بسم الله الرّحمن الرّحیم
? تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با معجزات نبی مکرم صحبت میکنیم ایمان آوردن اجنّه ها و شیاطین صحبت میکنیم.
آشیخ عباس رحمه الله علیه این داستان سفر طائف رو اینجا آورده
به مناسبت آخرش و ما هم عرض می کنیم اگر خوب باشه چیزی گیر شما بیاد و باعث محبت زیادتون به رسول خدا بشه به برکت یه صلوات.
روایت هست که شیخ طبرسی رحمه الله علیه آورده و غیر او هم آوردند
تعدادی که وقتی جناب ابوطالب رحمه الله علیه دار فانی رو وداع کرد بلا و گرفتاری و فشار تهدید اینها از هر طرف به پیامبر اکرم رو آورد
و شدت گرفت اهل مکه همه با هم اتفاق کردن که پیامبر خدا رو اذیت کنند
و همینطور ضرر برسونن به اون حضرت ، پیغمبر وقتی دید که تو مکه فایده ای نیست موندن
دید باید بره آقا حرفت رو زدی دیدی نمیشه زمین خدا وسیع است بزار و برو یه جا دیگه تبلیغ کن.
پیامبر که دید کار در مکه فایده نداره بلند شد حرکت کرد سمت طائف که شاید بعضی از اون ها رو مسلمون کنه و اون ها ایمان بیارن
وقتی به طائف رسید سه نفر از اون ها رو ملاقات کرد که روئسای طائف بودن
بزرگان طائف بودن پیامبر اسلام رو بر اینها عرضه کرد و فرمود
که اینطوریه و اینطوریه یکی بلند شد گفت من پرده کعبه رو دزدیده باشم اگر تو فرستاده ی خدا باشی
اون یکی گفت خدا نمی تونست از تو بهتر پیغمبری رو بفرسته؟
سومی گفت به والله به خدا قسم بعد از این من با تو حرف نمی زنم چون اگه تو واقعا پیغمبر خدایی راست میگی شان تو خیلی بالاتر
که من بخوام باهات حرف بزنم اگر دروغ میگی تو لیاقت نداری من با تو حرف بزنم.
ببین چطور راه را بست شروع کردن سه تایی مسخره کردن وقتی دیدن مردم که بزرگانشون دارن مسخره می کنن
اونها هم شروع کردن به مسخره کردن مردم هم می بینند که بزرگشون چیکار می کنه دو تا صف شدن شروع کردن سنگ پرتاب کردن به رسول خدا تو اون طائف
اینقدر سنگ پرت کردن دارد که پاهای رسول خدا مجروح شد و خون آلود شد
پاهایی قدم هایی که عرش پیماست پیغمبر از سمت اینا خارج شد به سمت باغی اومد که یه استراحتی کنه
خیلی خسته شده بود و مناجاتی با خدا کرد. آقا رسول خدا زیر سایه ی درختی نشست
چشمش افتاد به عُتبه و شِیبه اون باغ مال عتبه و شیبه بود
اونها جزء سر سخت ترین دشمنان اسلام هستن اصلا رحم ندارن پیامبر چشمش به این دو نفر افتاد خیلی ناراحت شد
چون می دونست اینا دشمنیشون از بقیه بدتر و سختر است
منتها اون دو نفر چون دلشون بسوزه یه غلامی داشتن بنام عدّاس مسیحی بود اهل نینوا بود
به این غلامشون گفتن یه شاخه انگور بریز توی سبد ببر بزار بخوره
این غلام وقتی اومد خدمت رسول خدا که انگور رو بزاره یه دونه انگور برداشت بسم الله گفت غلام تعجب کرد
معمولا ما اینجوری ندیدیم که کسی چیزی بخوره بسم الله بگه
پیغمبر ازش سوال کرد تو اهل کجایی؟ اهل کدوم زمینی؟ گفت اهل نینوا
پیغمبر گفت اهل شهر بنده ی شایسته ی خدا یونس ابن مَتی غلام گفت
شما از کجا میدونی یونس کجا بوده؟ مثلا اینجا هیچکس این حرفا رو نمی دونه این خبرها رو نداره
پیغمبر فرمود من پیغمبر خدا هستم خدا من رو از قصه ی یونس باخبر کرده
ببین خدا رحمت کنه استاد ما رو آقای خسرو شاهی فرمود تو مدینه جواب نگرفت تو مکه کارش درست نشد اومد تو طائف هم کارش درست نشد
اومده تو باغ خدا براش یه مشتری فرستاده. ثمره ی طائف پر زحمت پر غصه و پر شکنجه شده یه غلام
قصه ی یونس رو براش گفت عدّاس دید چه خوشکل قصه یونس رو گفت همونجا افتاد به سجده پاهای پیغمبر رو شروع کرد به بوسیدن
و این خون پای پیغمبر رو پاک می کرد با دستش و صورتش و پلکش چشمش
هی این خون ها رو پاک می کرد اون عُتبه و شِیبه وقتی دیدن غلامشون افتاده به پای پیغمبر
ساکت شدند لال مونی گرفتند غلام برگشت گفتن تو چرا برای محمد صل الله علیه و آله و سلم سجده کردی؟ چرا پاهای او رو بوسیدی؟
ما آقای توییم بزرگ توییم تو چرا اینکار رو کردی چرا با ما اینکار رو نمیکنی؟ تو چرا یه بار پای ما رو نبوسیدی؟
غلام گفتش چون این مرد شایسته ای است به من خبر داد از احوال جناب یونس ابن متی پیغمبر خدا
این شروع کردن به خندیدن گفتن تو گول این مرد رو خوردی این مرد جادوگر
دست از دین خودت برندار پیغمبر برگشت از طائف وقتی رسید به نخل که اسم یک موضعی هست
شب شدو مشغول نماز شب شد و در نماز قرآن تلاوت کرد یه مرتبه یه عده اجنه بر پیامبر عبور کردند
و اون حضرت قرآن می خوند و اونا گوش میکردن اجنه های اون منطقه ایمان آوردن
به پیغمبر ایمان آوردن این یکی از ثمره های سفر طائف بود نماز شبه که باعث میشه یه عده ایمان بیارن.
روایت دیگه هست که پیغمبر اکرم مامور شد که تبلیغ رسالت کنه به سمت جنی ها رفت
و اونا رو دعوت کرد و اونا ایمان آوردن دارد که پیامبر با اصحاب خودش من مامور شدم که امشب برای جنیان قرآن بخونم
کدوم شما حاضرید با من بیایید بریم؟عبدالله بن مسعود گفت من میام،
عبدالله بن مسعود کاتب وحی بود وقتی رسیدن به اعلی مکه حضرت وارد دره ی حُجون شد
یه خطی پیامبر دور من کشید گفت پا از خط بیرون نزار و خارج نشو
عبدالله میگه پیغمبر مشغول نماز شد و تلاوت قرآن یهو دیدم یه سری موجودات سیاه هجوم آوردن بین من و پیغمبر حائل شدند
که دیگه من صدای پیغمبر رو نمی شنیدم بعد مدتی اینها پراکنده شدن مثل پاره های ابر رفتن
و گروهی موندن پیغمبر وقتی از نماز صبح فارغ شد اینها هم رفتن
پیغمبر فرمود عبدالله چیزی دیدی؟ گفت بله یه سری مردان سیاه رو دیدم که لباس سفید به خودشون بسته بودند
فرمود اینها جنیان بودن اومدن به خدا ایمان آوردن خب این هم قصه ی طائف و ایمان اوردن جنّیان.
روز سه شنبه هست بنا به رسمی که داریم دل هامون رو می بریم در خانه ی رقیه سلام الله
به فدای اون خانم بشم که وقتی رسید به شهر شام خیلی خسته شده بود از این زندگی
وضع رقت انگیز به عمه گفت عمه بابای من از سفر نمیاد؟
گفت چرا میاد بابای تو از سفر آرامش کرد با وعده و قول آرام شد
نیمه های شب بود یه مرتبه از خواب بلند شد صدا زد عمه بابای من اینجا بود بابا م کجاست؟
دوباره سراغ بابا رو گرفت دوباره از بابا یاد کرد و گریه کرد و صدای گریه ش بلند شد و همه رو بیدار کرد
همه گریه کردن برای بابا عزیزان تو تاریکی های شب بود براش مهمان آوردن بابا اومده
سرزده اومدی چرا دورت بگردم
بابا ببخش که موهامو شونه نکردم
باور نمی کردم با سر بیای بابا
بین طبق پیش دختر بیای بابا
بابا حسین جانم بابا حسین جانم
یه حرفی مونده تو دلم برام سوال
کی میزنه لگد به دختر سه ساله
دستم به دیوار چشمام نمی بینه
کی میدونه این زجر دستش چه سنگینه
بابا حسین جانم بابا حسین جانم