حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

✨️الحمدالله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا و نبینا محمد و آله و سلم

?داستان حضرت یوسف علیه السلام

در خصوص جناب یعقوب و یوسف صلوات الله علیهما روایتی رو از امام سجاد زین العابدین علیه السلام خدمت شما بزرگواران تقدیم کردیم .

به اینجا رسیدیم که جناب یعقوب فرزند دلبند خودش یوسف رو تسلیم برادران یوسف کرد

که به صحرا ببرند در میانه راه بودند که یه وقت دیدن پدر گریه کنان دوان دوان داره میاد

تا رسید یوسف را از این‌ها گرفت دست به گردن یوسف انداخت و شروع کرد به بوسیدن و بوییدن و گریه کردن

گریه شدیدی کرد وقتی از گریه باز ایستاد یوسف رو به اون‌ها داد و خودش برگشت

اون‌ها هم روانه شدن به سمت صحرا به سرعت می‌رفتند

که نکنه پدر بیاد و یوسف رو از اون‌ها بگیره و دیگه پس نده

و لذا بسیار دور شدن خیلی دور شدن وارد یک بیشه ای شدند گفتند که همین جا او رو میکشیم خلاص میشیم راحت میشیم از دست یوسف

همین جا هم جنازه ش رو میندازیم و آنگاه گرگ‌ها میان و او رو می‌خورند

برادر بزرگ گفت که آقا این کار رو نکنیم

یوسف رو نکشیم این انگ برادر کشی تا قیامت بر پیشانی ما می‌مونه

گفتن خب چه کنیم ؟ گفت او رو می‌ندازیم تو چاه این کاروان‌هایی که میان از اینجا عبور بکنند

برای برداشتن آب بالاخره از توی این چاه یوسف رو بیرون می‌کشند و با خودشون می‌برند به بلاد دور

اینجوری ما هم برادر نکشتیم همین که به غرض خودمون نائل می‌شیم

غرض ما چی بود این بود که یوسف از پدر دور بشه دیگه اون‌ها گفتن خیلی خوبه

آوردن این یوسف بینوا رو بر سر چاه و انداختنش تو چاه

و این گمان را هم داشتند که دیگه تموم شد اصلاً یوسف غرق شد

وقتی که جناب یوسف علیه السلام به ته چاه رسید ندا کرد گفت

ای فرزندان روبین سلام من رو به پدرم یعقوب برسانید

اینا تا صدای یوسف رو شنیدن به همدیگه گفتن از اینجا تکون نخورید حرکت نکنید تا ما بفهمیم او مرده یا زنده است

موندند هوا تاریک شد دیگه موقع خواب بود که برگشتن سمت کنعان

به سوی پدر خودشون گریه کنان جیغ می‌کشیدن فریاد می‌زدن

می گفتن پدر پدر بیچاره شدیم یوسف رو گرگ ها دریدن خوردنش

ما برای مسابقه رفته بودیم یوسفو گذاشته بودیم پیش متاع وسایل

برگشتیم دیدیم که ای بابا گرگ‌ها آمدن و یوسف رو خوردن

جالب اینجاست تا سخن این‌ها رو پدر شنید جناب یعقوب علیه السلام اولین جمله ای که به زبان آورد این بود

گفت انا لله و انا الیه راجعون

شروع کرد به گریه کردن به خاطر آورد اون وحی که خدا بهش کرده بود

گفته بود مستعد بلا باش همونجا صبر کرد و تن به بلا داد

و رو کرد به فرزندان خودش گفت بلکه نفس‌های شما امری رو برای شما زینت داده هرگز خدا گوشت یوسف رو به خورد گرگ‌ها نمی‌ده

قبل از اینکه من مشاهده کنم تعبیر اون خواب درستی رو که یوسف دیده

بابا یوسف خواب دیده تعبیر میشه این باید در واقع صورت بگیره

تا من اون تعبیر خوابش رو نبینم گرگ‌ها گوشت او رو نمی‌خورند

اصلا حرامه گوشت پیامبر و امام بر درنده‌ها و بر گرگ‌ها

صبح که شد برادرا به همدیگه می‌گفتند بیاید بریم ببینیم حال یوسف چه جوریه یوسف در چه وضعیتی

او زنده است یا مرده حرکت کردند رفتن وارد همون بیشه شدن

از دور دیدن که یه کاروانی داره میاد کمین کردن ببین چه اتفاقی می‌افته

این کاروان آمدند برا برداشتن آب دلوی رو رها کردن ته چاه

یوسف علیه السلام به این دلو چسبید اون‌ها دلو رو که بالا کشیدن پسری رو دیدن که به دلو چسبیده در نهایت حسن و جمال

دویدن به مردم می گفتنن مژده مژده بشارت باد شما رو

پسری از چاه بیرون اومده این‌ها نگاه کردن دیدن عجب نوجوانی

عجب پسر بچه زیبایی اینجا بود که برادران یوسف دویدن جلو

گفتن چیکار دارید با این بچه این غلام ماست این برده ماست

این دیروز افتاده بود تو چاه ما امروز اومدیم از تو چاه بیرونش بیاریم

یوسف را از اون‌ها گرفتند به کناری اومدن به یوسف گفتن

ببین اگر اقرار به بندگی ما نکنی که ما تو رو به این قافله بفروشیم به خدا قسم تو رو می‌کشیمت

یوسف گفتش که بابا شما منو نکشید هر غلطی می‌خواید بکنید بکنید هر کاری می‌خواید بکنید بکنید

آوردن به نزد قافله مردم قافله گفتند که این غلام را از می‌خرید

اون‌ها گفتند که چقدر مبلغی رو گفتن و اینها

یه کسی بلند شد گفت من به ۲۰ درهم می‌خرم اینجا بود که برادران یوسف درباره یوسف از زاهدان بودند

یعنی چی یعنی اعتنایی به شأن یوسف نداشتند

یوسف رو به قیمت کمی فروختند اون شخصی که یوسف رو خریده بود آورد مصر و او رو به پادشاه مصر فروخت

حالا تا اینجای داستان بماند انشالله جلسه آینده عرض می‌کنیم.

فقط اینکه راوی پرسید از امام سجاد علیه السلام اون موقعی که یوسف رو به چاه انداختن آقا جان یوسف چند سالش بود؟

آقا فرمودند ۹ سالش بود

در بعضی از نسخه‌ها هم هستش که ۷ سالش بود این هفت سال گویا صحیح‌تر هست بنابر دلایلی

و میان منزل یعقوب تا مصر هم ۱۲ روز بوده بنابر روایت.

 

?جهت دریافت صوت ?

به کانال میثم ذوالقدر در پیام‌رسان ایتا مراجعه نمایید.

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *