حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

✨️تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با تاریخ پیامبر اکرم بحث می کنیم تا مبعوث شدن رو عرض کردیم.

مبعوث شدن در چهل سالگی رسول خدا بود و پنج سال بعد پیامبر تبلیغ کرد و یه عده ایمان آوردند

پنج سال بعد اتفاقی افتاد بنام هجرت اول قصه اش این بود ببینید یه عده که ایمان آورده بودن تحت فشار بودن

شکنجه میشدن یه عده برده و بنده ایمان آورده بودن، ضعیف که تحت حمایت خاصی نبودند

تحت حمایت گروهی نبودن شکنجه های بسیار عجیب و غریب طفلی ها رو می خوابوندن زمین و لختشون می کردند

سنگ های گران می گذاشتن رو سینه هاشون داغ می گذاشتن اینا روز خوش نداشتن از دست مشرکان مکه

و لذا تصمیم گرفتن بیان پیش پیغمبری که میگفت خدای من میگه برید زمین من وسیعه  اینجا نشد جای دیگه

اینا اومدن پیش پیامبر خدا، حالا چرا پیامبر خودش شرکت نکرد تو این هجرت؟ بخاطر اینکه خود پیامبر توسط بنی هاشم حمایت می شد

و کنارش مثل حیدر کرار مولا علی علیه السلام کسی جرات نمی کرد نزدیک پیغمبر بشه با وجود مولا علی عموی او حمزه بود ابو طالب بود.

این بزرگواران حمایت می کردند بقیه این پشت ها قایم میشدن خفت می کردن و اشک در می‌آوردند

اومدن پیش پیامبر کسب تکلیف بکنن پیغمبر فرمود هر وقت شما به خاک حبشه سفر کنید خیلی براتون خوب میشه

چون اونجا زمامدارش دادگر و عادل است پادشاه نیرومند داره و به کسی ستم نمی کنه خیالتون راحت آسوده خاطر برید اونجا

اونجا خاک درستی و پاکی است شما می تونید اونجا به سر ببرید تا خدا یه فرجی برای شما بکنه این کلام نافذ پیامبر تو دل اینا اثر کرد

آروم شدن و تصمیمشون رو جدی کردند که بروند ده تا پونزده نفر همراه شدن بار اول دو بار گروه گروه شدند و رفتند

گروه اولی پونزده نفر بودن خانمم همراهشون بود چهار نفر که اسم های اینها آمده در تاریخ که کیا بودن از جمله

عثمان بن عفان، عثمان بن مظعون ، اسماء خانم جعفر طیار، ام سلمه بوده یا ابو سلمه بوده

اینا رفتند اونجا بعضیا سوال می کنن چرا جای دیگه نرفتن؟ هر جای دیگه می رفتن در خطر بودن

یعنی مشرکین مکه میومدن نامه نگاری می کردن دو نفر می فرستادن اینا رو کت بسته تحویل میگرفتن

خب یمن می خواستن بفرستن یمن دست خسرو پرویز بود خسرو پرویز رو شما می شناسید

شام هم خیلی دور بود بهترین جایی که می شد تصور کرد همین حبشه بود

حبشه در اتیوپی قرار دارد تصمیم گرفتن بیان بندر جَده یه بندر مامور بازرگانی بوده از قضا دو تا کشتی آماده حرکت شده بود

اینا نصف شب اومدن بیرون یواشکی و پنهانی اومدن رسیدن دیدن دو تا کشتی در حال حرکته سریع نیم دینار دادن و با عجله سوار کشتی شدن

از طرفی مشرکین فهمیدن اینا خارج شدن مثل جریان حضرت موسی و بنی اسرائیل که نصف شب رفتن و اونا فهمیدن

اومدن دنبال اینا دیدن کشتی رفته خب دست از پا درازتر برگشتن و جلسه تشکیل دادن

که چه کنیم خبر ها رو هم بررسی می کردند فهمیدن اینا رفتن اونجا کارشون هم گرفته در آرامش

دارن زندگی میکنن دارن جذب میکنن خب اینام دشمن هیچ وقت بیکار نمی شینن دو نفر رو تصمیم گرفتن به عنوان نماینده

عمروعاص رو با عبدالله ربیع رو این دو نفر رو تصمیم گرفتن بفرستن حبشه

بعد به اینا پول دادن جوایز دادن سران گفتن که  شما میرید اول دم وزیران رو می بینید

به وزیر وزرا پول بدید پول زیر میزی بدید بعد به اینها بگید که وقتی رفتید پیش پادشاه شما رو حمایت کنن

خب اینا هم اومدن اول با وزیر وزرا صحبت کردن دم اینا رو دیدن پول دادن به وزیر وزا گفتن که ما میریم پیش پادشاه

می گیم یه عده از جوونای ما اینجوری کردن شما هم اینجا بیایید حمایت کنید تا پادشاه این چند تا یاغی رو تحویل ما بده

اومدن این کارها رو هم کردن اومدن پیش پادشاه پیش پادشاه که اومدن عمروعاص فریاد زد گفت حالا گفت مردم های محترم حبشه

یه گروه هایی از حبشه تازه به دوران رسیده ما سبک مغز ما دست از روش نیاکان خودشون برداشتن دارن آیین جدید که با آیین رسمی حبشه جور در نمیاد

اینها آیین پدران خودشون رو رها کردن این گروه اخیراََ به کشور شما پناهنده شدن

از آزادی مملکت شما سوء استفاده می کنن بزرگان قوم آن ها از پیشگاه ملوکانه ی شما میخواد که حکم اخراج اینها رو صادر کنید

ما اینها رو برداریم ببریم اینجا دارد که اون وزیر وزراء قبلا زیر میزی گرفته بودن اینام حمایت کردن گفتن درست میگن پادشاه

منتها این پادشاه نجاشی گفتش که اصلاََ به هیچ وجه حرفش رو نزنید

من چجور کسانی رو که به خاک من پناه آوردن بدون تحقیق تحویل اون دو تا بدم

از کجا معلوم این دو تا راست بگن برید بگید اونها بیان صحبت بکنیم بررسی بکنیم اگه راست گفتن تحویل میدیم ببرن

اومدن و مسلمونا رو صدا زدن گفتن اگه قرار کسی حرف بزنه جعفر بن ابیطالب حرف بزنه

اومدن پیش نجاشی، شروع کردن صحبت کردن این جعفر شروع کرد گفت قصه اینه

ما یه عده نادون بودیم بت پرست بودیم از مردار اجتناب نمی کردیم یه جا می دیدیم مرداری هست گوسفندی می خوردیم

همش دنبال کارای زشت بودیم همسایه رو احترام نمی کردیم ضعیف ضعفا رو احترام نمیکردیم

بعد همش تو جنگ بودیم تو دعوا بودیم امانت دار نبودیم خوشرفتار نبودیم

شهادت دروغ می دادیم اموال یتیمان رو بالا می کشیدیم اما کسی پیدا شد در بین ما بلند شد گفت

نماز بخونید روزه بگیرید مالیات و ثروت خودتون رو بپردازید ما بهش ایمان آوردیم

گفت خدا رو بپرستید حلال اینه حرام اینه بعد مشرکین قریش که دو نفرشون اینجا هستن اینا قیام کردن

در مقابل ما رو شکنجه دادند ما رو بیچاره کردن که چون ما دست از کار زشت برداریم

والا ماهم جرممون اینه خطای ما اینه به همسایه ها احترام میزاریم جرم ما اینه کار زشت نمی کنیم

بعد دیدیم آقا تحت فشار و شکنجه ایم به خاک شما پناه آوردیم گفتیم چون شما پادشاه عادلی هستی ستم نمی کنی ظلم نمی کنی

اومدیم اینجا، حرفای دلنشین و حرفای زیبای جعفر درقلب پادشاه اثر کرد

گفتش که جعفر یه خورده از اون کلماتی که اون آقا آورده قرآنی که میگی آقا آورده برای ما بخون

جعفرم خوش سلیقه بود عوض این که آیاتی از حیض بخونه اومد از آیاتی از دین نجاشی  مسیحیت بود مریم مادر عیسی مسیح بود

شروع کرد سوره ی مریم خوندووقتی شروع کرد آیات رو خوند گویی گریه نجاشی و اسقف ها شروع یه ریختن کرد

اسقف ها کتاب انجیل دستشون بود و اشک میریختن می ریخت روی کتابای اینا

سکوت مجلس رو فرا گرفته بود پادشاه شروع کرد سخن کردن که گفت

گفتار پیامبر اون ها و آنچه که در رابطه با عیسی آورده از یک منبع نور سرچشمه می گیره

همین حرفایی که این گفت و حرفایی که عیسی مسیح آورده از یه منبع هست

به اون دو نفر گفت برید من هیچ وقت اینا رو تسلیم شما نمی کنم

این عمر وعاص خدا لعنتش کنه حقه باز بود مَکار بود شبانه اومد به او عبدالله بن ربیعه گفت چیکار کنیم؟

عمروعاص گفت من میدونم چیکار کنیم فردا میریم می گیم نجاشی تو گول خوردی بیا عقاید اونا رو درباره ی عیسی مسیح بپرس

بعد حرف بزن زود قضاوت نکن عقاید مسلمانا چیه؟ بگید میگن عیسی بنده ی خداست

عبد خداست یه پیغمبره پسر خدا نیست اگه این ثابت بشه جون اینا در خطر بیفته

فرداش اومدن پیش نجاشی گفتن آقا عجله کردی چرا اعتقاد اینا رو نپرسیدی در مورد عیسی مسیح بازم نجاشی گفت

باشه بفرستید دنبال اینا رو بیارن اینا رو آوردن پرسید عقاید شما چیه؟

جعفر به اطرافیان خودش گفت خیالتون راحت من هرچی که از پیغمبر شنیده باشم کم و زیاد نمی کنم

اونی که هست رو میگم ببینید این خیلی مهمه، من احساس خطر می کنم که اگه این حرف رو بزنم خانم ها به من حمله کنن

بعد از اون کلام پیغمبر کم می کنم یا زیاد می کنم این غلطه جعفر گفت من همونی که هست رو می گم

گفت اون پیامبر خداست بنده خداست کلمه ی خداست این پادشاه گفتومنم اعتقادم اینه او پسر خدا نیست

خیلی قشنگ گفت اسقف ها تعجب کردن گفت اینا در حمایت من هستن پاشید برید پول و جایزه هاتون رو بردارید و برید بیرون

اینا رفتن و خبرهای دروغ پخش کردن که مکه آزادی هست و شما هم بیایید

حالا دشمن بیکار نمی نشینه آدم دوست داره تو وطن خودش باشه هر چند اونجا خوبه و خوش آب و هوا هست

اینا وقتی شنیدن مکه امن و امان شده تصمیم گرفتن برگردن وقتی بر گشتن دیدن خبری از این حرفا نیست خبر دروغ بوده

همون اوضاع و احوال بود برگشتن عثمان بن مظعون یکی از خوبان بوده

اون یکی عثمان بن عفان که خلیفه ی سوم بوده عثمان بن مظعون دوستان اهل بیت بوده

وقتی دید اینطوریه حوصله برگشت نداره برمی گرده مکه میاد مکه تو مکه یه شخصی بنام ولیدبن مغیره لعنت الله علیه

میگه عثمان در پناه منه کسی کاری به کار این نداشته باشه اگه یه نفر حمایت می کرد مردم کاری به اون نداشتن عثمان اومد تو امنیت

میدید که برده ها و تازه مسلمون شده ها میبرن شکنجه می کنن و آزار و اذیت می کنن

دلش سوخت گفت من تو راحتی باشم اینا تو ناراحتی باشن گفت به ولید میشه امانت رو ازمن برداری منم مثل بقیه باشم

آخه دلم آروم نمیشه بیا تو جمع بگو بیا من عملم رو برداشتم بلند شد گفت:

من امانم رو ازعثمان بن مظعون برداشتم عثمان گفت منم تصدیق می کنم

یهو دیدن سر و کله ی یه شاعر پیدا شد بنام لبید وارد مسجد شد که چهار تا قصیده خوند

هر چی غیر خدا پوچه عثمان گفت راست گفتی مصراع دوم رو خوند گفت

همه ی نعمت ها باطله گفت نه دیگه راست نگفتی نعمت های بهشتی نعمت های آخرتی هیچ وقت زائل نمیشه

آقا این رو که گفت لبید عصبانی شد شعر گفته زد تو بُرجکه ش خیلی ناراحت شد

گفت ای قریش وضع شما عوض شده این دیگه کیه؟ چرا اوضاع تغییر کرده؟ یکی بلند شد و گفت

این ابلح از آیین ما بیرون رفته شخص دیگه ای رو داره پیروی میکنه حرف ما رو گوش نمی کنه

گفت آیا در امان کسی هست لبید گفت گفتن نه امانش رو برداشتن

پاشد یه سیلی زد تو گوش عثمان بن مظعون بعد ولید بن مغیره گفت کاش در پناه من بودی

اینم بلند شد با شجاعت گفت من در پناه خدا هستم تو کی هستی چی هستی

حالا این ثمره چی شد؟ یکی این شد که اینا روحیه پیدا کردن و یکی هم این شد که مسیحیت تصمیم گرفتن چند تا هیئت و گروه بفرستن برای تحقیق

تحقیق از پیامبر اکرم اینم یه اتفاق مهم بود از اون گروهی که رفتن به حبشه این پیامد ها و ثمره ها حاصل شد.

عرضم تمام، اینکه اینا اومدن از پیامبر اکرم یه حرفایی رو شنیدن خدا لعنت کنه ابو جهل رو گفت این حرفا چیه؟

اونا گفتن تو چرا اومدی وسط؟ کار داشت می گرفت کار رو خراب کردی تو به دین خودت ما به دین خودمون

اگه سود بردیم ازش استفاده می کنیم اینم از اتفاقات مهم چهل و پنج سالگی رسول خدا بوده است.

روز سه شنبه است عرض ادب بکنیم دل هامون رو ببریم حرم حضرت رقیه سلام الله علیها

این خانم باب الحوائج امروز دست ما رو می گیره و عنایتی می کنه

این دختر خانم سه ساله وقتی رسید شهر شام دیگه خسته شده بود بریده بود

فقط یه چیز می تونست بهش روح ببخشه اونم اومدن بابا بود

منتها انتظار این بود بابا بیاد مثلا دختر رو بغل بگیره

انتطار نداشت با سر بریده بیاد دختر رو کرد به عمه گفت

بابام اومده اما نه به پا به سر آمده سر بابا رو بغل گرفت از صبح خودش رو آماده کرده بود که پاش رو نشون بابا بده

بگه بابا ببین پام رو موهای سوخته م رو ببین موهای ژولیده م رو بابا از وقتی تو رفتی هیچکس سر دخترت شانه نزده

چهل منزل موهای دخترت شانه نخورده همچین که اومد اینا رو بگه دید سر بابا وضعش بدتره

اگر خودش پا داره بابا پا نداره اگه خودش موهاش شانه نکردس موهای بابا سوخته س

و لذا اینجا لحنش عوض شد گفت

سلام بابای خوب من چی اومده سرت

نگفتی اینجوری میام می میره دخترت

سوخته رسیدی پیش من شبیه مادرت

بمیرم برات بابا لباش رو گذاشت رو لبهای بابا همینجور که می بوسید می گفت

بابا کی من رو یتیمم کرده صدا زد گفت کی رگ هات رو بریده بابا…

حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *