حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

?تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با معجزات نبی مکرم بحث می‌کنیم.

یکی از معجزات آقا رسول خدا که خیلی قشنگ و دلنشین هست این هستش که شخصی به نام قداد ابن نعمان

این میگه که قداد بن نعمان که برادر مادری ابوسعید خدری هم هست

حالا اینم به گوشتون حالا بخوره چشمتون به این اسمم زیاد بخوره

قداد برادر ابوسعید قداد از کسانی که تو جنگ بدر حاضر شد و در جنگ احد هم حاضر شد

یه زخمی به چشمش رسید که این سیاهی چشم این از حدقه افتاد پایین

حالا گاهی اوقات شدت ضربه‌ طوری میشه امیرالمومنین هم از این ضربه ها می‌زد وقتی ذوالفقار تو دستش بود می‌زد طرف این چشماش از کاسه می‌افتاد بیرون

تو جنگ این اتفاق‌ها می‌افته شاید اصلاً همین حوادث طبیعی هم برای بعضیا بیفته این اتفاق بیفته

این ضربه انقدر محکمه این مردمکه این سیاهی چشم از کاسه میفته بیرون

دارد که این تو جنگ یه ضربه‌ای خورد این مردمکه این سیاهی افتاد بیرون

خلاصه تازه هم ازدواج کرده بود آقا داماد بود

مثلاً یه هفته دو هفته اینطوری این خیلی ناراحت شد وقتی دید چشمش اینجوری شده معیوب شده

سیاهی چشم این مردمک چشمشو برداشت آورد پیش پیغمبر اکرم

گفت که یا رسول الله من یه زنی دارم مثلاً زیباروی

یا رسول الله که تازه هم ازدواج کردم من این خانممم دوست دارم و الان اگر بخوام برم پیش خانومم

این خانم من منو با این قیافه ببینه با این مثلاً وضع ببینه خب حالش بد میشه

من می‌خوام یه عمر با این خانمم زندگی کنم بعد با این چشم

کاری بکن دستم به دامنت من پیغمبر فرمود این مردمک چشمتو بده من

این سیاهی چشمو گرفت نبی مکرم تو دستش فرمود

چشمتو باز کن پلکتو بده بالا پلکش رو داد بالا آقا گذاشت سر جاش از اولش بهتر شد

اون یکی چشم درد می کرد یه وقت هایی این یکی تا آخر عمر درد نیومد این دست پیامبر اکرم

ببین معجزه خود آقا رسول الله این مردمک چشم رو گذاشت سر جاش

اللهم الکسه الجمال

بعد این دیده شد دیده عجیب اون چشمه درد می‌کرد اون یکی این درد نمی‌کرد

که بعد بعدها گذشت گذشت خب الان شما اگر جدتون مثلاً یه قصه عجیب داشته باشه

بابا تون برای شما تعریف کرده دیگه از نوادگان از همین فرزندان این همین آقای قداد ببین چند تا پشت بعدش

خب چند تا نسل بعدش این یه پسرش اومده بود پیش عمر بن عبدالعزیز

عمر عبدالعزیز کجا زمان پیغمبر کجا اومده بود پیش عمر بن عبدالعزیز

عمر بن عبدالعزیز گفت تو کی هستی اون تو جواب گفت انا ابن الذی سالت علی الخد عینه

من کسی هستم که چشمش افتاد روی گونش من پسر همون کسی‌ام که چشمش از کاسه افتاد روی گونه اش

فردت بکف المصطفی احسن الرد

که با دست پیغمبر اون چشم برگشت سر جاش شعر به شعر درآورده بود ها

اینو به شعر درآورد گفت من پسر همونم که اینطوری پیغمبر به دست پیغمبر اون چشم برگشت سرجاش

فعالت کما کانت لاوی امرداد

مثل اولش شد فیا حسنها عینا و یا حسن ما خد

این یه معجزه‌ای که بعداًم تعریف می‌شد می‌گفتم پیغمبر با دست مبارکش برگردون سر جاش .

خب این یه معجزه معجزات بدی که از اینجا به بعد عرض می‌کنیم

جنسش با معجزات قبلی فرق می‌کنه این معجزات معجزاتیه که حالا میومدن مسخره کنن اذیت بکنن

اینا برمی‌گشت به سمت خودشون یه مورد رو علی بن ابراهیم رحمه الله تعریف می‌کنه

و همینطور یه عده دیگه‌ای از روات هم گفتن اینو که نبی مکرم نزد کعبه نماز می‌خوند

این ابوجهل نادون لعنت الله علیه گفت قسم می‌خورم قسم نمی‌دونم به چی قسم به چی قسم به چی

که من اگه ببینم داره نماز می‌خونه میرم نابودش می‌کنم هلاکش می‌کنم می‌کشمش

بعد اومد وارد مسجدالحرام شد و چشمش افتاد به نبی مکرم که حضرت تو سجده است

روبرو نزد کعبه داره سجده خدا می‌کنه برای خدا سجده می کنه

یه سنگ بزرگی رو برداشت یه سنگی که اگر برداری بزنی تو سر یه کسی جابجا طرف می‌میره

یه سنگی بزرگ رو از رو زمین برداشت حرکت کرد سمت پیغمبر اکرم

که پیغمبر تو سجده است دیگه اینو بندازه رو سر پیغمبرو پیغمبرو مثلاً بکشه

آقا خدا اگر بخواد همه این‌ها رو دفع می‌کنه برای خدا کاری نداره که

اصلاً حالا ببینید اگر خدا بخواد قادره این بلاها رو چیکار کنه این فتنه‌ها رو چیکار کنه

شماها الان چند وقته بعد از این دو سه روزه به دلتون همش چیزای بد میاد و این‌ها

نه خدا قادره که مثلاً مقام معظم رهبری رو از همه این بلاها حفظ کنه

این حالا یه چیزیه خب ببینید حالا قصه رو دور نشیم از قصه

قسم خورده بود که این کارو بکنه سنگ بزرگ رو برداشت اومد سمت سر آقا رسول خدا

این سنگ رو بلند کرد که بکوبه تو سر پیغمبر سنگ اینجوری به گردنش چسبیده بود به دستاش چسبیده بود

نمی‌افتاد این دستش در گردنش قل شده بود و بعدم به دستش چسبیده بود

هر کاری کرد که رها کنه این سنگ رو رها نشد برگشت پیش رفیقاش

تا برگشت این سنگ افتاد در روایت دیگه هستش که استغاثه کرد

همین ابوجهلا وقتی دید این سنگ اینجوری دستش به گردنش قفل شده بعد سنگم به دستش چسبیده

خب وزنشم زیاده دیگه نمی‌افته استغاثه کرد به پیغمبر استغاثه کرد

تا پیغمبر دعا کرد و سنگ از دستش رها شد بعد که یه مرد دیگه‌ای بلند شد

ابوجهل اینطوری موفق نشد یکی دیگه حالا آدم کوردل خب نادون تو که دیدی ابوجهل چه بلایی سرش اومد

گفتش من حسابشو می‌رسم من می‌کشمش این بلند شد اومد نزدیک پیغمبر که مثلاً سنگ رو رها کنه

یهو ترسید و مثل دیوونه‌ها برگشت گفتم چی شد گفت به خدا تا خواستم بزنمش تا خواستم مثلاً با سنگ بزنم

یهو دیدم یه اژدهایی مثل شتر بین من و او فاصله انداخته

که دمشو به زمین ترسیدم و برگشتم اینم یکی از معجزات پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم

یه مورد آخر کوتاه بگم قطب راوندی رحمت الله علیه و همینطور ابن مسعود نقل کرده که

یه وقتی پیغمبر اکرم در نزد کعبه تو سجده بود بعد دارد که شتری از ابوجهل کشته شد

این ملعون ابوجهل بچه‌دان شتر رو ببیتید همون خدایی که قادر بود سنگ رو دفع کرد

چسوند ولی منتها اینجا میزاره شکمدان بیفته میزاره شکمدان بیفته

این شکمدان بچه دان این شتر رو برداشت آورد اینو ریخت رو سر و صورت پیغمبر

خبر به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید خانم فاطمه زهرا کودک بود بچه‌ای بود

مثلاً دوان دوان اومد و خلاصه این بچه دان که انداخته بودن رو سر پیغمبر

اینا رو پاک کرد از رو سر صورت پیغمبر از رو پشت پیغمبر پاک کرد

آقا رسول خدا از نماز که فارغ شد فرمود که خدایا بر تو باد به کافران قریش

بعد اسم ابوجهل رو هم آورد گفت خدایا ابوجهل خدایا عتبه خدایا شیبه خدایا ولید خدایا امیه اینا چند تا رو جماعتی رو پیغمبر اسم آورد

که ابن مسعود میگه به خدا قسم چند وقت بعدش همه رو من دیدم همشون با هم جمع شدن تو چاه بدر

همه اون‌هایی که پیغمبر اسم آورد تو جنگ بدر کشته شدن جسدها و جنازه‌هاشونو انداختن تو چاه بدر

میگه دیدم همشون همه اونایی که پیغمبر مسخره کردن اذیت کردن بچه دان انداختن رو سر و صورت پیغمبر همشون چند وقت دیگه جاشون تو چاه بدر بود

بله این نفرین آقا رسول الله

بعضی ها میگن مگه آقا رسول خدا مگه نفرین داشته

بله داشته مثلاً هی میگن پیغمبر رحمت العالمین است بله منتها برای اهلش یه عده هم که اذیت می‌کردن

پیغمبر اینا رو نفرین می‌کرد مگه چند وقت پیش نخوندیم تو معجزات پیغمبر

که اذیت کرد پیغمبر نفرین گفت خدایا همون قحطی و خشکسالی که تو زمان حضرت یوسف افتاد

اینجا هم به سر اینا بیار که شد بدبخت شدن بیچاره شدن خشکسالی شد

طرف اومد گفت دیگه شیر در سینه زنان ما و حیوانات ما نیست

گرفتار شدیم که بعد پیغمبر دیگه دید اینا سر عقل اومدن و توبه کردن

دعا کرد که برگشت بارون اومد می‌خوام بگم که بعضیا میگن نه پیغمبر نفرین نکرد چرا نفرین هم داشته

آقا رسول خدا و این هم مواردش خب روز جمعه یه عرض ادب بکنم

امام زمان علیه السلام مجالسی که توش اسم عموشون ابوالفضل برده می‌شه دوست داره و علاقه داره

یه عنایتی هم میشه واقعا تو مجالسی که اسم آقا ابوالفضل برده میشه

انگار یه نگاهی میشه از طرف اهل بیت از طرف امام حسین علیه السلام

امروز صبح عزیزان یه عرض مصیبت کنم از قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس

به فدای اون دوتا دستان قلم شدت بشم به فدای اون دوتا دستان بریده

وقتی به دنیا اومده بود دارد آقا امیرالمومنین اومد

و قنداقه آقا ابوالفضل رو بغل گرفت این دستان آقا ابوالفضل را از تو قنداق بیرون آورد

این بسته بودن بند قنداق می‌بستن دست بدن بچه رو

بعد این دستان رو بیرون آورد دارد که آقا خم شد لب‌ها رو گذاشت رو این بازوها شروع کرد بازوها رو بوسیدن

ام سلمه گفت آقا چرا می بوسی این غیر معروف غیر متعارف

معمولاً بچه رو بغل می‌کنن پیشونیشو می‌بوسن صورتشو می‌بوسن

این غیرمتعارفه آیا این بچه من ابوالفضل دستاش عیبی داره

پیغمبر فرمود ام البنین این دست‌ها یه روز در راه حسین من از بدن جدا می‌شه

یه روزی این بچه دستاش جدا می‌شه به فدای اون دستان قلم شده‌ای که ۵ تا امام بوسه زدن

امیرالمومنین امام حسن امام حسین زین العابدین امام باقر

اما امام حسین بوسه‌هاش عجیب و غریب بود یه وقت موقعی بوسه زد که دست به بدن ملحق بود

یه وقتی هم بوسه زد که دست از بدن جدا شده بود

یا الله دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد

چشم حرامی با حرم روبرو شد

بیا برگرد خیمه ای کس و کارم

منو تنها نگذار ای علمدارم

شفای همه مریضها

آب به خیمه نرسید فدای سرت

حسین قامتش خمید فدای سرت

از تو خبر دارم با دستای خونی

زهرا وساطت کرد تو میدون بمونی

یا الله عرضم تمام یه مرتبه دیدن آقا داره برمی‌گرده

یه دست به کمر گرفته یه دست به گردن ذوالجناح انداخته

یا اباعبدالله سکینه خاتون دوید صدا زد این امی العباس

بابا عموم کجاست وارد خیمه علمدار شد عمود خیمه رو کشید

همچین که خیمه پایین اومد صدا زد زینبم لباس اسیری بپوشید

حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *