حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫 تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با تاریخ پیامبر اکرم بحثمون رسید به جنگ بدر.

ببینید این اتفاق های تو حواشی دیگه اصل داستان رو ما گفتیم از اینجا به بعد دیگه حواشی.

پیامبر دستور دادند که هرکسی از مکیا ده نفر از بچه مچه‌ها حالا فرقی نمی کنه

ده نفر از مسلونا رو نوشتن و خواندن یاد بده  آزاده یا اینکه بلدم نیستید

نمی‌خواید هم یاد بدید باید فدیه بدید پول بدید تا ما آزادتون کنیم.

قرار شد که یه عده از اسیرها رو آزاد بکنند بعد اونایی که پول نداشتند

مثلا طرف فقیره طرف مثلا تعدادشان هم کم بودا اینها رو هم همینجوری آزاد کنند

همینجور که اسیرها رو آوردند جلو پیغمبر عبور دادند دونفر از این اسیرها معلوم شد که از اونایین که برعلیه مسلمونها

مدام طراحی می کنند نقشه می کشند و مثلا دشمنان سرسخت هستند

اینها رو پیغمبر دستور داد اعدام کنید دقت کردید پس از اسیر ها دو نفر بودند که این دو نفر پیامبر دستور داد

ببینید از این حرفا شما چی برداشت می‌کنید دیگه که آقا اجازه پیغمبر برای کشتن اون دشمنانی که سرسخت قسم خورده هستند

که سر به تن اسلام نباشه و اینها هم تو لباس اسارت هستند دستور داد که پیغمبر اینها رو اعدام کنند حالا اسم هاشون هم اومده

نذر بن حارث و عقبت بن ابی معید این دو تا رو اعدام کردند.

حالا با این حال که پیامبر خیلی نسبت به اسیر مدارا می‌کرد و احترام اینها رو نگه میداشت

و ابوعزیز پرچمدار قریش میگه که از روزی که پیغمبر سفارش اسیرا رو کرد

ما در بین اونها خیلی محترم بودیم اونا تا ما رو سیر نمی‌ کردند خودشون دست به غذا نمی‌زدند این یه مطلب.

مطلب دیگه که خدمت شما عرض بکنم اینکه عبدالله بن رواحه و زید بن حارث

از طرف پیامبر مامور شدند که هرچه زودتر خودشون رو به مدینه برسونند و به مسلمونا بشارت بدن که اسلام پیروز شد

و سران کفر بزرگان مکه عتبه شیبه ابوجهل ابوالبختری امیه چی چی چی همه کشته شدند یه پیروزی بزرگی بوده جنگ بدر.

اینها که اومدند مدینه دیدند دختر پیغمبر از دنیا رفته و دارند از تشییع جنازه او برمی‌گردند

از دفن او دارند برمی‌گردند اونی که تو مدینه بوده اون از دنیا رفته

همسر عثمان که دختر پیامبر بوده اون رو مسلمونها دفن کردند دارند برمی گردند

همراه شد با این خبر پس ببینید عزیزان بزرگواران داستان این شد که

اینا ناراحت غمگین عزادار یهو مواجه شدند با این خبر خوشحال کننده که

یهودیا دنبال این بودند که بگن که نه این خبر دروغه اصلا به هم ریختند وقتی فهمیدند که مسلمونها پیروزشدند

هی مرتب پخش می‌کردند نه این خبر دروغه.

حسیمان خزایی اون هم اولین کسی بود وارد مکه شد به مردم خبر داد که

لشکرتون شکست خورد قریشی‌ها شکست خوردند این خبر رسید به گوش ام فضل

رسید به گوش عباس عموی پیغمبر که اسیر شده بود که ام فضل هم توی مکه بود شنید

و خیلی خوشحال شدند بعد غلام عباس میگه ما اون موقع نور اسلام رو تو خونمون پخش شده بود پذیرفته بودیم اسلام رو

ولی از ترس مکیا اظهار نمی‌کردیم که بعد میگه عباس همینجوری بود عباسم مسلمون شده بود

منتها می‌گفت من مثل ابوطالب چطور ابوطالب اظهار نکرد منم اظهار نکردم.

ابوسفیال دستور داد ابوسفیان چون خودش تو جنگ نبود اومده بود مکه

ابوسفیان انقدر عصبانی بود انقدر خشمگین بود دستور داد گفتش که کسی حق گریه و ناله نداره

شاعری حق نداره شعر بگه چون گریه حس انتقام رو کم می‌کنه

و باعث شماتت دشمن میشه و برای تحریک مردم اعلام کرد که از امروز دیگه کسی حق نداره با زنی ارتباط داشته باشه

که زنها بر مرداشون حرام تا ما انتقام کشته شدگانمون از اینا بگیریم

هر وقت رفتیم انتقام گرفتیم حق دارید برید پیش زناتون دیگه حرام شد

یکی بود سه تا پسرش تو این جنگ کشته شده بود سه تا پسرش این تو آتش خشم و غضب می‌سوخت

یه مرتبه شنید یه زنی گریه می‌کنه خوشحال شد تصور کرد که انتقام گرفته شده الان دیگه آزاد می‌تونند گریه کنند

بدو اومد بیرون گفت چی شده آزاد شده گفتند نه بابا این زنه شترش گم شده داره برای شترش گریه می‌کنه

آقا این دیگه هیچی خیلی طبق قانون ابوسفیان هم عیب نداره برای شتر گریه کنی برای بچه هاتون گریه نکنید

ولی برای شتر گریه کردی طوری نیست این بدبخت سه تا پسرشم کشته شده

دلش می‌خواد گریه کنه ولی نمی‌تونه این شعر گفت گفتش که آیا او بر شتر گمشده خودش

گریه کنه شبها رو از دست دادن شترش بیدار بمونه اما ما که بچه‌هامون کشته شدن گریه نکنیم ما سزاواریم به گریه کردن یه شعری هم گفتش.

این نکته رو هم بگیم بحثمون تمام ببینید بزرگواران ابوالعاص گفتیم داماد پیامبربود

شوهر زینب دقت کنید این رو قرار شد هر کسی می‌خواد همسرش پسرش آزاد بشه

از مکه پول بفرسته که پیغمبر این رو آزاد کنه زینب برای آزادی همسرش یه گردنبند داشت که این گردنبند را از مادرش خدیجه گرفته

بود این گردنبند و فرستاد مدینه که شوهرش آزاد بشه این گردنبند که اومد مدینه

پیغمبر چشمش به این گردنبند افتاد یاد حضرت خدیجه افتاد و شروع کرد گریه کردن

یاد حضرت خدیجه و فداکاری حضرت خدیجه و اینکه تو سخت‌ترین لحظه‌ها یار و یاور پیغمبر بود

و ثروت خودش رو تمام گذاشت برای حضرت رسول و اسلام خیلی ناراحت شد و گریه کرد

بعد رو کرد به سمت یارانش فرمود که این گردنبند متعلق به شماست

چون مال اسلام خرج بشه دیگه الان این گردنبد باید بره تو بیت المال مسلمین

صرف مثلا هزینه‌های اسلام بشه پیغمبر فرمود این گردنبند الان متعلق به شماست و اختیار این با شماست

اگر مایل هستید کسی اعتراض نمی کنه گردنبند زینب رو پس بدیم و ابوالعاص رو بدون فدیه آزادش کنیم برگردونم

به دخترش زینب و ابوالعاص هم بدون فدیه آزاد بشه یاران پیامبر، اصحاب با پیشنهاد موافقت کردن

و پیامبر ابوالعاص رو همینجوری بدون فدیه ولی پیمان گرفت درعوض زینب که حالا تو خونه ش هست رو بفرسته بیاد

حالا اینجا من می‌خوام نکته بگم مهمه این داستان زینب رو ابن ابی الحدید برای استادش

ابوجعفر بصری علوی تعریف کرد گفت این داستان شنیدید استادش گفت شنیدم

بعد استادش گفتش که آیا مقام فاطمه دختر پیغمبر بالاتر از زینب نبود

آیا شایسته نبود که خلفا همین ابوبکر و عمر و اینا آیا شایسته نبود که خلفا قلب فاطمه رو با پس دادن فدک به دست بیارند؟

چه جوری پیغمبر می‌ خواست قلب زینب رو دخترش رو با برگردوندن این گردنبند به دست بیاره

آیا شایسته نبود خلفا هم یه چنین کاری می‌کردند بر فرض که این فدک مال مسلمونا باشه

این ابوبکر بلند میشد می‌گفت مسلمونا فاطمه می‌خواد این فدک دستش باشه

حالا راضی بشید و اینا آیا شایسته نبود ابوبکر این کار رو بکنه عمر؟

ابن ابی الحدید میگه من گفتم که پیغمبر چیزی به ارث نمیزاره از همین مزخرفاتی که اینها درست کردند که اصلا مخالف قران هست.

قرآن میگه نه بابا ورثه سلیمان به داوود

سلیمان از داوود ارث برد چه جوری همه پیغمبرا از برای بچه‌هاشون ارث گذاشتن

پیغمبر اکرم نتونست بزاره اینکه مزخرفاتی که اونها درست کردند

ابن ابوالحدید میگه من به استادم گفتم نه از پیغمبر چیزی به ارث نمیرسه از مال مسلمونها بود

و چه جوری میشه مال مسلونها به دختر پیامبر برسه یه استادم گفت مگه گردنبند زینب که فرستاده بود

برای آزادی شوهرش مگه مال پیغمبر بود مال مسلمونها بود میگه من گفتم که حالا پیغمبر صاحب شریعت بود

دیگه زمام امور تو دستش بود می‌ تو نست مثلا این کار و بکنه

اما خلفا که چنین اختیاری نداشتند میگه استادم گفت ببین من که نمیگم خلفا به زور میومدن فدک رو از مسلمونا می‌گرفتن می‌دادن به فاطمه

من میگم چرا زمامدار وقت تو که ابوبکری حالا شدی خلیفه به زور شدی خلیفه

چرا رضایت مسلمونها رو جلب نکردی به خاطر دل فاطمه چه عیبی داشت تو هم این کار رو می‌کردی

مثل پیغمبر بلند می‌شدی بین اصحابت می‌گفتی مردم زهرا دختر پیغمبرتونه

می‌خواد مثل زمان پیغمبر نخلستان‌های فدک در اختیارش باشه

حاضرید با تهذیب نفس این فدک رو برگردونید برید دست فاطمه چرا این کارو نکرد؟

ابن ابی الحدید میگه من در برابر این حرف استادم هیچ جوابی نداشتم

یه سوال درست حسابی میگه هیچ جوابی من نداشتم بدم به استادم این قصه فدک قصه دردآوریه دیگه

خدالعنت کنه اونهایی که غصب کردن فدک را از فاطمه سلام الله علیها

یه جمله ذکر مصیبت کنیم عرض روضه کنیم ایام شهادت بی بی دو عالم فاطمه زهراست

دلامون رو ببریم مدینه منوره از همین راه دور بگیم به فدای اون خانومی که

دخترا ش الان یتیم هستند بچه‌هاش الان یتیم هستند

این بچه‌ها دور هم جمع شدند برای هم قصه گفتند از مادر گفتند

زینب سلام الله علیها چه بگوید ما زبان حال داریم میگیم به شعر میگیم شما گریه کنید

صدا زد مادر

دیشب نشستی گیسوانم شانه کردی

امشب در آغوش سحر کاشانه کردی

دیشب دعا کردی اجل جانت بگیرد

امشب دعا کن دخترت زینب بمیرد

دیشب بگفتی زینبم بابا غریب است

امشب نگه کن گریه بابا عجیب است

زهرا جان زهرا جان زهراجان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *