیغمبر رو می شناخته ممانعت نمیکنه
میگه باشه آقازاده شما باشید اینجا کنار این مال و اموال باشید ما بریم یه توک پا غذای این بحیرا رو بخوریم
چی بیایم اینا میرن داخل بحیرا می بینه که این ابر همون جا وایساده که این کودک وایساده
این ابره همون جا وایساده که این کودک وایساده بحیرا با تعجب میگه کسی از شما باقی نمونده
همتون اومدید کاروا نیا میگن یه کودک نورس هست که از نظر سن کوچکترین افراد
کاروانه غیر از او نه دیگه کسی ، کسی نیست همه اومدیم بحیرا میگه او را هم با خودتون بردارید بیارید دیگه
آخه این چه کاریه کار زشتیه این بچه رو بزاری خودت بیای بخوری شما که اومدید اون هم بردارید بیارید یکی از قر یشیها بلند میشه
میگه که به لات و عزا قسم برای ما سرافکندگی نیست که فرزند عبدالمطلب فرزند عبدالله با ما باشه عیب نداره
ما که مثلا شکسته نمی شیم خورد نمیشیم بگید اون هم بیاد یه نفر رو می پرستند دنبال آقا رسول خدا که برید
آقا رسول خدا رو بیاره میره میاره بعد که پیغمبر وارد میشه پیغمبر دوازده سالشه این بحیرا زل میزنه همینجوری چهارچشمی خیره خیره
نگاه میکنه به یک یک اجزای بدن پیغمبر همینطوری میبینه که هرچی تو اون کتابها که خونده بود
در مورد پیغمبر آخرالزمان به این آقا می خوره دقت کردی میبینه هرچی اونجا خونده بود اینجا هست
همه اونایی که اونجا خونده بود تو کتاب و تو این آقا شنیده بود سینه به سینه رسیده بود اینجا هستش.
بعد قریشیا دارن غذا میخورن بحیرا داره نگاه به آقارسول خدا می کنه زیر چشمی داره در نظر گرفته مهمونا سیر شدند
غذا تموم شد اما بحیرا هنوز نگاهش رو برنداشته دیدن که بحیرا اومد سمت یتیم عبدالله بعد بهش گفتش که ای پسر بحیرا
که بت پرست نیستش که منتها دیده که اینا دارن به بت قسم میخورن این هم داره اینجوری قسم می خوره که این کودک سخن بگه
حرف بزنه گفت ای پسر تو رو به لات و عزا قسمت میدم که اونچه که من میدونم میپرسم رو شما جواب بده
آقا رسول خدا فرمود که نام لات و عزا رو شنیدموشما نام لات و عزا رو بردی به خدا قسم که پیش من هیچ چیزی منفورتر از لات و عزا نیست
این چیز عجیب کلمه عجیب گفت هیچ چیزی پیش من از لات و عزا منفورتر نیستش من ازهیچی مثل اینا خوشم نمیاد بدم میاد از اینا
بحیرا میگه پس تو رو به خدا قسمت میدم سوالهایی که میپرسم رو جواب بده
میگه باشه هرچی میخوای بپرس میگه که مثلا چه جوری میخوابی میگه اینطوری
میگه چه جوری غذا می خوری این طوری هرچی سوال میکنه همه رو یکی یکی جواب میده
بعد میبینه هرچی که می دونه نسبت به اون پیغمبر آخرالزمان اینجا مطابقت میکنه
بعد میاد دیده های پیغمبر رو بین چشمهای آقا رسول خدا را نگاه میکنه با دقت
بعد بلند میشه شانههای اون حضرت رو نگاه میکنه میبینه مهر نبوت بین شانههای پیغمبر خورده بی اختیار خم میشه
این نقطهی که می بینه رو شروع میکنه به بوسیدن اینجا دیگه دارد که مردم مکه
کاملا حساس میشن میگن که ببین پیغمبر اسم آقا رو میارن میگن ببین این آقازاده پیش این راهب چه مقامی داره چه منزلتی داره
این راهب میاد پیش ابوطالب به ابوطالب میگه که این پسر با شما چه نسبتی داره؟
ابوطالب میگه فرزند منه میگه که فرزند تو نیست این آقازاده نباید پدروداشته باشه
نباید پدرش زنده باشه ابوطالب میگه فرزند برادر منه. میگه که مادرش کجاست؟
میگه مادرش از دنیا رفته است میگه تو چند سالگی از دنیا رفته ؟ میگه مثلا شش ساله ش بوده از دنیا رفته.
بحیرا میگه که حالا راست گفتی حالا بشنو که ببین من به تو چی میگم
میگه بگو چی میخوای بگی میگه که این بچه رو دستش رو بگیر برگرد این بچه رو دستش رو بگیر برگرد
اگر اون چیزایی که من میدونم از این بچه یهودیا هم بدونند یهودیا بفهمند یه چنین چیزی رو به خدا قسم امانش نمیدن
یهودی بفهمه این آقازاده رو درجا جونش رو میگیره اصلا مهلت نمیده فرصت نمیده
این بچه رو بردار ببر دستش رو از همین جا بگیر ببر سمت مکه که میگه اینقدر دستش رو نگیر این بچه رو با خودت اینور اونور نکن
آخر سر دارد که میگه من هرچی لازم بود به تو گفتم نصیحت به توکردم همینم هستش که
ابوطالب دست آقا رسول خدا رو میگیره برمیگرده قید تجارت رو میزنه
علت اینکه شما میشنوید که ابوطالب فقیر بود دیگه خرجش نمیرسید بچه هاش زیاد بود
بعدها پیغمبر به عباس عموش خودش میگه که بریم کمک کنیم و اینها بریم بچههاشو برداریم بیاریم خونه خودمون
یه خورده بارش رو چیکار کنیم سبک بکنیم که بعد میان و عباس کدوم بچه رو برمیداره میاره خونه ش عقیل رو برمی داره
و پیغمبر کدوم بچه رو برمیداره خونه ش حضرت علی رو برمیداره.
شنیدید دیگه قصه ش رو ابوطالب بزرگ مکه است چه جوری میشه فقیر میشه به خاطر همین که دیگه از اونجا به بعد دیگه قید تجارت رو میزنه
به خاطر آقا رسول خدا به خاطر اینکه جان رسول خدا در امان باشه اتفاقی نیفته
گزندی نرسه به آقا رسول خدا کلا بیخیال میشه پیغمبر رو میاره تو خونه ش نگه میداره و تن میده به فقر تن میده به نداری
تن میده به دست تنگی بزرگ مکه میشه فقیرترین مردم شهر و آقا رسول خدا اینها رو در نظر داشته است.
این هم دوازده سالگی پیغمبر که این طور بود این جور بود یه دورهی از سن آقا رسول خدا
تو همین ایام حالا کودکی دیگه بیشتر به چوپانی میگذره منتها نه برای مردم
گوسفندایی که برای پدر ش عبدالله بود اونها رو برمیداره میبره بیابون و این
یه فرصتی بوده برای آقا رسول خدا که از اون فضای بت پرستی و فضای قمار بازی و فضای چی و چی واینا دور باشه
و بره یه خورده بیرون توی دشت و کوه یه فرصتی بود که با خدا راز ونیاز بکنه
این یه بخشی از زندگی حالا تا انشالله جلسه بعد بحث ازدواج آقا رسول خدا رو مطرح میکنیم.
اول هفته هستش یه توسلی کنیم به باب الحوائج علی اصغر امام حسین علیه السلام
این آقازاده انشالله گرههایی که تو زندگی ما هست این گرهها رو باز بکنه
با این دستهای کوچیکش این مشکلا تی که ما داریم انشالله کنار بزنه
وقتی آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام اومد سمت خیمهها فرمود که
تا من زنده هستم بلند بلند گریه نکنید گریه هاتون رو بزارید بعد ازمن
این کودک رو آوردن از تو خیمه بیرون و نشون آقا اباعبدالله دادن گفتند
یاابا عبدالله این کودک تشنه است و مادر ش هم شیر نداره که این بچه بخوره
امام حسین علیه السلام این کودک رو به آغوش میگیره و بعد یه نگاه به صورت این بچه میکنه میبینه چشمای بچه تو گودی افتاده
لبهاش همین طور باز و بسته میشه مثل ماهی که از آب بگیرند از آب میگیرند اولش بلند میشه میپره جست و خیز یه خورده که میگذره
دیگه ماهی مثل اول نمیپره بالا دیگه تکون نمیخوره فقط لبهاش باز و بسته میشه
عرب به این حالت میگه تلذی یعنی اگر ماهی به این درجه برسه به این نقطه برسه
ولو اینکه تو آب بندازی دیگه زنده نمی مونه ولو اینکه تو آب بندازی دیگه کارش تمومه
امام حسین دید علی اصغر داره تلذی می کنه یعنی اگر آبش هم بدهند دیگه فایده نداره
ببین دو ساعت دیگه میاد کار تموم میشه آبها باز میشه دیگه آب میاد تو خیمهها
اما دیگه فایده ی نداره برای این بچه این بچه چه آبش بدن چه ندم جان میده تمومه کارش
فرمود میبرم سیرابش کنم آورد بچه رو زیر عبا مخفیش کرد
از جلو لشکر که وایساد این بچه رو از زیر عبا آورد بیرون صدا زد
یاقوم ان لم ترحمنی فرحموها هذاالذی
اگر به من رحم نمیکنید به این بچه رحم کنید
اما ترنی نمی بینید
کیف یتلذی العطشاء
نمی بینید چه جور داره تلذی میکنه بعضیا هم این طور آوردند صدا زد بیایید
منوا العبا المصطفی
بیایید بر پسر پیغمبر منت بزارید این بچه رو خودتون ببرید سیرابش کنید
اصلا به زعم شما من کافر این بچه که گناهی نداره این بچه که تقصیری نداره
میگن حرفهای امام حسین هنوز تمو م نشده بود یه وقت ابی عبدالله ببیند بچه داره دست و پا میزنه
دست و پامزن ای کودک شیرین زبانم
من خودم تیر از گلویت میکشم
حسین جان حسین جان حسین جان