در کتاب خزیمه الجواهر در حکایت هشتم می فرماید:
ملا معین هروی در کتاب معارج النبوه که در تاریخ حالات النبیین است از کتاب تنبیه الغافلین نقل نموده
سفیان ثوری گفت در طواف کعبه مردی را دیدم که قدم از قدم بر نمی داشت مگر اینکه صلوات می فرستاد
سفیان میگه ازش پرسیدم چرا ذکرهای دیگر نمیگی؟؟؟
گفت : تو کیستی؟؟
گفتم : سفیان ثوری
گفت : اگر غیر تو بود نمی گفتم
گفت: من با پدر دوتایی می آمدیم برای حج در راه پدرم مریض شد مُرد دیدم صورتش سیاه شده چشمانش طوری شده سرش شبیه سر خنزیر(خوک) شد
خیلی ناراحت شدم گفتم شاید پدرم منافق بوده و اظهار نمی کرده
همچین که به خواب رفتم دیدم که مردی می اید که هرگر نیکو رو تر از اورا در عُمرم ندیدم خوش بو تر از او را ندیدم
آمد کنار پدرم نشست دست مبارک خود رو به صورت پدرم کشید صورتش به حالت اول خودش برگشت خواست که برود دامن او را گرفتم
گفتم شما کی هستیدکه در حق من و پدرم حق بزرگی دارید گفت آیا مرا نشناختید من محمد بن عبدالله صاحب قرآن هستم
فرمود: این پدر تو در گناه جسارت کرده بود اما بسیار برمن صلوات می فرستاد
و وقتی این اتفاق برای او افتاد فریاد زد و از ما کمک خواست
ما هم او را نجات دادیم او را از مهلکه به برکت صلوات بر محمد و ال محمد