حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

✨️ شرح زندگی یاران فداکار و با اخلاص حضرت سیدالشهداء علیه السلام

💫 حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام

در رابطه با اصحاب سیدالشهدا علیه السلام بحث می‌کنیم.

بحث ما تو این ایام در قمر منیر بنی هاشم آقا ابوالفضل العباس هستش

امروز بنده بحثم اول از کرامت می‌گم بعد از آقا ابوالفضل عباس علیه الصلاة والسلام.

آقای عطاری‌نژاد در کتاب ایجاد عالم به خاطر پنج تن آل عبا

اونجا می‌نویسد که از قدما و معمرین شنید که اصناف محترم بازار شهرری تو مدرسه عتیق

که الان به مدرسه برهانیه مشهور هستش یه مجلس عزایی گرفته بودن و از مرحوم حاج میرزا رضای همدانی

پدر بزرگوار حاج میرزا محمد که صاحب کتاب صلات هست

دعوت کرده بودن تشریف بیارن منبر و وعظ و خطابه و این‌ها

خب مجلسم به نام آقا ابوالفضل العباس بود یه خیمه‌ای درست کرده بودند پارچه زده بودن خیمه بزرگی بود خیلی بزرگ

و فصل هم فصل بهار بود یعنی اقتضا این بود که باد بیاد و مثلاً یهو بارون بشه و یهو مثلا طوفان بشه و اینجور چیزها

میگه ایشون رفته بود رو منبر و شروع کرد به روضه خوندن روضه آقا ابوالفضل

یک دفعه طوفان گرفت طوفان گرفت باد شدیدی می‌وزید این چادر جوری بود که هی تکون می خورد

دقیقه به دقیقه ثانیه به ثانیه این شدت می گرفت

میگه این عالم ربانی وقتی مشاهده کرد این صحنه رو که داره خیمه رو باد می‌بره

میگه ایشون دست‌های مبارک رو از آستین عبا درآورد بیرون کشید بیرون دو زانو و مودب رو منبر نشست

بعد با انگشت سبابه اشاره کرد به این باد اشاره کرد به باد گفت ای باد حیا نمی‌کنی خجالت نمی‌کشی

انقدر یاغی و سرکش هستی مگه نمی‌بینی نمی‌شنوی که من مشغول ذکر مصیبت حضرت عباس قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس هستم

مگه نمی‌بینی تو متوجه نیستی میگه همه هم پای منبر نشستن دیگه

ای باد حیا نمی‌کنی خجالت نمی‌کشی نمی‌بینی من دارم مصیبت قمر بنی هاشم می‌خونم

میگن این باد شدیدی که برخاسته بود و می‌خواست چادر به اون عظمت و به اون بزرگی رو از بیخ و بن بکنه

آرام آرام مختصر مختصر ساکت شد ایشونم با کمال آرامش روضه رو خوند و وقتی تموم شد

علی لعنت الله علی القوم الظالمین وقتی گفت از منبر که اومد پایین آقا یهو دیدن طوفان دوباره سر گرفت

هنوز نصف جمعیت از این خیمه خارج نشده بودند که چادر در اثر شدت باد پاره پاره شد

همه پارچه‌ها و سیاهی‌هایی که زده بودند رو در و دیوارا غیر از اون کتیبه‌هایی که توش ذکر اهل بیت هست

همه رفت با این طوفان رفت و این یکی از حالا کرامات آقا ابوالفضل است.

روضه آقا ابوالفضل مجلس آقا ابوالفضل خیلی محترمه همین مجلس هم که شما می‌بینید الان ما نشستیم همین مجلسم محترمه

یعنی در نگاه اهل بیت یه چیزیه در نظر اهل بیت یه چیزیه.

خب قصه آقا ابوالفضل به داستان شهادت رسید از اینجا به بعد ما داستان شهادت آقا ابوالفضل رو می خوایم بگیم.

طبیعتا دو سه قسمت هم داستان شهادت می‌شود.

تو کتاب منتهی الامال هست جناب آقا ابوالفضل العباس وقتی دید که بسیاری از اهل بیت شهید شدند

مثلاً آقا علی اکبر افتاده آقا قاسم افتاده خیلی ها شهید شدن

برادران خودش رو برادران تنی که عبدالله و جعفر عثمان باشند

را از مادر خودش ام البنین اینا رو جمع کرد یه گوشه صدا زد تقدموا بنفسی انتم و حامو ان سید و حتی تکونوا

برادران من جان من به فدای شما باد پیش بیفتید جلو جلو برید

برید جلوی سید و آقای خودتون و خودتون رو سپر کنید و آقای خودتون حسین رو حمایت کنید

و از جای خودتون حرکت نکنید یعنی فرار نکنید دیگه اینور اونور نرید

تا تمامی در مقابل او کشته بشید برادران ابوالفضل علیه السلام اطاعت کردند

خب اینجا وقتی نبود برای حمایت سپر کافی نبود

تیرها از بس زیاد بود و لذا اینها چند تا سپر می‌خواستند سپر دومشون چی بود گلوشون بود

یه سپر کافی نیست سپر سومشون چی بود صورتشون بود

سپر چهارمشون چی بود سینه‌هاشون بود و لذا این‌ها هر تیر و نیزه و شمشیری که می‌اومد صورت و گلو و چشمشون رو قرار می‌دادن مقابل این تیرها

تو ناصخ هستش که ، ناصخ یه کتابی هست به نام ناصخ التواریخ

اونجا هستش که روز عاشورا آقا ابوالفضل برادرانش رو پیش فرستاد و

برای چی پیش فرستاد چرا فرستاد به خاطر اینکه کشته این‌ها رو ببینه و صبر کنه چون داغ سنگین میشه دیگه

جیگرش بیشتر می‌سوزه دیگه می‌خواست اجرش در صبر و این‌ها بیشتر بشه

و اینکه اون حضرت می‌خواست برادران خودش رو کشته ببینه در خون آغشته ببینه تا خیالش راحت بشه از بابت این‌ها

این ها امانت‌ها و یادگاری‌های مادرش بود دیگه

و عرض کرد یا اخی مهلت میدی برادر امام حسین تا شنید اینو گریه شدیدی کرد

فرمود برادر تو علمدار لشکر منی تو پشت و پناه این لشکری

این لشکر یعنی چی یعنی پشت و پناه رقیه‌ای

آخه دیگه کسی نبود که ، بنی هاشم که افتاده بودن رو زمین شهید شده بودند

اصحاب هم که جلو جلو رفته بودن شهید شده بودن

دیگه کسی نبود که اینکه پشت و پناه این لشکری کدوم لشکر کدوم لشکر

پشت و پناه سکینه‌ای پشت پناه رقیه‌ای پشت و پناه منی

هر وقت تو بری ویرانی به دست ما خواهد رسید جمع ما به سوی پراکندگی خواهد کشید

قمر بنی هاشم علیه الصلاة و السلام عرض کرد یا اخی آخه سینه من تنگ شده دلم از زندگانی دنیا بیزار شده

می‌خوام برم خون برادرام و خون اهل بیت خودم را از این جماعت طلب کنم

بعد دارد امام حسین اجازه نداد گفت من اجازه میدان نمیدم

بعد فرمود از برای این بچه‌های تشنه خورده آب برو طلب کن یه خورده آب بیار آقا ابوالفضل اجابت کرد

گفت برو آب بیار اجابت کرد سوار اسب شد اسب رو روند در برابر این صفوف اعدا عنان کشید

و بعد بلند فریاد زد و این‌ها رو شروع کرد موعظه کردن شروع کرد به نصیحت کردن فرمود پسر سعد این پسر دختر پیغمبرتونه

این حسین که اینجا ست این پسر دختر پیغمبرتونه

می‌فرماید این حسین علیه السلام می‌فرماید شما اصحاب من رو کشتید برادران من رو به خون آغشتید

پسر عمو های من رو یعنی همین مسلم رو برادر های مسلم رو پاره پاره کردید بدن‌هاشون رو

حالا منم و یه مشت زن و بچه تو این صحرای خونخوار موندیم

قلب‌های بچه‌های من از تشنگی داره می‌سوزه این آقا ابوالفضل داشت به عمر سعد می‌گفت

که بابا بچه امام حسین اینجوری داره به من میگه بزارید من و بچه هام بریم روم

قربونت برم حسین جان

از مسلمونا دیگه هیچ خیری ندیدی آقا یا اباعبدالله

انقدر غریب و تنها شده خیلی حرف ها امام حسین علیه السلام می فرماید بزارید من و این بچه‌ها بریم روم

یا بریم مثلاً یه ور دیگه‌ای بریم هند

حجاز و عراق رو بزاریم بریم اگه شما بذارید حالا من چی می‌فهمم از این

من اینو می‌فهمم که امام حسین دنبال اینه که یه جوری جهنم اینا رو سبک کنه قربونت برم یا اباعبدالله

کرم آقا امام حسین آقایی امام حسینه که می‌خواد یه جوری جهنم اینا کم بشه سنگین نباشه

آقا اباعبدالله فرمود فقط بزارید من دست این زن و بچه رو بگیرم اینایی که دلاشون ترسیده رو بگیرم و برم روم

یا برم مثلاً هند یه وری برم فردای قیامتم با هیچ کدومتون مخاصمه ندارم

و پیش خدای تبارک و تعالی از هیچ کدوم تون شکایت ندارم

آقا ابوالفضل هی این حرفا رو می‌گفت و اما اینا اثر نمی‌کرد که

به قلب اینا اثر بذاره نمی‌ذاشت شمر جلو اومد گفت به آقا ابوالفضل گفت پسر ابوتراب

اگر همه زمین آب بشه اگه همه زمین آب بشه همه این آب‌ها تو دست ما باشه به خدا قسم قطره‌ای از این آب‌ها رو به شما نمیدیم

مگر اینکه شما با یزید بیعت کنید قمر بنی هاشم وقتی این سنگدلی شمر و این لشکرو دید برگشت پیش برادرش حسین علیه السلام

هرچی اتفاق افتاده بود مو به مو گفت گفت اینجوری شد

بعد اینجا خدا رحمت کنه آشیخ ذبیح الله محلاتی رو

ایشون می‌فرماید که این خبر رو بچه‌های امام حسین شنیدن

دقت کردید کدوم خبر رو این خبر رو که شمر گفته اگر تمام زمین آب بشه ما یه قطره از این آب‌ها را به شما نمی‌دیم

می‌گه وقتی این خبر رو بچه‌های امام حسین شنیدن بانگ العطش العطششون بلند شد

آقا ابوالفضل وقتی منظره دلخراش رو دید چون از قبلم که اجازه گرفته بود برا آب آوردن

برای آب آوردن اجازه گرفته بود تا این بانگ العطش العطش رو شنید

این مشک به دوش کشید و مثل برق خاتف و سرسر آصف راه شریعه رو در پیش گرفت

لشکر وقتی این صحنه رو دیدند که آقا ابوالفضل داره میاد

۴۰۰۰ مرد کماندار رو دستور دادن نگهبان فرات باشند

طریقه شریعه رو مثل سد اسکندر بستند بعد آقا ابوالفضل العباس فوج از پس فوج موج از پس موج همینطور میومد به سمت این‌ها

دارد که آقا ابوالفضل این‌ها رو کنار زد و این‌ها رو به هر طرف که چو شیر درنده رو کردی و ز روز حشر به یاد مخالف آوردی

چنان الانی یه مرکب به خون اعدا راند

که جنگ خیبر و صفین و بدر مخفی ماند میگه چنان دلاوری می کرد اصلا همه اینا فراموش شد

بدر صفین نمی دونم خیبر همه اونها فراموش شد

اون هنرنمایی اون دلاوری که آقا ابوالفضل به رزم خصم پدر وار آنچنان کوشید

میگه آقا ابوالفضل مثل پدر حیدر کرار

که پرده بر رخ احزاب و نهروان پوشید دیگه اونا دیگه رفت کنار

چنان درید صف از حمله‌های پیوسته اش

که جبرئیل امین بوسه داد بر دستش

غریق بهر خجالت ز تیز دستی وی

به هر طرف ملک الموت می‌دوید از پی چنان آقا ابوالفضل حمله می‌کرد دونه دونه میگه عزراییل دنبال آقا ابوالفضل افتاده بود

فتاده حضرت عباس در میان سپاه

بسان شیر که افتد به گله روباه

ز بیم ستووت او رفت ز آن سپاه شریف

خروش الحضر و الامان بچرخ اسیر

بعد میگه که آقا ابوالفضل العباس علیه الصلاة و السلام هی میومد سمت میمنه هی می‌رفت سمت میسره

هوا رو از غبار قیرگون کرد زمین را از خون این نامردها رنگین کرد

۸۰ تن از ابطال یعنی از پهلوانان این لشکر رو پایمال کرد

دارد که لشکر وقتی این زور و بازو رو دیدن آقا ابوالفضل فرار رو بر قرار اختیار کردن

پشت پا زدن به جنگ رفتن فرار کردن دیگه اینجا خوب شریعه خالی شد

الان فرصت مناسبه که آقا ابوالفضل وارد شریعه فرات بشه

دیگه همه رفتن دیگه که وقتی این باز قوت بازو رو دیدن آقا وایسن جلو این آقا خونشون ریخته است

دیگه آقا ابوالفضل دیگه با شدت عطش با تنی خسته جگری تفتیده شده وارد این شریعه شد

دارد این مشک رو به سرعت پر کرد یه کفی از آب رو یه مشتی از آب رو روی دست پر کرد

بعد آورد جلو صورتش این رو دشمنان نوشتند که ابوالفضل می‌خواست آب بخوره اعتقاد ما که این نیست

اعتقاد ما که این نیست که آقا ابوالفضل می‌خواست آب بخوره

میگن اونا گفتن گفتن عباس علیه السلام یه مشت آب آورد بالا جلو صورتش می‌خواست آب بخوره فذکر عطش الحسین

یاد تشنگی حسین کرد و آب رو ریخت رو زمین

ماها که اعتقادمون اینه که اصلاً او هیچ وقت به فکر این نیفتاد آب رو بخوره

شاید آب رو بلند کرد رو دستش ببینه تو این آب تشنگی سکینه رو

ببینه تو این آب تشنگی علی اصغر رو

آمد به یادش از لب خشک برادرش

شد غیرت فرات دو چشم ز خون ترش گفتا نخورده آب گلستان حیدری

بچه‌های حیدر کرار زینب کلثوم همه اینا دخترا همه اینا تشنه

گفتا نخورده آب گلستان حیدری

داری تو میل آب کجا شد برادری

تشنه است آنکه نوگل باغ فتوت است

لب تر مکن ز آب که دور از مروت است

پر کرد مشک و پس کفی از آب برگرفت می‌خواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار

آمد به یادش از جگر تشنه حسین

چون اشک خویش ریخت ز کف آب خوشگوار

شد با لبان تشنه ز آب روان برون

دل پر ز جوش و مشک به دوش آن بزرگوار

کردند جمله حمله بر آن شبل مرتضی

یک شیر در میانه گرگان بیشمار

یک تن کسی ندیده و چندین هزار تیر تیرها بود که همینطوری میومد سمت آقا ابوالفضل

یک تن کسی ندیده و جندین هزار تیر

یک گل کسی ندیده و چندین هزار خار دارد

دیگه آقا ابوالفضل العباس از شریعه خارج بشه بدن به مانند خارپشت شده بود

به قربان اون بدن تکه تکه شده ات یا ابوالفضل

من حالا اینجا بماند ادامه مجلسم ادامه روضه ام اما امروز صبح چه خبره کربلا جابر بیاد وقتی اومد گفت عطیه دست منو بذار روی قبر امام حسین

تا دستشو رو قبر امام حسین گذاشت آه کشیده

یه مرتبه بیهوش شد سلام داد به امام حسین بعد گفت حبیبی لا یجیب الی

حسین تو دوست منی رفیق منی

من به تو سلام میدم چرا جواب سلاممو نمیدی

تو مدینه که بودیم حرمت ریش سفید منو نگه می‌داشتید نمی‌ذاشتی من اول سلام بدم

اول تو سلام می‌دادی حسین حالا چرا جواب جابر رو نمیدی

خودش جواب خودشو داد گفت حبیب چه انتظاری داری از آقایی که سر به بدن نداره گفت تو از کسی جواب سلام می‌خوای که سر در بدن نداره

گفت از کسی جواب سلام می خوای که بین سر و بدن او ۴۰ منزل راهه

اینجا دارد یهو صدای زنگ قافله اومد صدای زنگ قافله رو که شنید

به عطیه گفت برو ببین یزیدیان اگر هستند ما بریم یه جا قایم بشیم

عطیه رفت و اومد گفت جابر بلند شو صاحب عزا داره میاد

دیگه اینجا جای من و تو دیگه نیست بلند شو زینب رسیده زین العابدین رسیده

به قربون اون کاروانی بشم که قربون اون زن و بچه ای بشم که دلهاشون بی تاب بود که قبر ها رو در آغوش بگیرن

میگه مثل برگ خزون از رو ناقه‌ها افتادند باید بیان این شترها رو بخوابونن دیگه

بعد پیاده بشن میگه تا چشمشون به این قبرها افتاد

همینطوری افتادن بعد زین العابدین چشمش به جابر افتاد

۴۰ منزل این همه راه یه محرم یه خودی ندیده بود امام سجاد

اما اینجا تا چشمش به جابر افتاد اومد جلو سر رو گذاشت روی سینه جابر

صدا زد جابر جات خالی بود کربلا غریب گیر آورده بودن

شمشیردار با شمشیر میزد نیزه دار با نیزه میزد

صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله

من یه جمله زبان حال می‌خونم

اومد کنار قبر برادر صدا زد داداش حسین آمده زینب اما کدام زینب

همون زینبی که طاقت نداشت یه روز دوریتو ببینه

همون زینبی که طاقت نداشت یه ساعت دوریتو ببینه

بلند شو داداش زینبت از راه رسیده کدوم زینب

زینبی که موی سرش سفید شده قدش خمیده

یا الله عرضم تمام همین یه جمله صدا زد

داداش همین‌هاییم کمتر جستجو کن

خودش و چند تا دختر بچه دورش رو گرفته بودن

همین‌هاییم کمتر جستجو کن

حسین جان دنبال کی می‌گردی

رقیه دخترت در شام جا ماند

حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *