بسم الله الرحمن الرحیم
✨️الحمدالله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا و نبینا محمد و آله و سلم
?داستان حضرت یوسف علیه السلام
در این جلسه نقلی رو به خدمت شما معروض میداریم که با نقل های دیگه کمی متفاوت هست
ولیکن نکات خوب و قابل توجهی درش هست.
ابن بابویه به سند معتبر از عبدالله بن عباس روایت کرده که وقتی که خب این خشکسالی آثار و تبعاتش رسید به اطراف مصر
مردم از تنگی طعام به گرفتاری و مشقت افتادند
جناب یعقوب فرزندان خودش رو جمع کرد به اونها گفت که شنیدم تو مصر غذای خوبی هست
طعام نیکویی می فروشند و صاحب اون هم حاکم اون جا هم یه مرد صالحی هست
که مردم رو حبس نمیکنه ببینید دولت مرد چه ویژگی هایی باید داشته باشه که این معیشت مردم رو گرو نمیگیره
گرفتاری درست نمیکنه چوب لای چرخ نمیکنه کارای مردمو زود راه میندازه
اینها نشانه اون حاکم مصری هستش برید به نزد او ان شاءالله غذایی تهیه کنید بیایید
اینها هم راه افتادن اومدن و حضرت یوسف رو دیدن نشناختن
حضرت یوسف فرمود شماها کی هستید گفتن که معرفی کردند ما فرزندان یعقوبیم
یعقوب پیامبر خداست او فرزند اسحاق و ابراهیم و… از کنعان اومدیم
جناب یوسف فرمود عجب شما فرزند سه پیغمبرید اما من تو قیافههای شما چهرههای شما حلم و بردباری نمی بینم
اصلا وقار و خشوع تو چهره های شما نیست
احتمالاً شما جاسوسانی هستید از پادشاهان دیگه که اومدید به سرزمین ما برای جاسوسی
اینا گفتن آقا ما جاسوس نیستیم بابا تو اگر بدونی بابای ما کی هست ها ما رو روی سر خودت میذاری
تحویل می گیری داشتن از پدر خرج می کردند بابا او فرزند پیغمبر خداست که الانم خیلی ناراحته
همینو که گفتن جناب یوسف همین مطلب رو گرفت
گفت برای چی ناراحته اصلاً اگه این پیغمبر و پیغمبر زاده جاش تو بهشته
ناراحتی نداره بعدشم تازه نگاه میکنه به شماها جوونهای شاخ و شمشاد و قبراق و تندرست و هیکلی و اینا
خب دیگه ناراحتیش برای چیه مگر اینکه شاید حزنش ناراحتیش به جهت صفاحت و جهالت و کید و مکر شماهاست
اینا گفتن بابا ما بی خرد و سفیه نیستیم اصلاً ناراحتی پدر از جانب ما نیستش که
بابا یه پسری داشت به حسب سن از ما کوچکتر بود یوسف نام داشت
این وقتی با ما اومده بود شکار گرگها گرفتن اینو خوردنشو و از اون موقع دیگه زانوی غم بغل گرفته
این به ما ربطی نداره گفت همگی از یک پدر هستید
گفتند پدر ما یکیه ولی مادرای ما متفرق گفت چرا پدر شما یکی از این خب بالاخره یه دونه از بچههاشو نگه میداشت پیش خودش
چرا همه رو فرستاده مصر گفتند خب اینطور نیست یکی رو نگه داشته
یکی که از ما بچهتر بود خردسال تره اونو نگه داشته
گفت چرا اونو نگه داشته چرا اونو انتخاب کرده
گفتند خب بالاخره دوستش داره گفت خب به اون انس داشته
فرمود که خب من یکی از شما رو نگه میدارم شما برید به نزد پدرتون سلام منو بهش برسونید
بگید اونی که پیش خودت نگه داشتی رو بفرسته مصر من بهتون غذا میدما گندم میدم
ولی سری های بعد اگه می خواید اگه می خواید حرفتون رو من قبول کنم
شما بگید اونی که نگه داشته پیش خودش اونو بفرسته سبب حزن و ناراحتی پدر رو برای من توضیح بده
و اینکه چرا پیش از وقت پیری پیر شده چرا نابینا شده
آقا اینا قرعه انداختن اسم شمعون در اومد شمعون تو مصر موند و اینها برگشتند به نزد پدر
یه سلام ضعیفی دادن جناب یعقوب فرمود چرا اینطور سلام دادید
چرا بین صدای شما صدای شمعون رو نمیشنوم
گفتند پدر جان ببین ما از پیش پادشاهی میام که پادشاهی او ملکش از همه بزرگتره
اصلا به مانند او رو ما در حکمت و دانایی و خشوع و سکینه و وقار ندیدیم
اگه ما بخوایم یکی از این مردم که شبیه شما باشه نام ببریم همون پادشاهه بهترین مردم به شماست
پادشاه ما را متهم کرد و گفتش که من خب ما اهل بیتیم که از برای بلا خلق شدیم دیگه
پادشاه ما رو متهم کرد و گفت حرف شما رو باور نمیکنم تا بنیامینو بفرستید و او سبب ناراحتی و نابینا شدن شما را شرح بده
جناب یعقوب که گمان میکرد اینم یه مکری باشه گفتش که نه خبری از بنیامین
شما بد عادتی دارید هر جا که میرید یکی تون کم میشه
شما دیگه کی هستید اینا وقتی متاع خودشون رو که گشودند
دیدن که بین طعام و گندمها اون پولی که قرار داده بودم برای غذا این در بین این گندمها نهفته شده
خوشحال شدن اومدن پیش پدر که ببین آقا این پادشاه پول ما رو برگرد شما بیزحمت بنیامین
گفت بینید بچهها من بنیامین رو از بین شما بعد یوسف دوست دارم
مگر اینکه شما بیای پیمانی بدید از خدا و یه ضمانتی بدید
یهودا ضامن شد گفت آقا من بنیامینو برمیگردونم
حرکت کردن سمت مصر وقتی به مصر اومدن جناب یوسف فرمود
که جواب رو آوردید گفتن بله جواب رو با این پسر آوردیم ازش بپرس
فرمود ای پسر پدرت چه پیغام فرستاده بنیامین گفتش که من رو به سوی شما فرستاد و جواب سلام داد
و علت حزن پدر من و علت اینکه پیر شد و اینها رو به خدمت شما عرض بدارم
گفت بفرما گفت سبب این پیری پدر من سبب این از بس که یاد آخرت میکنه حزن و اندوهش زیاد شده
اما اینکه پیر شده به سبب یاد روز قیامته چون روز قیامت رو یاد میکنه این پیر شده
و علت اینکه این نابینا شده چون میگه که من انقدر بر یوسفم انقدر گریه کردم که نابینا شدم
و عرضم به خدمتتون که این پدر من سلام رسونده میگه که شما منت به سر ما بزار خدا به شما خیر بده
این بچه من رو برگردون و آذوقه به ما بده جناب یوسف علیه السلام گریه گلوشو گرفت نتونست تحمل کنه
از منزل خارج شد و خلاصه قصه مفصله به اونها گفتش که بشینید سر سفره
هرکی که با مادر اون برادرهایی که از مادر یکی هستن برن سر یه سفره بشینن
اینم بنیامین ایستاد گفت مگه با اینها از یه مادر نیستی
گفت نه من یه برادری داشتم اینطور شد داستان آقا مفصل خلاصه اینکه
بنیامین رو نگه داشت جناب یوسف و بقیه رو فرستاد
اونها برگشتند به نزد پدر پدر هم ناراحت و اینها اینها رو دوباره روانه کرد کار به اینجا رسید که جناب یوسف
لباس خودشو فرستاد برای شفا گرفتن چشم حضرت یعقوب
اینجا بود که جبرئیل بر یعقوب نازل شد گفت که یعقوب میخوای تو رو تعلیم بکنم دعایی
که وقتی این دعا رو بخونی دو دیده ات نورانی بشه چشمت بهت برگرده
گفت بله جبرئیل گفت بگو همون که پدرت آدم گفت و خدا توبهاش رو قبول کرد
و اونچه که نوح گفت و به سبب اون کشتی او بر جودی قرار گرفت و از غرق شدن نجات پیدا کرد
و اونچه رو بگو که پدرت ابراهیم خلیل الرحمن گفت اون هنگامی که او رو به آتش انداختن
و به اون کلمات خدا آتش رو بر او سرد و سلامت قرار داد
یعقوب علیه السلام گفت ای جبرئیل اون کلمات کدوم کلمات هستند
ببین اصل مطلب همین جاست ها جبرئیل صدا زد گفت یعقوب
بگو پروردگارا یا رب اسئلک به حق محمد و علی و فاطمه والحسن و الحسین علیهم السلام
یوسف و بنیامین رو خدا به حق این ذوات مقدسه به من برگردون
یعقوب علیه السلام هنوز این دعاش تموم نشده بود که بشیر اومد
و پیراهن یوسف رو انداخت به صورت یعقوب و بینایی او برگشت
امام صادق علیه السلام فرمودند وقتی یوسف داخل زندان شد ۱۲ سالش بود
۱۸ سال در زندان ماند وقتی که از زندان بیرون اومد ۸۰ سال زندگانی کرد
و مجموع عمر شریف جناب یوسف ۱۱۰ سال بود.
?جهت دریافت صوت ?
به کانال میثم ذوالقدر در پیامرسان ایتا مراجعه نمایید.