بسم الله الرحمن الرحیم
■حکمت شماره ۱۸۹
●و قال (علیه السلام ) :لبن الحسن
آقا جانمون امیرالمومنین علی علیه السلام به پسرش امام حسن علیه السلام فرمودند که:
لا تدعون الی ، مبارزه حسن جان هیچ وقت این نون لاتدعون ، نون آخری که آمده تشدید داره این داره تاکید می کنه.
یعنی یه جوری تاکید وقتی میاد میخواد کارو خیلی محکم کنه .به هیچ وجه هرگز ، هرگز کسی رو دعوت به مبارزه نکن ، هیچکی رو دعوت به مبارزه نکن یعنی ابتدا به جنگ ابتدا به دعوا نکن ، آرام بنشین سر جای خودت هیچکی رو شاخ و شونه خلاصه نکش.
و ان دعیت ، اما اگر گفتن بیا دعوا کنیم وان دعیت ، اگر تو را صدا زدن گفتن بیا با هم بجنگیم ،
وان دعیت الیها فاجب اگر گفتن بیا مبارزه و به مبارزه فرا خوندن تو رو، اونجا اجب، اجب یعنی اجابت کن و توی جهاد با دشمن سستی نکن ، کوتاهی نکن .
اگر گفتن بیا مبارزه برو ، اما تو ابتدا به دعوا و ابتدا به جنگ نکن .
دلیل داره بله دلیل داره ، دلیلش اینه؛
فان الداعی الیها باغ ، اونی که دعوت به مبارزه میکنه او ستمگره .
باغ یعنی ستمگر اما و الباغی مصروع و ستمکار هم در هر حال مغلوبه. خب شرحم دادن که هرگاه کسی ما رو تو غیر میدان جهاد به مبارزه بطلبه نه تنها پذیرش دعوت او مطلوب نیست بلکه حرامم هستش ، چون القای نفس در تحلکه هستش چون ما خودمون اینجا خودمون انداختیم تو هلاکت.
تنها جایی که میشه دعوت به مبارزه رو پذیرفت میدان جهاده ، میدان جنگه.
پس ببینید تو غیر از جنگ و اینجور چیزا کسی گفت آقا بیا با هم دعوا کنیم اونجا نرید به دعوا کنیدا ،
بگید خب امیرالمومنین فرموده : آقا اونجا تو رو صدا زدن برو جلو. نه اون برای کجا گفته امیرالمومنین صدا زدن برو .
مثلا اسرائیل اگر گفت آقا من می خوام حمله کنم و بجنگم اونجا برید توی بحث جنگ اسرائیل کوتاهی نکنید، دست دست نکنید برید شرکت کنید.
اما اگر فردا و پس فردا توی فلان میدون یکی چاقو کشید گفت بیا جلو اونجا یه وقت پا نشی بریم جلو، کار دست خودت بدیا، اونجا حرام اصلاً بری جلو.
اگر تو کوچه تون یه وقتی کسی داد زد بیا پایین باهات دعوا دارم اونجا حرامه، بگو آقا من با تو دعوا ندارم زنگ بزنم ۱۱۰، با کلانتری دعوا کن ،من با تو دعوا ندارم که .
این توضیحی هم که ایشون میدن مهمه تو بسیاری از میدانهای جهاد جنگهای تن به تن انجام میشده که کسی از لشکر دشمن میومده بیرون هی فریاد می زد هل من مبارز؟
جنگهای تن به تن یه شخصی هم از لشکر مقابل میاد و اینها سرانجام یکی از اون دوتا می افتاد تو خاک،
مسلمونها دستور داشتند که در میدان های جنگ آغازگر نباشن ولی در صورتی که کسی لشکر دشمن در وسط میدان وامیستاد.
هل من مبارز می گفت مبارز طلب می کرد، اونجا که سکوت در برابر او جایز نبود.
داستانشو شنیدید دیگه عمر بن عبدوود هی جیغ میزد هی جیغ میزد آقا گلوم پاره شد یه نفر بیاد ،
شما که این همه میگید بهشت ما میمیریم، میریم بهشت دشمننا میرن جهنم، خب یکی تون بیاد منو بفرسته جهنم یا بیاد اینجا من بفرستمش کجا ….
خیلی هم قشنگ هل من مبارز میخوند و اینجور چیزا ، هیچکس جرات نمیکرد بیاد سمت این امر بن عبدوود.
دیگه هیچکی جرات نکرد، همه نشسته بودن، این عمر بن خطاب یه وضعی داشتن اینجا دیدنی بود .
هر شما بودید اونجا وضع اینها رو میدید اینجا دارد امیرالمومنین جان عالم به فداش ، بلند شدن گفتن یا رسول الله من میرم جوابشو میدم من میرم. پیغمبر هی می گفت کی بره جواب اینو بده ،
آقا امیرالمومنین می گفت من میرم جوابشو میدم دو سه مرتبه ظاهرا تکرار شد این قصه ،تا آقا رسول الله عمامه بست به سر امیرالمومنین یه جا اونجا بست، یه جا هم روز غدیر.
خلاصه اینکه امیرالمومنین رو وقتی که داشت میفرستاد سمت میدان هی میگفت خدایا تو خودت شاهدی، خدایا تو خودت شاهدی میخوای دیگه من تنها نمونم خدایا علی رو نصرت کن ، علی رو یاری کن،
اگر میخوای من تنها نمونم قد برز الاسلام
تمام اسلام صف کشیده در برابر علی علیه السلام امیرالمومنین تمام اسلام خدایا تمام اسلام صف کشیده در برابر تمام کفر.
خدایا علی رو نصرت کن ، علی رو یاری کن. هی اینجوری پیغمبر می فرمود: آقا جانمون امیر المومنین وایساد مقابل عمربن عبدوود، خب قد آقا کوتاه بود حالا به نسبت اون قدش یه چیز عجیب وغریب بود.
گفت تو کی هستی که وایسادی مقابل من؟ امیرالمومنین فرمود : انا حیدر حیدرکرار ، حیدر من کسیم که مادرم اسممو حیدر گذاشته ، مادرم اسممو حیدر،
تا این اسم حیدر رو شنید این لرزه به این چهار ستون فقرات افتاد چون یادش افتاد توی عمالی آورده خیلی قشنگه از امام باقر علیه السلام،
فکر کنم آورده که عمر بن عبدوود در بچگی یه خانومی از این پیشگوها به مادرش گفته بود که این پسر تو ،تو هر جنگی که وارد بشه فاتحه ، پیروزه.
مگر اون ساعتی که کسی برابر او قرار بگیره که مادر او اسم او رو حیدر گذاشته این تا اینجا یهو رنگش پرید، گفت که من با پدرت ابوطالب رفاقت داشتم تو برو یکی دیگه بیاد.
داشت اینا رو میگفت که امیرالمومنین نیاد وسط چون میدوتنست کارش تمومه .می گفت من با ابوطالب رفیق بودم تو برو یکی دیگه بیاد نمیخوام دستم به خون تو آلوده بشه،
آقا امیر المومنین فرمود: اگر بابام ابوطالبم اینجا مقابل من وامیستاد ،من یعنی اگر اینجوری بود که او لشکر باطل میشد من لشکر حق من اینجا با بابامم شوخی نداشتم چه برسه به اینکه تو بگی، حالا من با بابات رفیق بودم اینها آقا شمشیرو کشید اونم شمشیر کشید عمربن عبدود شمشیر زد ،
حضرت این سپر رو گرفت روی سر خودش بعد این رو شکوند سپر چنان ضرب شستش سنگین بود شکوند،
سپرامیر المومنین رو این ضربه ، ضربه امر نشست روی فرق امیرالمومنین تا ابروها رو آورد پایین.
بعد امیرالمومنینم وقتی که او زدامیر المومنینم زد دیگه، آقا امیرالمومنین زد از کمر نصفش کرد، اونم از اونور افتاد زمین، نشست آقا رو سینه ش بعد که دیگه آقا سرشو آورد پیش پیغمبر.
یه عده افتادن به پای امیر المومنین که علی جان امروز اسلام هر چی داره از تو داره ، هر چی داره از..
پای امیر المومنینو میبوسیدن .اون روز یه ک پای آقا رو میبوسیدن بیا و ببین چه بوسیدنی، بعد عمر اومد این وسط گفت علی چرا زره عمر بن عبدوود و از تنش در نیاوردی تو میدونی این زره چقدر پولش بود؟
آقا فرمود :من خجالت میکشم از اینکه یه مردی رو در وسط میدان بعد اینکه زمین افتاده برهنش کنم لختش کنم، حیا کردم ،شرم کردم بعدا خواهر همین عمربن عبدوود اومده بود چشمش به بدن عمر بن عبدوود افتاده بود، فریاد میزد گفت آقا من دیگه گریه نمیکنم برای برادرم گفتن چرا ؟
گفت آخه اونی که امر بن عبدوود رو کشته یه جوانمرد بوده کشته، بزرگ بوده ، اون آقا بوده کشته دیگه.
گریه نداره. این برادر آخه چرا آقا نگاه کن برهنه ش نکرده ببین نگاه کن چه جوری میخوام بگم یا امیرالمومنین آقا جان اینو اونا میفهمیدن خود مردم جاهلیت میفهمیدند که،
یه مرد وقتی رو زمین میافته دیگه برهنش نکنه، اما کجا بود این فهم ،کجا بوده این شعور روز عاشورا،
پسر پیغمبر خدا بدنش روی زمین افتاده نگفتن الان خواهرش میاد میبینه ، دختراش میان میبینن
نامردها پیراهن کهنه ای که خواهرش ساعتی بیش نبود که به تن برادرش کرده بود پیراهن کهنه رو از تنش بیرون آوردن
بعد بازم به همین بسنده نکردن دستور دادند ده نفر اسباشونو نعل تازه زدن
اسب نعل تازه زدن رو بدن پسر پیغمبر چنان میدووندن بعد یه کاری کرد که دیگه این خواهر وقتی وارد گودال شد بدن برادر رو که دید تشخیص نداد
صدا زد اانت اخی آیا تو برادر منی
حسین جان پسر مادرم بعد دارد بدن برادر رو بغل گرفته بود و می بوسید یه کاری کرده بودن که دختر هم وقتی وارد گودال شد نشناخت
آخه تو اون لحظه دید عمه سادات دید یک خانومی نازدانهای داره دامنش رو میکشه هی میگه عمتی زینب عمتی زینب
بی بی سرش رو برگردون گفت دخترم جانم چیه گفت هذا نعش و من این بدن ، بدن کیه میدونید آقایون خانوما بالاخره دختر بدن بابا رو ولو بی سر هم که باشه میشناسه
اما چه کردن که اینجا این دختر این سوال کرد گفت این بدن بدن کیه؟
فرمود: هذا نعش ابیک دخترم این بدن ، بدن بابای تو حسینه
صلی الله علیک یا مظلوم یا ابا عبدالله
قربون معرفت این دختر بشم ببین چقدر معرفت داره از خودش نگفت صدا زد بابا پاشو ببین عمه من زینبو دارن میزنن بابا
حسین جانم حسین جانم حسین جانم