حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

✨️ شرح زندگی یاران فداکار و با اخلاص حضرت سیدالشهداء علیه السلام

💫 حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام

بحثمون رسید به شب عاشورا از شب عاشورا یه مختصری عرض خواهیم کرد تا انشالله ببینیم قصه به کجا ختم میشه.

می‌فرماید که وقتی آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام شب عاشورا خطبه خوندند و فرمودند

که من بیعتم رو برداشتم با اون تفسیری که قبلا شنیدید و گفتیم و اینها

میگه آقا ابالفضل العباس از جا برخاست  می‌فرماید سکوت همه خیمه رو فرا گرفته بود

آقا اباعبدالله فرموده بود از این تاریکی شب استفاده کنید هر کس می خواد بره

بره دست زن و بچه منم اصلا بگیرید ببرید از این بیابون که فردا اینا لااقل نجات پیدا بکنند

کشته نشوند اتفاقی براشون نیفته اینجا دارد آقا ابالفضل از جا بلند شد عرض کرد

لاعران لله ذلک الیوم ابدا

خدا نیاره روزی رو که طرفة العین به اندازه یه چشم به هم زدن خدا نیاره روزی رو که طرفة العین ما از شما جدا بشیم یا اباعبدالله

آقا شما میگی ما بریم از این بیابون شما رو بزاریم.

در ناصخ می‌فرماید که اولین کسی که بلند شد صحبت کرد آقاابالفضل العباس بود

عرض کرد به خدا قسم ما به این کار اقدام نمی‌کنیم بعد از تو اصلا زندگی نمی‌خوایم ما

اصلاً زندگی برای چی می‌خوایم زندگی با توئه بدون تو مرگه بدون تو زندگی نیست حیاتی نیست

فرمودند که نمیشه بعد اصحاب بنی هاشم بلند شدند عرض کردند که سبحان الله

مردم چی به ما میگن، میگن ما سید و مولای خودمون رو رها کردیم پسرعموی خودمون همینجوری بین دشمن گذاشتیم

بنی هاشم گفت نه بعد از ابوالفضل بقیه بعد همین جوری رها کردیم از اطرافش پراکنده شدیم

والله ما بیزاریم از این کردار از این رفتار ما جونمون ومالمون واهلمون و عیالمون و همه رو فدای تو می‌کنیم یا اباعبدالله

و در رکاب تو با دشمن می‌ جنگیم تاجونمون رو سر این راه بزاریم و ما شهادت انشالله قسمت بشود.

طبری هم میگه که وقتی تشنگی بر اصحاب امام حسین غلبه کرد قبل از اینکه آتش حق مشتعل بشه

امام علیه السلام برادر خودش عباس رو صدا زد بیست نفر سواره یا سی نفر سواره و بیست نفر هم پیاده برای آب آوردن رفتند سمت شریعه

که آقا ابوالفضل و هلال بن نافع جلو رفتند جلو شروع کردند جنگیدن

بعد راه باز شد آقا ابالفضل صدا زد به این بیست نفری که باهاش بودند بیست سی نفر چهل نفری که باهاش بودند

فرمودند که بیاید مشک‌هاتون رو پر کنید امدن و مشک هاشون رو پر کردند برگشتند سمت خیمه‌ها.

از اینجا بعد بود که آقا ابالفضل ملقب شد به سقا و ابوقربه یعنی پدر مشک

میگه تا قبل این عنوان نبود بعد از این این عنوان شده حالا بعضی ها این سوال براشون پیش بیاد که مثلا اومدند مشک ها رو پر کردند

و بیست نفر سی نفر رفتند چه جوری شده تشنگی یک سپاهی بودند یه لشکری بودند

اون طرف تعداد قابل توجهی بودند فقط هشتاد و چهار تا زن و بچه بودند اینها هر کدوم یه لیوانم آب بخورند تموم میشه

تو منتهی الامال از کتاب محاسن که صاحب کتاب از اعلام علمای قرن سوم نقل می‌کنه که

امام علیه السلام وقتی در کربلا نازل شدند بین اونها و بین آب مسافت کمی بود

اصحاب وقتی می‌ خواستند آب بخورند شمر مانع میشد که می‌گفت از شما آب نخورید از این

برید از زقوم جهنم بخورید شمر می‌گفت نخورید از این آب شما برید از حمیم جهنم بیاشامید

که آقاابالفضل العباس به برادر خودش حسین علیه السلام عرضه داشت که ما حق نیستیم

برادر آقا اباعبدالله فرمود چرا عباس ما بر حق هستیم بعد آقا ابالفضل حمله کرد به این لشکر همه رو از شریعه پراکنده کرد

بعد اصحاب رو صدا زد که بیاید آب بیاشامید و هر چی می‌خواید آب بردارید که اومدند و برداشتند.

صبح عاشورا دیگه عمربن سعد میمنه لشکر رو داد به عمر بن حجاج زبیدی

میسره رو داد به شمر ریاست سواران رو داد به عروبة بن قیس و ریاست پیادگان رو داد به شبثه بن ربعی لعنت الله علیه

و پرچم رو هم داد به دست غلام خودش و خودشم در قلب لشکر جاگرفت

یعنی دیگه اصلا راه رو کامل بست که دیگه نتوانند حتی یه مشک آب بردارند اینجوری راه رو مسدود کردند.

آقا اباعبدالله هم تقسیم بندی کرد میمنه میسره رو قلب لشکر رو پرچم رو داد دست اون پرچم مهم بود پرچم رو داد دست علمدار کربلا آقااباالفضل العباس علیه السلام

که آقا ابالفضل العباس جنگ می کرد دلاوری می کرد حمایت می‌کرد از خیمه‌ ها پاسداری می کرد

یعنی نقش بسیار بسیار مهمی داشت آقا ابالفضل یعنی هم باید حواسش به نیروها بود

افرادش بود سربازانش بود هم باید حواسش به خیمه‌ها می‌بود که مثلا خدایی نکرده به خیمه‌ها حمله نکنند

خیلی جایگاه مهم بود حتی وقتی که می‌دید محاصره شدند پنج نفر ده نفر بیست نفر از اصحاب امام حسین علیهم السلام محاصره شدند

آقا ابالفضل می‌رفت اینا رو از محاصره در می‌آورد بیرون ببینید جایگاه آقا اباالفضل

می‌رفت اونا رو از محاصره در می‌آورد بیرون حتی دارد یه مرتبه اومدند تعداد قابل توجهی از اصحاب گیر افتاده بودند

آقا ابالفضل یه نفره اومد این لشکر رو به هم ریخت صدا زد اینها رو گفت برگردید بیاید سمت خیمه‌ها

اینا که مجروح شده بودند و خون ازشون رفته بود گفتند یا عباس سلام ما رو به امام حسین برسان بگو ما دیگه برنمی‌گردیم

ما همین جا می‌ مونیم جنگیدند و به شهادت رسیدند این از قصه امروزمون.

یه کرامت هم من عرض بکنم این کرامت خیلی خیلی عجیبه واقعاً

آدم وقتی این کرامت رو می‌خونه حالش عوض میشه.

عالم ربانی شیخ مرتضی آشتیانی از استاد خودش حاج میرزاحسین خلیلی تهرانی اعل الله مقام نقل می‌کنه که

ایشون گفتند خبر داد مارو شیخ جلیل و رفیق نبیل که ما با همدیگر درس صاحب جواهر حاضر می‌شدیم

با همدیگر سر یه درس می‌رفتیم میگه که ایشون می فرماید یکی از تجار کربلا که رئیس خانواده الکبه تو زمان خودش بود

یه پسر داشت رئیس تجار کربلا یه پسر داشت از دار دنیا که این پسرم اتفاقاً خوش منظر مودب

و مادر این پسر خانم همین رئیس تجار از علویه حساب میشده این سادات بوده

سیده خانم بوده که عرض کردم همین بچه رو داشتند یه جوون داشتند این جوون تو کربلا مریض میشه مبتلا میشه به بیماری حسبه

و اینقدر سخت میشه مریضی و این‌ها که دیگه هیچی تموم می‌کنه این بچه این جوان تموم می کنه میان چشماشو می‌بندن

پاشو می‌ بندن دیگه پدر از دار دنیا یه جوون داشته باشی اونم هیچی از دنیا بره

خیلی حال اینا منقلب میشه بابا از اندرون میره بیرون از خونه هی به سر و سینه میزنه بیچاره شدم بدبخت شد م و اینها

مادر این جوان همون علویه مادر این جوان بلند میشه روش رو می کنه سمت حرم مطهر آقا ابالفضل العباس

میره با کلید دار حرم صحبت می کنه میگه اجازه بدید شب رو تا صبح من تو حرم بمانم

کلید دار ابتدا قبول نمی کنه نمیشه مسئولیت داره و اینا

بعد که خودش رو معرفی می‌کنه میگه من زن رئیس تجارم من فلانیم واینها و اینجوری شده قصه من چاره‌ی ندارم جز توسل به آقا ابوالفضل العباس

کلیددار وقتی حال این خانم رو می بینه قبول می کنه میگه باشه اشکال ندارد

به خدامین دستور میده میگه این علویه خانم تو حرم بمونه

بعد شیخ جلیل میگه که همون شب من مشرف شدم به کربلا رسیدم

از نجف اومدم رسیدم کربلا بعد تو قصه نبودم که رئیس تجار پسرش اینجوری شده خانومش تو حرم آقا ابوالفضل دخیل بسته

من هیچ از اینا خبر نداشتم میگه شب خوابیدم دیدم که تو عالم خواب مشرف شدم به حرم آقا سیدالشهدا علیه السلام

تو عالم خواب از طرف مرقد حبیب بن مظاهر وارد شدم همچین که وارد شدم دیدم

تو اون فضای بالای سر از زمین و آسمون فضا مملو از ملائکه  است پر از ملائکه س

تو مسجد بالا سر تخت گذاشتند روی تخت کی نشسته حضرت رسالت مآب خاتم النبیین محمد مصطفی

کنارش شاه ولایت امیرالمومنین نشسته میگه که تو همین اثنا که من دارم صحنه رو نگاه می کنم دیدم تو همین اثنا یه ملکی جلو رفت گفت

السلام علیک یا رسول الله

السلام علیک یا خاتم النبیین

عرض سلام کرد گفت با رسول الله حضرت باب الحوائج ابالفضل العباس عرض کرد یا رسول الله

علویه عیال حاجی الکبه پسرش مریض شده پسرش حالا یا از دنیا رفته به من متوسل شده

این تردیدم از همین چیزه‌ها نقل یعنی از من نیست که میگن یا از دنیا رفته بوده یا در شرف مرگ بوده

یعنی یکی دو دقیقه مثلا چند دقیقه دیگه‌ ای می‌مرده که یا رسول الله فلانی

علویه خانوم این به من متوسل شده شما به درگاه الهی دعا کنید که خدای سبحان این رو شفا بده

حضرت ختمی مرتبت تا دید پسرش ابالفضل میگه دست به دعا برداشت

بعد از لحظه‌ ای فرمود به اون ملک گفت موت این جوان مقدره ملک برگشت

میگه یه چند لحظه گذشت دیدم یه ملک دیگه اومد سلام رسوند همون پیغام رو به همون قسم اول

دو مرتبه پیغمبر دست به دعا برداشت به درگاه خدا دعا کرد بعد از لحظه‌ ای سر فرود آوردن فرمودند که مردن این جوان مقدر شده تمام

ملک برگشت میگه که شیخ میگه که یه مرتبه دیدم ملائکه‌هایی که از آسمان و زمین از اینا پر شده بود

یهو دیدم تو حرم جنب و جوش شد دیدم ملائکه‌ها انگار توشون زلزله افتاده ولوله افتاده گفتم چه خبره

این ملائکه چرا اینطوری می کنند چرا اینجوری شده میگه یه مرتبه نظر کردم دیدم ابالفضل العباس خودش تشریف آورد

که با همون حالت شهادتی که تو شهادت شون چجوری بودند دست نداشتند

حالا به چه صورتی بوده واینها میگه فهمیدم ملائکه‌ها از دیدن آقا ابالفضل با این حالت با این شکل یهو به جوش و خروش افتادن

زلزله‌ی افتاده بود بین ملائکه‌ها ولوله ای افتاده بود بین ملائکه

میگه آقا ابالفضل با همین با همین وضع اومد جلو روبروی رسول خدا وایساد گفت

السلام علیک یا رسول الله

السلام علیک یا خیر المرسلین

علویه فلان توسل به من کرده شفای فرزندش رو یا رسول الله ازمن می‌خواد

شما به درگاه کبریایی عرض کنید یا این جوان رو شفا بده یا اینکه من رو باب الحوائج دیگه نخونید

و این لقب را از من بردارید یا رسول الله میگه که این سخن رو به خدمت آقارسول الله عرضه داشت میگه یهو

دیدم چشمان مبارک آقا رسول خدا پر از اشک شد روی مبارک رو سمت امیر المومنین کرد

گفت علی جان می‌بینی پسرت عباس اومده با این وضع با این حال بیا من و تو با هم به درگاه الهی دعا کنیم

میگه هر دو بزرگوار نبی مکرم امیرالمومنین شاه ولایت رو به آسمان کردند دست به دعا برداشتند

بعد از لحظه‌ ای ملکی ازآسمون نازل شد گفت یا رسول الله حق سبحان سلام می‌رساند

بعد عرض می‌کند که باب الحوائج رو این لقب را از عباس ما نمی گیریم و جوان رو شفا عطا کردیم

بعد شیخ میگه که من این خواب رو دیدم فورا از خواب بلند شدم

گفتم این خبر به هیچ وجه نمیشه دروغ باشه قطعا درسته راه افتادم خیلی هم تعجب کرده بود

گفتم برم ببینم چه خبره میگه اومدم و فصل تابستانم بود اومدم سمت خانه همون تاجر

میگه وقتی وارد شدم دیدم این بابا اصلا سراسیمه همینطوری میره این طرف میره اون طرف گفتم چی شده

گفت می‌خواستی دیگه چی بشه جوونم رو از دست دادم گفتم نگران نباش غصه نخور

انگار آقا ابالفضل شفا داده گفت چی میگی از چی داری حرف میزنی گفتم پسرت کجاست

گفت پسرم اونجا ما پاهاشم بستیم چشماشم بستیم تموم کرده

میگه گفتم بیا بریم بالا سرش میگه وقتی رسیدیم بالا سرش دیدیم چشماش رو باز کرده بلند شده

گفتم این معجزه آقا ابالفضل العباس است. به قربونت یا ابالفضل یا باب الحوائج آقا دست ما رو هم بگیر.

من یه جمله شعر می‌خونم روضه من باشه.

قبله اهل وفا شمشیرحق فارس میدان قدرت شیرحق

حضرت عباس که آمد ما صدق بر یدالله فوق ایدیهم ز حق

خیلی قشنگ گفته این رو وفایی جناب صفی علی شاه خیلی قشنگ گفته

بر حسین از یک صدای العطش دست و سر را کرد با هم پیشکش

وقتی صدای العطش برادر رو شنید دست و سر را کرد با هم پیشکش

رفت با مشک از پی آب و طلب تا تو را آموزد آداب طلب

داره آقا ابالفضل به همه ما درس میده

کرد سودا سر به بازار حسین در دو عالم گشت سردار حسین

میگه از کی شد سردار حسین از اون موقعی که سر به بازار حسین برد

در ره حق داد دست حق پرست دستها شد جمله او را زیردست

تمام زیردستها به درگاه او بلند شد کی موقعی که در ره حق داد دست حق

دست حق پرست چون یدالله دست عباس علی است

پس یقین دست خدا دست ولی است

به قربان دستان بریده ات یا ابالفضل

من روضه‌ام این باشه عرض مصیبتم این باشه.

یه مرتبه از شریعه فرات که خارج شد چند نفر ده‌ها تیرانداز اومدند بالای شریعه

یه نقطه رو هدف قرار دادند انقدر تیر به این بدن زدند وقتی از شریعه خارج شد

راوی میگه بدن به مانند جوجه تیغی شده بود خارپشت شده بود

صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله

تمام تلاش آقا این بود مشک سالم به خیمه‌ها برسد

وقتی می دید دارند تیر می‌زنند صورتش رو مقابل قرارداد

مشک رو به بغل گرفت یا اباعبدالله

گویا همین جا بوده یه تیر به چشم آقا خورد

حسین جان حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *