وقالَ ( عليه السلام ) : الْبُخْلُ عَارٌ وَ الْجُبْنُ مَنْقَصَةٌ وَ الْفَقْرُ يُخْرِسُ الْفَطِنَ عَنْ حُجَّتِهِ وَ الْمُقِلُّ غَرِيبٌ فِي بَلْدَتِهِ .
بخل ننگ، و ترس نقصان است. و تهيدستي مرد زيرك را در برهان كند مي سازد، و انسان تهيدست در شهر خويش نيز بيگانه است.
همانطور که جود و بخشش و کریم بودن و اینها فضل است و هرچقدر آدم بخشنده باشد بالاخره یک کمالاتی دارد، بخل از آن طرف پستی و عار و ننگ و اینطور چیز هاست.
امان از بخل!
مومن هیچگاه بخیل نمیشود!
یعنی چه؟ یعنی ایمان دارد به آن وعده ی خدا.
وعده ی خدا چیست؟ و لله ملک السماوات و الارض.
وعده داده اگر اطعام کنی، جود کنی، و هو یخلفه: او جایش را پر میکند.
و مومن وقتی به این ایمان دارد، هیچگاه بخل نمیکند.
پس مومن هیچوقت بخیل نیست.
اگر دیدید کسی بخیل است، بدانید او مومن نیست!
جبن: ترس
آدمی که میترسد، ناقص است؛ ضعیف است؛ کاستی و کمبود دارد.
کسی که شجاع است دارا است؛ خط شکن است.
کسی هست که از عالم شدن میترسد و کسی هم هست که میگوید برویم ببینیم چه خبر است؟
بعضی اینطورند(جبن دارند) از رفتن در مسیر های رشد میترسند.
ولذا عقب می ایستند و جلو نمیروند.
به او میگویی بیا بریم کربلا، میگوید میترسم!
از چه میترسی؟! میگوید آنجا ناامن است.
همه میروند کربلا.(حتی رفیق و رفقایش) اما او یک عمر کربلا نمیرود(بخاطر ترس و جبن)
پس این یک نوع نقص است.
چون آنهایی که کربلا میروند یک چیزی بهشان میرسد، اما این(شخص دارای جبن) چه؟ این خودش را بخاطر ترس محروم کرده است.
فقر آدم زیرک را در برهان(استدلال) لال میکند.
فردی در استدلال قوی است اما این فقر او باعث میشود نتواند حرف بزند.
میترسد اگر حرف بزند مردم حرف وی را باور نکنند.
(نقطه مقابل) فردی پولدار که راحت حرف خود را میزند و مردم حرف او را قبول میکنند ولو اینکه چاخان هم بکند.
ولی آنی که فقیر است لال است، هرچه بگوید(حتی اگر حق باشد و مستدل باشد) مردم حرفش را قبول نمیکنند.
(مردم) با خود میگویند این اگر عرضه داشت، وضعش این نبود!
حالا تیپش این است، وضعش این است، قیافه اش این است، مخش(عقلش) که این نیست!(عقل او کاستی ندارد)
چه اشکالی دارد(که ظاهرش این است)؟ فقیر است دیگر.
(مردم میگویند) نه نه! این نمیفهمد.
چون فقیر است هیچکس (حرف هایش را) باور نمیکند.
فقیر در شهر خودش هم غریب است.
کسی به او اعتنا نمیکند.
آدم بی پول را هم کسی تحویل نمیگیرد.
(لذا) غریب است.
غریب الغربا، امام رضا علیه السلام، خیلی سخت به او گذشت.
نزدیک به ۲ سال و نیم (الی) ۳ سال، میگویند حضرت در مشهد بود؛ زندگی کرد آنجا.
در این ۲ سال و نیم واقعا مثل یک اسیر، امام رضا رو از این طرف به آن طرف کردند.
طوری که حضرت اصلا قدرت انتخاب نداشت؛ که چیزی که دلش میخواهد انتخاب کند، اختیار کند، زندگی کند.
گرفتار کرده بودند امام رضا رو.
از بس امام رو تحت فشار قرار داده بودند، دیگر در اون لحظات آخر اباصلت میگوید: دیدم در آن لحظات آخر هی زیر لب میگوید میوه ی دلم، پسرم جواد! کجایی بابا؟
انقدر گفت جواد! جواد!
(راوی) میگوید دیدم یک مرتبه نوجوان در صحن خانه دارد قدم میزند.
گفتم آقا شما کی هستید؟
گفت: من جوادم؛ ابن الرضا.
گفتم آقا شما چطور آمدید؟
گفت: من رو همان خدایی که به یک چشم بهم زدن از مدینه به اینجا آورده، از در های بسته هم عبور میدهد.
(راوی) میگوید امام رضا داشت دست و پا میزد، همین که امام جواد وارد شد و حضرت چشمش به امام جواد افتاد، یک مرتبه نیم خیز بلند شد و آغوش باز کرد و جوادش را به آغوش گرفت.
پیشانی میبوسید، صورت میبوسید.
اینجا امام رضا سر به دامن جواد الائمه کرد. آرام آرام چشمان مبارکش را بست.
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
رضا قریب الغربا
رضا معین الضعفا
اما لا یوم کیومک یا اباعبدالله! حسین جان هیچ روزی مثل روز تو نمیشه.
(آی گریه کنان اباعبدالله امروز یک ناله از اعماق وجودتون بزنید)
تو گودال دست و پا میزد، از خیمه ها تا گودال راهی نبود.
حتما ابی عبدالله هم دلش میخواست در اون لحظات آخر زین العابدین بیاد؛ سرش رو به دامن بگیره.
اما امام زمان میفرمایند: الشمر جالس علی صدره، قابض علی شیبته
حسین…