حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با تاریخ پیامبر اکرم بحث می‌کنیم

جنگ بدر خب تمام شد قصه اسیران رو خدمت شما عرض کردیم که به چه شکل شد

یکی از اسرا پسر ابوسفیان بود اسمش عمر بن ابی سفیان بود

که این جالبه به دست امیرالمومنینم اسیر شده بود

این‌ها که انقدر کینه دارن از مولا علی علیه السلام بی‌جهت نیست

خب از اون طرف تمام کس و کارشون به دست امیرالمومنین کشته شدند

اینم به دست امیرالمومنین اسیر شده خبر اسارت به ابوسفیان پدر همین اسیر رسید

و گفتند یه فدیه ای بفرسته تا عمر رو آزاد کنند

ابوسفیان گفت من نمی‌تونم دو تا مصیبت رو و ناگواری رو تحمل کنم

هم داغ فرزندم حنظله

چون یکی از پسراشم تو جنگ کشته شده بود یه پسر داشت حنظله

حنظلت بن ابی سفیان اون که تو بدر کشته شده بود به دست امیرالمومنین

اینم که اسیر شده بود گفت نمی تونم من تحمل کنم هم داغ فرزند بکشم

هم پول بدم گفت بزار تو زندان مسلمونا بمونه

آره پول دادن رو یک مصیبت می‌دونست که من چرا پول بفرستم پسرمو آزاد کنم

گفت از یه طرف پسرم حنظله رو کشتن خونی از من پایمال شده

حالا برای آزادی یکی شون پول بدم ولش کن پس با این حساب عمر بن ابیسفیان تو مدینه محبوس ماند

تا اینکه ببینید یکی از مسلمان‌ها که حالا پیرمرد فرتوتی هم هستش

به نام سعد بن نعمان از قبیله بنی عمر بن عوف رفت مکه زیارت خانه خدا بکنه

قریشم اعلام کرده بودند که ما متعرض مسلمونا نمی‌شیم هر کدومشون خواستن حج به جا بیارن و اینا طوری نیست

این آقای سعد بن نعمانم به همین هوا بلند شد رفت مکه که زیارت خانه خدا بکنه

ابوسفیان تا چشمش به این پیرمرد افتاد گفت بگیریدش

این سعد بن نعمانو گرفتن و انداختنش تو زندان گفت تا پسر منو آزاد نکنید من سعد بن نعمانو آزاد نمی‌کنم

پسرم آزاد کنید منم اینو آزاد کنم ببینید قانون شکنی یعنی چی

مگه شما نگفته بودید که اینها راحت می‌تونن آزاد می‌تونن بیان برن زیارت خانه خدا بکنند

خب دیگه چرا این کار رو کردید این یعنی قانون شکنی

اصلاً تو پایبند به اون چیزی که خودتم می‌گی نیستی بعد دیگه من با تو چه جوری بیام سر یه میز…

قبیله همین پیرمرده اومدن پیش پیامبر گفتن دستمون به دامن شما

عمر اگر الان آزاد نشه ممکنه مثلاً مشکلی پیدا بکنه و سوء هاضمه پیدا کنه و بمیره

حالا نرمش پیامبر هم جالبه نمیگه به درک حالا ما از ابوسفیان اسیر گرفتیم و

نه موافقت کرد و عفو رهبری و خلاصه آقا پسر ابوسفیانو آزاد کردن در عوض یه پیرمرد فرتوت

خب اون اومد مدینه و اونم رفت مکه قریشی‌ها سخت به فکر انتقام افتادند که باید یه کاری بکنن

ببینید دیگه حالا شروع شد دیگه عقده ها

از اون ورم زنهاشون رو به خودشون حرام کرده بودند

تا وقتی انتقام نگرفتند زناشون حلالشون نباشند از این کارا کرده بودن و

خب داشتن آروم آروم مجهز می‌شدند مثلاً حالا پیمان می‌بستن با قبایل دیگه

حسابی یارگیری می‌کردند یعنی فکر نکنید تو این فرصت اینا نشسته بودن فقط گریه می‌کردن نه مجهز می‌شدن

مخصوصاً در راس این قصه‌ها ابوسفیان حیله‌گر و کینه توز بود

که خدا لعنتش کنه خدا واقعاً لعنتش کنه این ملعون رو

یه فکر دیگه رو من میگم که دیگه بقیه‌اش باشه برای جلسه بعد

فکر ترور رسول خدا که این توسط دو نفر طراحی شد

عمیر بن وهب وایسا حالا این مسلمون میشه لعنش نکن

این استاد ما یه وقتی گفتش که مختار تو دلش یه چیزایی بود محبت بعضیا بود

بعدش اینجوری افتاد جهنم و یه نفر بلند شد گفتش لعنت الله علیه

استاد ما گفتش لعنش نکن الان امام حسین دستشو می‌گیره

این عمیر بن وهب خیلی شجاع بود خیلی بی‌باک بود و این عمر مثلاً از اینایی بود که دل شیر داشت

و دشمن سرسخت پیغمبر اکرم بود و خیلی هم مسلمون‌ها را اذیت کرد

صفان بن امیه با همین عمیر بن وهب دوتایی نشسته بودن

بعد این عمیر بن وهب گفت به صفان گفت من هیچ ترسی ندارم برم و این‌ها بکشم پیغمبر رو

تو مدینه برم یه جا وایسم یهو شمشیرو بکشم یه خنجر بکشم بزنم تو پهلوهاشو خلاصش کنم بره

اما فقط من اینکه نمیرم یه علت داره یه خورده قرض دارم و کسب و کار ندارند

می ترسم بمیرم و این‌ بچه هام کسی رو ندارند

اگر غصه زن و بچه و این قرض نبود همین الان می‌رفتم انتقام همه این خون‌هایی که ریخته شد تو بدر

همه رو از محمد(ص) می گرفتم صفان لعنت الله علیه این که منتظر این خبر

بود و گفت پدر آمرزیده چقدر قرض و قله داری من الان تصفیه می‌کنم

خرج زن و بچه ات چقدر میشه مگه الان اینجا به اندازه مثلا صد سالش رو چیز می‌کنم برات آماده می‌کنم

اینم گفت منم پس دیگه رفتم شمشیرشو برداشت و حرکت کرد

حرکت کرد اومد سمت مدینه نزدیک یه جا وایساده بود

شمشیر هم اینجوری تو بسته بود به کمرش اون وایساده بود

عمر چشمش به این عمیر افتاد عمر چشمش به عمیر افتاد تا چشمش به عمیر افتاد

خب عمیر رو می‌شناخت دیگه دشمن سرسخت نبی مکرم از اون طرف پدر مسلمون ها رو تو مکه در آورده

تا چشمش به این افتاد گفت چی میخوای مثلاً اینجا چیکار داری

بعد اومد به پیغمبر گفت یا رسول الله عمیر اومده

پیغمبر فرمود بزار بیاد بزار بیاد اینو داشتن می‌آوردنش دور و بر پیغمبر

یه خورده ترسیدن از این قصه ترسیدن اصحاب دور پیغمبر نشستن

بعد عمر بن خطابم این نوک شمشیر عمر رو گرفته که نکنه حالا یا مثلاً دستشو گرفته بود چجوری بود

که نکنه این شمشیرش رو در بیاره و مثلا فرو بکنه تو بدن پیغمبر

این اومد کنار رسول خدا نشست و گفت انعمو صباحا

یعنی سلام داد به حالت جاهلیت پیغمبر فرمود ای عمیر خدا تهیتی بهتر از تهیت تو به ما یاد داده و اون سلام

سلام که تهیت اهل بهشته حالا بگم این عمرم که نوک شمشیرو گرفته بود

پیغمبر گفت ولش کن که عمر ولش کرد اومد راحت نشست جلو پیغمبر

راحت بدون حائل بدون پرده نشست جلو پیغمبر

پیغمبر گفت سلام اون گفتش که من قبلا هم شنیده بودم

مثلاً اینجوری بود اینکه میگی تهیه خداست و مثلاً اهل بهشت

قبلاً هم من شنیده بودم پیغمبر فرمود ای عمیر برای چی اینجا اومدی

گفتش برا نجات این اسیری که الان در دست شما هستش گرفتار شده

برای این پسرم اونم پسرش اسیر شده بود اومدم که شما مثلاً لطف کنید و

حالا از نیتش نمیگه از اون چیزی که تو فکرشه فعلاً نمی‌خواد بگه

چون اگه بگه دستگیر میشه ولی خب تو ذهنش هست

گفتش که حالا شما با من رفتار نیک بکنید این اسیر رو برای من آزاد کنید

خدا خیرتون بده پیغمبر فرمود اگر تو برای نجات اسیرت اومدی این شمشیری که حائله چیه

این شمشیری که به کمر بستی چیه گفتش که روی این شمشیرها سیاه

مگه این شمشیرا چه کاری برای ما انجام دادن تو جنگ بدر ما شکست خوردیم

این شمشیر چیه پیغمبر فرمود راست بگو برای چی اومدی

گفت همینی که گفتم برای آزادی پسرم اومدم پیغمبر فرمود اما من برای تو میگم تو و صفان بن امیه

دوتایی تو حجر اسماعیل نشستید درباره کشتگان بدر حرف زدید

تو گفتی اگر مقروض نبودم ترس این رو نداشتم که عیال و فرزندانم بی سرپرست بشن همین الان می‌رفتم

مدینه او رو کارشو یکسره می‌کردم من رو می‌کشتی

می‌رفتم فلانی رو می‌کشتم صفان که این حرف رو شنید حالا داره پیغمبر داره برای او میگه‌ها

میگه که صفوانم که این حرف تو رو شنید گفتش که پرداخت قرضت و سرپرستی عیالت با من

که تو بیای و منو مثلاً به قتل برسونی ولی این رو هم بدون که خدانگهدار منه و بین من و تو حائل خواهد شد

این آقا شنید بلند شد فریاد زد گفت اشهد ان لا اله الا الله وشهد ان محمدا رسول الله

گفت من تا الان تو رو تکذیبت می‌کردم فکر می‌کردم تو دروغ میگی

خبر از آسمان میدی خبر از چی میدی و این‌ها فکر می‌کردم دروغگویی

اما الان فهمیدم تو پیغمبری فرستاده خدایی به خدا قسم از این خبر جز من و صفان هیچ کسی خبر نداشت

ما با هم پیمان بستیم تو چه جوری فهمیدی یه جوری میگی انگار سومی ما بودی اونجا بغل ما نشسته بودی

گفت شهادت میدم تو پیغمبری و مسلمان شد

و شهادتین رو داد و مسلمان شد و بعد پیغمبر فرمود احکام اسلام و قرآن رو بهش یاد بدید

نمازو بهش یاد بدید آوردن نماز رو بهش یاد دادن پسرش هم گفتم پسرت رو هم آزاد کردیم

دیگه هم برنگشت مکه یا اجازه گرفت برگرده مکه حالا به هر حال حالا موند یا بعدش رفت مکه ظاهراً یه اجازه‌هایی گرفت از پیغمبر که برگرده مکه

منتها یه خبر همین مسلمون شدنش رسید به گوش همون صفان

که وایساده بود اصلاً تو مکه منتظر بود به هر کیم می‌رسید می گفت یه ماه دیگه خبر برسه از مدینه

چه جوری اونوریا مکاتبه می‌کنند کلیپ پخش می‌کنن میگن آقا این هفته که میاد خبر خوش هست

و ۴۰ سال شد ۵۰ سال شد دیدن خبری نشد

حالا اینجا هم همین طور نشسته بود و هی به مردم می‌گفتش که بشارت بشارت

این نزدیکا این روزا خبر خوش میاد خبر دادن که آره مرغ شما از قفس پرید

عمیر مسلمان شد و الانم در زمره پیروان محمد در آمده

اینم انقدر براش سخت بود عصبانی شد قسم خورد گفت به خدا قسم تا زنده‌ام دیگه با عمیر صحبت نمی‌کنم

خب اینم از قصه ترور آقا رسول خدا که نافرجام موندش

صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا

ببین اسلام اینقدر بالا و پایین داشته اینقدر بالا و پایین داشته

شما فکر نکنید حالا یهو دست ما رسید این انقلابم همین جوریه

همش بالا پایین اینجوری نبوده که مثلاً یهو بشه و یه دست بشه

انقدر ترورها توش بوده خدا انشالله رحم بکنه صاحب این پرچم رو خدا ظهورش رو نزدیک بکنه

و ما ببینیم ظهور اون حضرت را به حق مادرشون فاطمه زهرا سلام الله علیها

عرض توسل کنم عرض روضه کنم

جان‌ها به فدای اون خانمی بشه که ۱۸ سال

یه گل ۱۸ ساله یادگار پیامبر اکرم وقتی پیامبر اکرم می‌رفت

از این دار دنیا فقط یه دختر داشت اونم فاطمه بود

وصیتش کرد این دختر من خوشنودی او خوشنودی من و خداست

غضب او غضب من و خداست اما چه کردن بعد از

اصلاً نذاشتن کفن پیغمبر خشک بشه آب غسل پیغمبر خشک بشه

اومدن و ریختن اینجوری درب خانه را آتش زدن

می‌گفتن بابا تو این خانه فاطمه است نامرد گفتش که و ان

یعنی اگرچه فاطمه هم تو این خونه باشه من این خانه رو به آتش می‌کشم

و ان یعنی هرچند فاطمه هم تو این خانه باشه من این خانه رو به آتش می‌کشم

بعد هم نامه نوشت به معاویه که معاویه چنان لگد به در زدم

در شکست به خدا قسم صدای نفس‌های فاطمه رو می‌شنیدم

السلام علیک یا فاطمه الزهرا یا بنت رسول الله

در وسط کوچه تو را می‌زدن

کاش به جای تو مرا می‌زدن

وای منو وای منو وای من

میخ درو سینه زهرای من

وای منو وای منو وای من

میخ در و سینه زهرای زن

اینم بند آخرم عزیزان امام صادق فرمود خدا رحمت کنه اونایی که برا مادرم زهرا بلند بلند گریه می‌کنن

تصور کنید یه ناله‌ای یا زهرا بزنید

فاطمه جان گوشه چشم تو چرا شد کبود

فاطمه جان مگر علی مرده بود

زهرا جان زهرا جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *