حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خدمت شما بزرگواران عرض کردیم که بعد از رحلت آقا رسول خدا یا به تعبیر درست‌تر شهادت آقا رسول خدا

اتفاقاتی افتاد و اینجور بر می‌آمد که یک جنگ داخلی بزرگی قراره اتفاق بیفته

و نتیجه این جنگ داخلی چیزی نیست جز نابودی و حذف کامل کلمه اسلام

و همه زحماتی که پیامبر اکرم در این مدت کشیده تمام این‌ها برچیده بشه

و کنار گذاشته بشه و برگردند دوباره به همان دوران قبل و جهالت قبل

برای اینکه کلمه اسلام بمونه امیرالمومنین فداکاری کردند

حاضر شدند صرف نظر بکنند از اون حالا حقی که مسلم هست حقی که باید برای او باشه از اون

تا یه مدتی فعلاً صرف نظر بکنند و در مورد اون خب حالا ادعایی نداشته باشند

اینجا ما اشاره کردیم به نقش بسیار خطرناک و کارهای خطرناک عمروعاص

گفتیم که عمروعاص با هدف به هم زدن جو جامعه وارد شد

و بر علیه انصار هجو کرد شروع کرد شعر درست کردن و شروع کرد مثلاً توهین کردن به انصار

خب انصار دیگه حالا یه طیف عظیمی از مردم شهر هستند دیگه و خب این‌ها یه اختلافات درونی هم بازم پیدا کردن

از اون طرفم با قریشم مشکل دارن و می‌خوان به هر حال یه به هم ریختگی داشت درست می‌کرد

که آقا امیرالمومنین علی علیه الصلاة و السلام آمدند و خیلی ناراحت شدند نسبت به عمروعاص

شروع کردن صحبت کردن که گفتیم بعد از این ماجرا قریشی‌ها مجبور شدن پیش عمروعاص از او بخوان که دست برداره

در حالی که آقا امیرالمومنین به غضب اومده از کارش دست برداره

حضرت امیر علیه السلام به فضل فرمود که انصار رو با دست و زبان خودت یاری کن این فضلم آمد و

شعری در مدح انصار گفت و این‌ها رو خیلی شاد کرد

ببینید اینا رو آرام کرد امیرالمومنین حضرت امیر اینا را آرام کرد

اون‌ها هم مجبور شدن دیدن که آقا امیرالمومنین انقدر تحویلشون گرفته مجبور شدن رفتن حسان رو شاعرشون رو گفتن که حالا آقا امیرالمومنین اینجوری کرده

تو هم بیا یه شعری چیزی در مدح آقا امیرالمومنین بگو این مال اون دوران‌ه ها

این شعره مال همون بهبوهه است که حسان شعر میگه مضمون شعر اینه

که میگه که خدا ابوالحسن را از جانب ما پاداش بده

چون جزای خیر در دست خداست و کیه مانند علی کیه مانند ابوالحسن

تو از همه قریش سبقت گرفتی در خوبی‌هایی که فقط تو اهل اون هستی تو اهلیت داری

هنه خوبی در امیرالمومنین جمع هستش بعد اون شعر حسان اینه

تو حقوق پیامبر و عهد او رو درباره ما حفظ کردی و چه کسی از تو سزاوارتر به این کار بود

آیا تو برادر او در راه هدایت و وصی او نبودی آیا تو اعلم از همه در کتاب خدا و سنت پیامبرش نبودی

این شعرها رو می سراید و بعد می‌فرستند به نزد آقا امیرالمومنین علی علیه السلام

بعد حضرت امیر دوباره میان مسجد میان مسجد این قریشی‌ها رو خطاب قرار میدن

و می‌فرمایند که خدا انصار رو یاران پیامبر اکرم قرار داد یاران دین قرار داد

و در کتاب خودش در رابطه با انصار ثنا گفت تعریف انصارو کرد

خیری در شما بعد از این انصار نیست در شما قریشی‌ها خیری نیستش که

اما هر روز کم خردی از قریش که اسلام او رو داغدار کرده

و بزرگی و شرافت او رو بی‌پایه ساخته و دیگران را بر او برتری داده

در جایگاه بدی می‌ایستد و از انصار سخن میگد این‌ها سخنان آقا امیرالمومنین خطاب به قریشی‌ها

ای قریش از خدا بترسید و حق اون‌ها رو رعایت بکنید حق انصار رو

این کارهای امیرالمومنین خاموش کردن جنگه آرام کردن جو

جو ملتهبه یه جرقه کافیه تمام بشه کار حضرت امیر به جای اینکه بیاد

حالا بگه ابوبکر شمشیر بکشه بگه چرا حق ما رو گرفتی

اصلا به جای این کارا داره آرامش درست می‌کنه جو رو داره آرام می‌کنه

حالا اونجا شاید سلمان باشه حالا سلمان مقامش بالا بود

ولی شاید اونجا بعضیا باشن مثل زبیر و این‌ها بالا و پایین برن

ول کن بزار اتفاقاً دعوا بشه ما حق خودمون اینجا بگیریم

اما امیرالمومنین کاملاً با دقت با تدبر داره یه جوری رفتار می‌کنه که

کار به جاهای باریک و خطرناک نکشه فرمود به خدا قسم

اگر اون‌ها انصار به یه طرفی برن منم باهاشون میرم

حالا جالب اینجاست اولین کسی که این داستانو شروع کرد همین انصار بودند

حضرتت باید الان نسبت به انصاری کینه داشته باشه

اما اصلاً می بینی اینطوری نیست آرامش داره بعد داره اینا رو به آرامش دعوت می‌کنه

فرمود اگر انصار یه طرفی برن منم دنبال اینا راه میفتم میرم با اینا

چون پیغمبر فرمود هر سو شما برید منم با شما میام چون پیغمبر فرموده

انصار هر طرف برم منم باهاشون میرم من منم الان اینجوریم

بعد وقتی حرف‌های آقا امیرالمومنین به اینجا رسید همه مسلمونا به صورت دسته جمعی گفتن

خدا رحمت کنه تو رو یا اباالحسن سخن به راستی و درستی گفتی

بعد از این حادثه دیگه عمروعاص نتونست تو شهر مدینه بمانه

دمشو انداخت روی کولشو و رفت آتش فتنه‌ای که می‌رفت یه جنگ داخلی راه بنداز به پا بکنه

و مهاجر و انصار را در مقابل هم قرار بده با همین سخنان آقا امیرالمومنین به سرعت خاموش شد

حالا یه سوال، آخرش آقا امیرالمومن بیعت کرد یا نکرد ؟

حضرت اینجا بیعت نکرد اما مثلاً هست که بعد از چند ماه حضرت مجبور شد

بیاد با این‌ها صحبت بکنه با اینا یه دستی بده یه بیعتی بکنه

با این‌ها که یه اتفاق بدتری پیش نیاد حالا اون اتفاق بدتر چیه

اینجا یه پیامبران دروغین سر برآوردند که این پیامبران دروغین

تعدادشون ۴ نفر هستش مدعیان نبوت یکیش سجاح دختر حارث تمیمی

یه زن شاعری بودی بعدم میزون نبوده دیگه خراب بوده

بعد پیروانش تا ۴۰ هزار نفر نقل شدن ببینید خود مسیلمه از اون طرف

حالا کمتر از این حول و حوش ۲۰ هزار نفر با مسیلمه بودند

بعد از اون طرف طلحهة بن خویلد اسدی اینم ادعای پیغمبری کرد

بعد قومشم باهاش بودن دیگه قبیله قوم بنی اسد اولش اومدن مدینه

مسلمونم شدن بعد که برگشتن سمت سرزمین خودشون این رئیسشون دیوانه برداشت ادعای پیغمبری کرد

و این قومشم به خاطر همون تعصب عربیت و این‌ها همشون گفتن

که رئیس قبیله ما پیغمبر شده آقا ما هم ما هم امت تویم

ببینید اینم یه طرف چهارمین نفری که ادعای پیغمبری کرد شخصی بود به نام اسود

که اینم تو یمن ادعای پیغمبری کرد و قومشم به خاطر همون تعصب پیروی کردند

بعد اینها ۴ تاشون هم قدرت قابل توجهی داشتند اون زنه که ادعای پیغمبری کرد اسمش سجاح بود

این میاد و بعد مواجه می‌شه با مسیلمه به قوم خودش میگه که

شما اینجا وایسید ما بریم با هم صحبت بکنیم توی خیمه با هم صحبت کنیم

ببینیم که زور کی بیشتره بعد میاد اینا مسیلمه صحبت می‌کنه

و میاد بیرون میگه که خب این چیزش بیشتر بوده این‌ها حالا ما انصراف دادیم از نبوت

من زنش میشم و این‌ها با مسیلمه ازدواج کرد این همین خانم پیغمبر

با مسیلمه ازدواج کرد بعد گفتن مهرت چیه گفت هیچی مهرم رو این قرار دادیم که دیگه نماز صبح نماز عشا معاف

هرکسی هم از ما تبعیت کرد دیگه نمی‌خواد نماز صبح بخونه و نماز عشا بخونه

مهریه سجاح شد عف از نماز صبح نماز عشا خیلی کارهای خیلی ناجور دیگه‌ای هم کردن بماند

این‌ها داشتن حرکت می‌کردن به سمت مدینه

و از اون طرفم منافقها ابوسفیان چه چه و چه اینا آماده و مترصد این بودند

که یه اتفاقی بیفته و از آب گل آلود چهار پنج تا ماهی بگیرن

خطر بیخ گوش اسلام از اون طرفم ابوبکر تازه دولت جدید تشکیل داده

هیچکیم همراهی نمی‌کنه باهاش انصار باهاش همراهی نمی‌کنند

میگن تو برای چی اومدی رفتی اونجا هرکی هم که رفته بود

از اصحاب رسول خدا این طرف اون طرف می اومد چشمش به ابوبکر می افتاد

می دید ابوبکر رفته بالا منبر قاطی می‌کرد میومد یک دعوایی بود

اصلا مدینه به هم ریخته بود از اون طرفم این‌ها پیامبران دروغین دارن میان سمت مرکز اسلام مدینه

خب مگه لشکر درست میشه شما بگو مگه لشکر درست میشه تو این اوضاع

اینم بازم از اون فداکاری‌های بزرگ آقا امیرالمومنین

حالا شما دیگه اینجا ببین مظلومیت امیرالمومنین کار بزرگ امیرالمومنین

اومدن حضرت برای حفظ سلام گفتن که آقا باشه بیعت می‌کنیم

که اسلام نابود نشه بعد از بیعت امیرالمومنین با ابوبکر طبق نقل‌هایی که دیگه حالا هست

از اهل تسنن دیگه مسلمون‌ها خیالشون راحت شد خود ابوبکر و عمر و این‌ها

هم خیالشون راحت شد که دیگه بنی هاشم کاری با ما ندارند

با خیال راحت رفتن این پیامبران دروغینو یکی یکی شرشونو کم کردن

خب حالا بازم این نیاز به بحث و گفتگو داره توی انشالله تو جلساتی که بعداً میایم در مورد ابوبکر صحبت می‌کنیم

اینو مطرح می‌کنیم جنگ‌ها رو مطرح می‌کنیم خب عرضمون تمام

انشالله که خدا عاقبتمونو ختم بخیر بکنه روز پنجشنبه است یادی بکنیم از همه گذشتگان مون

همه کسانی که اینجا بودند و جاشون الان خالی هست

دل‌هامونو ببریم حرم باصفای امام حسین

صلی الله علیک یا اباعبدالله

صلی الله علیک یا اباعبدالله

عزیزان پایین پا یه جوانی هست به نام علی اکبر

او رو صدا بزنیم او رو بخوانیم بگیم یا علی اکبر تو رو به حق بابات حسین

امروز نزار ما دست خالی از اینجا بریم یا علی اکبر ما شنیدیم

شما وصف شدید به کرامت کریم هستید و شما آقا هستید

بزرگوار هستید این دستای گدایی ما رو آقا جان پر کن این کاسه های گدایی ما رو پر کن

من روضه بخوانم از پدر بزرگوار شما از اون ساعتی که چشمش به بدن اربا اربای شما افتاد

همچین که چشم به بدن اربا اربای علی افتاد

از روی اسب آقا اباعبدالله افتاد روی زمین میگن امام حسین

بعضیا نوشتن رو دو کنده زانو آمد و سر علی اکبر رو بغل گرفت

اما دید علی جان به بدن نداره نفس در سینه حبس شده

لخته خون‌ها را از دهان علی اکبر پاک کرد یک مرتبه علی یک نفسی برآمد

همراه نفس خون بالا آمد جلو بابا دست و پا زد پا به زمین کشید

امام حسین انقدر بیتاب شده بود ابی عبدالله بلند بلند گریه می‌کرد

صدای گریه‌اش تا خیمه‌ها نقل اینه یه وقت دیدن خانوم هم از خیمه بیرون آمد

هی صدا میزد وا اخیا وبن اخیا

حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *