بسم الله الرحمن الرحیم
💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با پیامبر اکرم صحبت میکنیم خب رسیدیم به بحث اینکه پیامبر هجرت کردند
و مبدا هجرت بسیار مهمه ای کاش ما مسلمونها این روز رو جشن میگرفتیم
همون طوری که مسیحی ها مبدا پیدایش دین شون رو جشن می گیرند
هر کشوری و اون به هرحال نقطه شروع رو خیلی اهمیت میدن در حالی که ما مسلمونها اصلاً کاری به هجرت نداریم
و اصلاً توجهی به هجرت ، هجرت چی هست
حالا انشالله خدا یه توفیقاتی به ما بده ببینید خیلی از چیزها تو همین اخیراً هم جا افتاد
مثلا اربعین خیلی اینجوری برای ماها تو خود مثلاً عراق این جا افتاده بود از همون دیرباز
اربعین مثلاً جای خودشو داشت و در بین ماها مثلاً عرفه اعتکاف اینا حالا یکی از جاهایی که خیلی کم فروغه بحث هجرت
امیدواریم که بحث هجرت هم یه توجهی بهش بشه
ما متاسفانه تو یه برهههایی مورد هجوم حالا چی بگم شیاطین هجوم استعمار هجوم فرهنگ غرب قرار گرفتیم
مخصوصاً در زمان پهلویین اون دو تا پهلوی که اونجا ما خیلی مورد هجوم قرار گرفتیم
یعنی فرهنگ ادبی مون دینی مون فرهنگ ایرانی مون همش به تاراج رفته
پیامبر که داشتن میاومدن سمت مدینه چند تا اتفاق افتاده معجزه افتاده
یکیش همین که اون آقا تعقیب کرد و بعد پیغمبر نفرینش کرد یهو کله ملق شد و اسب رم کرد و افتاد زمین
بعد التماس کرد دیگه گفتش که این غلام ما و این شتر ما در اختیار شما
که پیغمبر فرمود مال خودت برگرد به اونایی که دارن دنبال ما میان
اونا رو از این مسیر منصرف شون کن این یه معجزه بود
یه معجزه هم البته من تو معجزات گفتم اشاره میکنم
یکی از اتفاقهایی که تو این مسیر برگشت اومدن به سمت مدینه افتاد
این بود که پیغمبر عبور کرد از کنار خیمه ام معبت که بعد یادتون باشه گفتم
ام معبدت یه بزی داشت این نمیرفت چرا برای چی نمیرفت
از بس لاغر بود و ضعیف بود و اینها که بعد پیغمبر فرمود این شیر داره
گفت آقا این جون نداره چه برسه به شیر که بعد نبی مکرم دست پربرکتشو خدا کنه دست پر برکت رسول خدا به زندگی تک تکمون بخوره
همین که دست پربرکتو پر خیر و نفع پیغمبر به این گوسفنده به این بره خورد به این بز خورد
پرشیر شد و پیغمبر فرمود ظرفها رو بیار همین جور چندتا ظرف شیر از این دوشید و همه خوردن و
ابوبکر خورد و ام معبت خورد و خلاصه یه ظرف هم فکر کنم گذاشتن برای شوهرش
این معجزه مال همین مسیره رفتن سمت مدینه
خب پیغمبر رسید به دو فرسخی مدینه منطقهای به نام قبا
که مرکز قبیله بنی عمر بن اوف نبی مکرم روز دوشنبه دوازدهم رسید دیگه تکون نخورد حرکت نکرد
حالا تو مدینه همه منتظر قدوم پیغمبرن پیغمبر نمیاد
همین جا توقف کرد که هرچی اصرار میکردن آقا زودتر زودتر تشریف بیارید مدینه منتظرن مردم
پیغمبر فرمود تا برادرم علی نیاد من حرکت نمی کنم
من با علی میخوام وارد مدینه بشم تا علی نیاد من همین جا وایمیستم
که خب مولا علی علیه السلام همین روز دوازدهم روی نقطه بلندی از مکه وایساد
فریاد زد گفت هر کس پیش محمد صلی الله و سلم حالا اونایی که رسول خدا اینا رو قبول ندارن
آقا اینجا جلو اونا گفت آقا هرکس پیش آقا امانتی سپردهای چیزی داره بیاد از من بگیره
یه عدهای اومدن و نشونهای دادن و علامت دادن و امانتهای خودشونو از آقا امیرالمومنین گرفتن
بعد طبق وصیت قرار شد فاطمات رو بیاره و یه عدهای از مسلمونهایی که نمیتونستن یا نتونسته بودن شرایط جور نشده بود اونارم قرار بود
آقا امیرالمومنین با خودش همراه کنه بیاره مدینه
که حالا فاطمات رو گفتیم کیا بودن یکی دختر عزیز نبی مکرم
یکی مادر بزرگوار آقا امیرالمومنین یکی هم فاطمه دختر زبیر
اینها و به علاوه یه عده از مسلمونها را قرار شد بیاره
مولا علی دل شب حرکت کرد سمت مدینه شیخ طوسی میگه که
جاسوسا از این حرکت متوجه شدند و اومدن تعقیب اومدن تعقیب و توی یه منطقهای رسیدن به مولا علی علیه سلام
و این سه تا خانومو یه عده مسلمون هایی که حالا نتونسته بودن
اینجا دارد درگیری شد بین امیرالمومنین و اونا اونایی که قریشیا مکیا که اومده بودن تعقیب و اینا رو برگردونن
نقل هست که صدای گریه زنان به آسمان بلند شد صدای شیون زنها به آسمان بلند شد
که امیرالمومنین نگاه کرد دید که جز دفاع از حریم اسلام چاره دیگهای نیست
و لذا رو کرد به اینا خیلی قشنگه امیرالمومنین رو کرد به اینها اینایی که اومده بودن تعقیب و خلاصه
دستگیر کنن و برگردونن فرمود هر کس میخواد بدنش ریز ریز بشه قطعه قطعه بشه خونش ریخته بشه نزدیک بشه
فرمود هرکی میخواد بدنش قطعه قطعه بشه خونش ریخته بشه بیاد جلو
اینا دیدن آثار خشم در سیمای مولا ظاهر شده اینجوری به هم اشاره کردن برگردید
کسی نزدیک بشه تیکه بزرگش گوششه علی اینجا شوخی نداره
این چهرهای که ما میبینیم آثار خشم توش هست اگه نزدیک بشیم هیچ دخلمون در اومده
برگشتن جالبه برگشتن یعنی این شهامت و این شجاعت که از امیرالمومنین دیدن جرات نکردن دیگه نزدیک بشن و برگشتن
در نقل بازم هست که امیرالمومنین حالا خیلی با عجله ومد و چه جوری اومد زحمات زیادی کشید
وقتی رسید که دیگه پاهاش مجروح شده بود حالا چه جوری هم مجروح شده بود پای امیرالمومنین این نیومده تو تاریخ
پیغمبر که متوجه شد فرمود که خب این کاروان رسید پس علی کجاست
گفتن یا رسول الله علی پاهاش مجروح شده قدرت آمدن به حضور شما را نداره
دیگه مثلاً افتاده پیغمبر بلافاصله بلند شدن اومدن اونجایی که امیرالمومنین از پا افتاده
دارد وقتی آقا رو دیدن مولا رو دیدن آقا رو به آغوش گرفتن بغل گرفتن مثل یه مادری که چند وقته بچهشو ندیده
آقا را آغوش گرفتند بعد دارد که تا چشم آقا رسول خدا به پاهای مولا علی افتاد
اشک همینجور از چشمان پیغمبر سرازیر شد من نمیخوام روضه بخونم
یه اشاره میکنم یا رسول الله چشمت یه لحظه به پای امیرالمومنین افتاد مجروح شده اشک ریختی
پس چه حالی داشت زینب کبری اون ساعتی که سر بریده سر شکافته شده ببینه
حالا گفتم نمیخوام روضه بخونم از این عبور میکنم
خب پیغمبر روز دوازدهم ربیع وارد قبا شد خب حرکت کردن سمت مدینه اومدن سمت مدینه
مردم مدینه ۳ سال بود منتظر این اتفاق بودند که اون کسی همش در موردش حرف میزنند دم میزنن
ذوق دارن شوق دارن برای اومدنش آقا یهو دیدن اومد دیگه سر از پا نشناختن
به جوش و خروش اومدن یه وضعی بود اومده بودن فریاد میزدن
حالا قبل از اینکه پیغمبرم بیاد جوونهای مدینه یه کاری کردن اومدن هرچی بت بود توی مدینه
اینا رو سوزوندن ریز ریز کردن نمیدونم با هر وسیله ای که داشتن ریز ریز کردن
بازم از چیزایی که نقل شده اینجا عمر بن جوموح
عمر بن جوموح رو بعضیا میگن کلیددار بتکده مدینه بود
خود این عمر بن جوموح یه بت داشت وقتی دید جوونای پرنشاط و پر ذوق بتها رو میشکونن و میسوزونن
این بتشو برداشت برد تو خونه قایم کرد یه بتشو برد تو خونه قایم کرد
اینها اومدن و این بت چوبی این عمر بن جوموح رو برداشتند آوردن تو یکی از گودالهای مدینه
که درست کرده بودن برای قضای حاجت این بته رو دمرو گذاشتن اونجا
این عنر بن جوموح صبح بلند شد اومد گفت بت من کو
این طرف اون طرف این کوچه اون کوچه رفت دید تو اون گودال که درست کردن برای قضای حاجت
دمرو کردن اونجا، بت رو کلشو گذاشتن توی نجاسات پاهاش بالاست
این خیلی ناراحت شد و این بته رو برداشت شست و یه حمومش داد
و بعد فردا دید دوباره بته اونجاست روز سوم اومد
باز دید بت اونجاست هی تمیز میکرد روز سوم که دید اینجوریه
یه شمشیر برداشت آویزون کرد به گردن این بته
بعد به این بته گفت عزیزم تو مبدا اثری از خودت دفاع کن
تو خودت دیگه حالا من دیگه نباید بیام دنبال مال تو که
تو رو پیدا کنم تو اینجوری من این شمشیر رو میندازم گردنت از خودت دفاع کن
این سری جوونا اومدن بته رو برداشتن آوردن توی چاهی بود اونجا با یه لاشه سگ گره زدن بستنش
به یه لاشه سگ شمشیر هم برداشتن بردن این صحنه رو که دیگه عمر بن جوموح دید
گفت به خدا شعر خوند اگه تو خدا بودی دیگه نباید با تو و سگ اینجوری با هم بسته میشدید
یه لاشه سگ و اینا گفتش که بله اگر تو خدا بودی هیچ وقت تو وسط چاه با سگ مرده هم آغوش نبودی
سپاس خدای بزرگ رو که دارای نعمتهایی برگشت
درست شد میخوام بگم جوونای مدینه یه چنین کاریم کردن
فضا آماده قشنگ همه چیز سر جای خودش دیگه خبری از بت هام نبود و پیغمبر وقتی حرکت کرد سمت مدینه شلوغ شد
اومدن هی این میگفت شما بیا خونه ما اون میگفت شما
روسای قبایل آقا فرمود جلوی شتر منو رها کنید این شتر من هرجا که رفت نشست من همون جا رو منزل میکنم
گفتن آقا باشه این شتر حرکت کرد حرکت رسید به یه سرزمین وسیعی که برای دو تا طفل یتیم به نامهای سهل و سهیل بود
اونجا نشست و دیدن که کنار خانه ابو ایوب انصاری
ابو ایوب انصاری زرنگی کرد همه دست آقا رسول خدا رو میگرفتن میخواستن بکشن سمت خونه خودشون
ابو ایوب زرنگی کرد اومد وسایلا رو برد تو خونش
پیغمبر یه مرتبه نگاه کرد گفت وسایلهای من کو
گفتن آقا وسایلا تو خونه ابو ایوب انصاری بعد پیغمبر فرمود که المرع مع رحله
یعنی مرد اونجا میره که اثاث سفرش میره دیگه پس من میرم تو خونه ابوایوب انصاری
خب روز جمعه است متعلق به آقا امام زمان علیه الصلاة و السلام است
حضرت صاحب علاقهای دارند به روضه عمو جانشون ابوالفضل العباس
من امروز دلاتونو ببرم در خانه قمر منیر بنی هاشم
به فدای اون آقایی که وقتی حرکت کرد مشکش رو پر کرد
و از شریعه خارج شد خیلی دنبال این بود که زود به خیمهها برسه
خیلی سریع به خیمهها برسه ببینید اون وضع تشنگی رو دیده بود آقا ابوالفضل
و لذا از نخلستان رفت که زودتر برسه
اینا که حریف آقا ابوالفضل العباس نمی شدن یکی از اینا کمین کرد در پشت نخل
یهو از پشت نخل خارج شد دست راست آقا ابوالفضل رو قطع کرد
آقا ابوالفضل مشک رو به دست چپ گرفت بعد دو مرتبه
هی سد میشدن مانع میشدن راحت نمیذاشتن آقا بیاد که
تو این فرصت استفاده میکردن از پشت نخل ها یهو یکی اومد دست چپ رو قطع کرد
آقا ابوالفضل مشک رو به دندان گرفت ببین عزیز دل من تمام هدفش این بود این مشک رو سالم به خیمهها برسونه
حتی صورتشو یه جا سپر کرد که تیر به این مشک نخوره
حاضر بود تیر به چشمش بره اما نمیخواست تیر به مشک اصابت بکنه
نوشتن یه مرتبه آقا ابوالفضل دید آب روی زمین داره میره
تیر به مشک خورده همینطور مشک پاره شده آب داره
اینجا دارد گویا آبروی عباس رفت آقا ابوالفضل متحیر شده بود چه کنم
دست ندارم سمت میدان برم سمت اینها برم دوباره آب بردارم
آب ندارم سمت خیمهها برم
سقای دشت کربلا ابوالفضل ابوالفضل
دستش شده از تن جدا ابوالفضل ابوالفضل
اصغر به دامان رباب است واویلا واویلا