حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با تاریخ پیامبر بحث می‌کنیم بحث جنگ بدر…

خب عرض کردیم این جنگ با یکه تازی مولای موحدین امیرمنین علی علیه السلام همراه شد

و همگان دیدند که اگر امیرالمومنین علی علیه السلام نبود اسلام اینجا شکست خورده بود

شکست بدی هم خورد و دلاوری و شجاعت امیرالمومنین بود که این جنگ به نفع مسلمون‌ها تمام شد

و خب یه اتفاق بزرگی بود هر چند ۷۰ نفر کشته شد و ۷۰ نفر از اونا اسیر شد

این ۷۰ نفر ۷۰ نفر عادی نبودن ۷۰ نفر از سران بودن از بزرگان مکه بودند

اینا کشته شدن خود این خیلی ارزشمند بود و پیامبر فرمود

اون‌هایی که از مسلمون‌ها شهید شدند این‌ها رو مثلاً بیارن یه گوشه‌ای از منطقه بدر دفن بکنند

این‌ها رو به خاک سپردند و فرمود که جنازه‌های مشرکین رو هم جنازه‌های منافقین را هم ببرید بریزید تو چاه

دفن نه بردند جنازه ها رو مثلا جنازه ابوجهل جنازه عتبه جنازه شیبه جنازه فلانی جنازه فلانی را

همه رو بردن ریختن تو چاه بعد پیامبر اومد سر چاه شروع کرد دونه دونه اینا رو صدا زدن

همونجوری که آدم مثلاً من شما رو صدا می‌زنم شما منو صدا می‌زنی میگه آقای فلانی آقای فلانی

زنده شما زنده من شما رو صدا می‌زنم شما منو صدا می‌زنی دیگه

عین دو تا آدم زنده پیامبر اومد سر چاه صدا زد گفت ابوجهل

مردمم همه دور تا دور پیغمبر وایساده بودند

عه ابوجهل که مرد چرا داره صداش می‌زنه عتبه که مرده چرا داره صداش می‌زنه

عینهو یه آدمی که زنده است داره باهاش حرف می‌زنه

فرمود هل وجدت ما وعد ربکم حقا

آیا اونچه را که پروردگارتون به شما وعده داده بود درباره خودتون حق یافتید

دیدید راسته وانی قد وجهت ومدنی حقا

من که یافتم من که دیدم اون چه پروردگارم به من وعده داده بود حقه

بعد فرمود بعث القوم چقدر شما آدمای بدی بودید چقدر آدمای بدی بودید

کنتم لنبیکم کذبتمونی

شما پیغمبرتونو تکذیب کردید و صدقن الناس

اما شماها تکذیبم کردید اما مردم مردم مدینه اینا منو تصدیق کردند

و اخرجتمونی شما منو اخراج کردید و آوان الناس اما این مردم منو پناه دادند

و قاتلتمونی شما منو کشتید شما منو کشتید و نصرن الناس اما این مردم

منو یاری کردن منو نصرت کردند این حرف زدن پیغمبر جوری بود با اینا

یه عده از اصحاب من نمی‌دونم کی بودن اسمشون نیومده شاید ابوبکر بوده شاید عمر بوده

اینا اومدن با تعجب پرسیدن گفتن که رسول خدا تو داری با مرده سخن میگی تو داری با مرده حرف می‌زنی

مرده تو داری با این حرف می‌زنی پیغمبر فرمود این‌ها سخنان من رو شنیدند

همونجوری که شما شنیدید الان بین شنیدن شما و شنیدن ابوجهل هیچ فرقی نیست

ولکن چیزی که هست اینه که شما قدرت پاسخگویی رو داری اونا قدرت پاسخ گفتن رو برای سوال‌های من ندارند

والا در شنیدن حرف‌ها هیچ فرقی بین شما اونا نیستش

ببینید این جنگ بدر یه روحیه‌ای بود برای بعضی‌ها یک فتنه‌ای بود

یک آزمایشی بود واقعاً جنگ که میشه بعضیا تازه معلوم میشه عیارشون قیمتشون

جنگ که میشه ها جنگ یه خاصیتی داره آشغالا رو از اونایی که با قیمت هستند سوا میکنه

همه چی میاد بالا یکی از کسانی که خودشو نشون داد شخصی به نام مصعب بن عمیر

که از مهاجرین بوده و مجاهدین در این جنگ بوده که قبلا هم اسمش رو آوردیم

نماینده رسول خدا بوده فرستاده رسول خدا بوده به مدینه

که اومد تو مدینه و یه سری کارا رو کرد و تبلیغات کرد و اینا

این یه برادری داشت آقای مصعب به نام ابوعزیز که جز لشکر مشرکین بود

اونوریا بود این تو جنگ با مسلمونا شرکت کرد ابوعزیز تو جنگ با مسلمونا شرکت کرد

یکی از پرچمداران مشرکین هم بود نقلدمی کند که وقتی مسلمونا بر ما پیروز شدند

یکی از انصار منو به اسارت گرفت موقعی که منو دستگیر کرده بود

برادرم مصعب اون خود ابوعزیز داره میگه ها میگه وقتی من رو اسیر کرده بود

این انصاری برادرم مصعب سررسید مرد انصاری که این منو گرفته بود اینجوری دو دستی

وقتی برادرم منو اینجوری دید اون دست منو گرفته رو کرد به اون مرد انصاری گفت محکم ببندش

مصعب گفتا به اون انصاریه گفت اینو محکم ببند

حالا به جای اینکه بگه یه خورده باهاش مدارا کن این برادر منه

این مثلاً مثلاً آقا ولش کن بذار بره از اینجورین دیگه

گفت محکم ببندش مادرش پولداره مادرش مادر تو هم میشه دیگه

گفت مادرش پولداره پول خوبی میده برای آزادیش

خوب ببندش ابو عزیز میگه من با کمال تعجب گفتمدبرادر به جای اینکه تو این حال سفارشی درباره من به این مرد بکنی

تو میگی که محکم ببندش گفتش که برادر من تو نیستی

برادر من این انصاریه که دست تو رو بسته برادر من اوئه که دست تو رو بسته نه تو

بعد دنباله داستان و مورخین نوشتند که وقتی خبر اسارت ابوعزیز به مادرش رسید

مادرش بلند شد گفت گرون‌ترین پولی که برای آزادی یه نفر میدن چقدره

گفتن ۴۰۰۰ درهمه بعد این زنه ۴۰۰۰ درهم پول فرستاد مدینه

گفت ابوعزیز رو آزاد کنید همین ابوعزیز نقل می‌کنه که

رسول خدا به مسلمونا سفارش کرده با اسیرا خوش رفتاری کنید نیکی کنید

این اسیرهای اسرائیلی رو که وقتی آزاد کردن خبرنگار ازشون پرسید

گفت چه جوری بود گفت وقتی موشک باران می‌کرد خود اسرائیل موشک باران می کرد

اینا ما رو می بردن جای امن خودشون ناامن بودند به ما می‌رسیدن

به ما غذا می‌دادن قبل از اینکه خودشون غذا بخورن به ما غذا می‌دادند

ببین این حالا از اونور اسرائیلیا اسیر می‌گرفتن نگم که چیکار می‌کردن

بماند که چیکار می‌کردند ببین رفتار ببین میگه پیغمبر سفارش کرده بود

با اینا خوش رفتاری کنید رو همین حساب میگه منو دادن دست چند تا انصاری

که ببر تحویل مادر این بده پولو بگیر میگه وقتی تو مسیر بودیم نون درست می‌کردن

خب گاهی اوقات میشد نون کم بود نونو می‌دادن من می‌خوردم خودشون خرما می‌خوردن

میگه تمام مسیر این بود میگه من اصلا تعجب کردم از رفتار اینا از اخلاق اینا

مگه میشه اینقدر میگه خجالت کشیدم که چرا اینا نونو میارن میدن به من خودشون خرما می‌خورن

مسلمونی یعنی این خب حالا برگردیم سراغ این یه دو سه تا نکته اینجوری هم بگیم

اسیرایی که گرفته شد از لشکر مشرکین یک عباس بود عموی پیغمبر

ابوالعاص ابوالعاص میگن داماد پیغمبره دختر حضرت خدیجه و حضرت رسول زینب

که شوهرش ابوالعاصه ، عقیل داداش امیرالمومنین

نوفل پسر عموی حضرت بعد از قبیله‌های دیگه هم یه عده سرشناس همینجوری اسیر شدن

و بعد فدیه دادن آزاد شدن پول دادن آزاد شدن و یه عده‌ای هم متعهد شدن

نوشتن یاد بدن به مسلمون‌ها در مقابل خب آزاد بشن

ابوالعاص این همسرش حالا حضرت زینب بوده دختر رسول خدا

این هم وقتی که پیغمبر دیدتش قرار شد که برگرده مکه

زینب رو آزاد کنه زینب رو آزاد بکنه و زینب برگرده مدینه به این شرط

با این شرط قول و قرار شد که زینب رو طلاق بده و زینب برگرده مدینه

می‌خواست برگرده زینب دختر رسول خدا می‌خواست برگرده ولی این نمی‌ذاشت

حالا همدیگرم دوست داشتن نه اینکه دوست نداشته باشه

اما تو مشکی این مسلمون عقد باطله اصلاً طلاقم نمی‌خواد باید برگرده پیش بابا رسول خدا

این قبول کرد گفت باشه من برگشتم میگم که دختر شما برگرده مدینه

بیاد مثلاً مدینه قول و قرار رو گذاشتن پیامبر چند نفر رو با این ابوالعاص فرستاد گفت برو

شماها برید سه نفر چهار نفر برید بیرون مکه منتظر باشید دختر من که اومد دختر منو بردارید بیارید

آقا این قول و قرار گذاشته شد اینها هم اومدن خونه

در خونه رو باز کرد همسرش رو دید به همسرش گفت پدرت اینجوری گفته

بیا سمت مدینه همچین که آماده سفر شد لباساشو پوشید سوار ناقه شد

اومد که برگرده مردم مکه همه عزادار بودند همه عزادار عزیزانشون بودن

که زخم بزرگی هم خورده بودند یهو دیدن یه شتر سوار حالا کیه

دختر پیغمبر سوار شده می‌خواد بره مدینه گفتن عه ما بزاریم دختر پیغمبر برگرده مدینه

ما رو زده و ما رو کشته و ما رو اسیرمون کرده و همه کار کرده و حالا دخترش هم

تو روز روشن بلند شه برگرده ، یه عده ارازل اوباش گفتند

ریختن دور این ناقه رو گرفتند گفتند ما نمیزاریم بره بعد یکی شون می دونست

این زینب بارداره این نیزه ش رو آورد اینجوری بکنه تو گلوی شتر

شتر رم کرد بعد زینب خلاصه بچه اش سقط شد و نگذاشتن این خانم خارج بشه

اما خبر به گوش پیغمبر رسید که یا رسول الله با دختر شما این کار رو کردند ترسوندنش و بچه اش سقط شد انقدر پیغمبر ناراحت شد که بعد وقتی تو فتح مکه

مکه رو فتح کردن یکی از کسانی که پیغمبر فرمود خونش هدره

پیغمبر فرمود همه خونشون هدره کسی حق نداره وارد خونه ابوسفیان بشه

بیارتش بیرون بکشتش چند نفر رو مفهوم الدم اعلام کرد

از جمله کسانی که منهوم الدم اعلام کرد همون نامردی بود که اومد باعث وحشت

زینب سلام الله علیها شد که این حامله بود

این موجب شد که این بچه سقط بشه شخصی بود به نام حَبار

فرمود خونش حلال هر جا دیدید بکشیدش حالا هر چند نشدها حبار فرار کرد حالا قصه داره بعدا میگم

یا همین الان اشاره کنم بگم ذهنیت تون آزاد بشه

حبار وقتی فهمید خونش هدره از مکه فرار کرد بعد جنگ جنین خودش رو مدینه رسوند.یه مرتبه ناگهان از پشت سر اومد جلوی پیغمبر شهادتین رو به زبون

جاری کرد و مسلمون‌ شد و پیغمبر پذیرفت و ابوالعاص هم شوهر همین زینب بعد چند سال بعد برگشت مدینه

و مسلمان شو و پیغمبر دوباره زینب رو به عقد ابوالعاص درآورد خب اینا بماند

کاری به اینا ندارم اما ابن ابی الحدید

ابن ابی الحدید میگه خبر کشته شدن بچه زینب من این رو می فهمم اگر پیغمبر زنده بود

می شنید که با دخترش فاطمه چه کردند زینب کجا فاطمه کجا

فاطمه جگر گوشه پیغمبر بود فاطمه همه هستی پیغمبر بود

فاطمه پاره تن پیغمبر بود اگر می شنید که با دختر او چه کردن می فرمود اون کسی که

لگد زد به در پاش رو قطع کنند اون کسی که آتیش آورد دم در خونه دخترم

ببین با اون ها چه می کرد کسی که تو کوچه غلاف برداشت به بازوی فاطمه زد ببین با او چه می کرد

حالا یه نفر بعد نیزه برداشته حمله کرده سمت این هودج زینب وحشت کرده بچه اش سقط شده

این کجا و آتش زدن در کجا این کجا و ضربه زدن به بازوی زهرا کجا

اگر بود می گفت فلانی خونش هدره با اونها چه می کرد پیغمبر

یا رسول الله امروز دخترت مهمان بر تو

امیرالمومنین وقتی بدن رو آورد کنار قبر می‌خواست داخل کنه‌‌‌‌.‌…

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *