حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

? تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با معجزات نبی مکرم صحبت می‌کنیم.

یکی از معجزات متواتره حساب میشه هم خاصه منظور ازخواصه شیعه و هم عامه نقل کردند

این هستش وقتی نبی مکرم از مکه مهاجرت کردند سمت مدینه وسط های راه رسیدن به یه خیمه‌ ای این خیمه متعلق بود

به یه خانمی به نام ام معبد که شوهرش گوسفندا رو صبح برداشته بود رفته بود

چرا و خودش بود دیگه خود این خانمه بود ام معبد دم خیمه نشسته بود پیامبر و چند تا از این حالا یکیش ابو بکر بوده

یکیشم عمر بوده و یکی عامر بن فوریه بوده و عبدالله بن عریقط اینا با پیغمبر بودند

وقتی می‌رسند به خیمه این زنه دارد که نزدیک میشن و از او خرما و گوشت طلب می‌کنند

میگن یه خورده خرما داری یه خورده گوشت داری خسته شدند دیگه نیاز به غذا دارند نیازه به تغذیه دارند

ام معبد میگه که ببخشید ندارم و خلاصه خونه خالیه الان خیمه خالیه هیچی نیستش چیزی که الان اگر یه چیزی بود برای پذیرایی من کوتاهی نمی‌کردم

سنگ تمام میزاشتم اما شرمنده شما هیچی نیست تو خیمه از غذا و گوشت این جور چیزها

چیزی پیدا نمیشه دارد نبی مکرم یه نگاهی کردند به اطراف خیمه دیدند یه گوسفندی دم خیمه این رو بستنش

پیغمبر سوال می‌کنند می‌فرمایند که این چیه این میگه که یا رسول الله این گوسفند از ضعف و لاغری که داره با بقیه گوسفندا صبح نرفته

جون رفتن نداره پای رفتن با بقیه گوسفندا رو نداره به خاطر همین ما این رو بستیمش اینجا

پیغمبر سوال کرد که ام معبد این شیر هم داره گفت یا رسول الله این شیرش کجا بود ما اصلا هیچ توقعی نداریم

که این یه قطره شیر به ما بده نبی مکرم فرمودند اجازه میدی من ازش شیر بدوشم آقا بفرما شما

دارد دست آقا به این خورد فرمود ظرفو بیار فرمود ظرف را شیر خودش میومد همین که دست نبی مکرم به گوسفنده خورد

شیر همین جوری جوشید فرمود ظرفو بیار ظرفو بیار ابو معبد ظرفو بیار ام معبد ظرف بزرگ آورد

گذاشتن شیر اومد همین جور آقا شیر دوشید بعد خود ام معبد تعجب کرد

بعد خود ابو معبد این شیر و خورد و آقا داد به اون یکی گفت بیا بخور نون که همشون خوردند سیر شدند

بعد یه ظرفم دوباره آقا مثلا همین جوری اضافه کشید بعد خداحافظی کردند و رفتند

ام معبد شوهر این زنه دم غروب از چرا رسید و اینها و رسید و بعد دارد که قصه رو پرسید

گفت این شیر از کجا اومده گفتش که بله یه آقایی بود این طوری ابومعبد گفت

آهان احتمالا همون کسی باید باشه که تو مکه به پیغمبری مبعوث شده نبی مکرم محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم.

یه معجزه دیگه‌ ای رو هم محدثین خاصه و عامه روایت کردند این هم دو طرف نقل کردند.

که جابر انصاری حدیث کسا هم نقل شد ازش هم شیعه هم اهل تسنن نقل کردند

جابر انصاری میگه تو جنگ خندق قرار شد دور تا دور مدینه خندق بکنند

ببینید خود این خیلی کاره یه وقت شما دور این روستا من روستا میگم که ذهنتون دور این یه روستا دور تا دور این

روستا رو بکنید آقا مگه چیز کمیه چیز عجیبی یه چیز بزرگیه قرار شد خندق بکنند

این زحمت بسیار داشت میگه که پیغمبر رو دیدم از شدت گرسنگی سنگ‌ به شکمشون بسته

حالا چیزی هم نیست برای خوردن میگه مسلمونا هم همینجوری بودند بقیه هم همین طور بودند

تشنه اومدن خونه تو خونه یه گوسفند داشتیم با یه ساء جو به خانومم گفتم پیغمبر رو دیدم

با این حال که خیلی گرسنش بود مثلا کم خوابی و اینها نظرت چیه این گوسفند رو من به عمل بیارم

تو هم برو اون یه ساء جو رو بردار ازش عمل بیار نون عمل بیار

گفت برو از پیغمبر اجازه بگیر ببین خونه ما میاد افتخار میده خونه ما بیاد تا شروع کنیم

گوسفند رو تو به عمل بیار اون جو رو من به عمل بیارم اومد پیش پیغمبر و یارسول الله من جابر التماس می کنم ازت خواهش می‌کنم

منت به دیده ما بزار امروز غذا بیاخونه ما میل کن تشریف بفرمایید

پیغمبر فرمود جابر با هرکی که می‌ خوام بیام یا تنها بیام میگه من نخواستم بگم تنها بیا گفتم با هرکی که می خوای بیا

بعد پیش خودم فکر کردم گفتم پیغمبر معمولا با علی بن ابیطالب میاد دیگه حالا میشه دو نفر

دو نفر طوری نیستش که اتفاقی پیش خودم اینجور فکر می‌کردم که پیغمبر میگه که حالا با علی میام

اومدم پیش خانمم گفتم که خانوم تو جو رو به عمل بیار منم گوسفند رو به عمل میارم

میگه آستینا رو زدم بالا و گوسفند رو ذبح کردم گوشتشو پاره پاره کردم ریختم تو دیگ آب و نمکم ریختم و زیر دیگم روشن کردم

شروع کرد مثلا به پختن میگه اومدم محضر نبی مکرم گفتم یارسول الله غذا آماده است تشریف فرما بشید

میگه خود آقا بلند شد کنار خندق وایساد با صدای بلند گفت آی مردم آی مسلمونا دعوت جابر رو اجابت کنید

جابر به مهمونی دعوت کرده بسم الله هرکی می‌خواد غذای جابر رو بخوره با من همراه بشه

میگه یهو دیدم کرور کرور مردم از این طرف از اون طرف حالا یه عده هم گرسنه

آدم کارگر دو تا نون بربری بزاری می‌ خورند اینا دیدم همینجوری مهاجر و انصار از خندق بیرون اومدند همه متوجه خونه من شدند

جابر میگه ها، میگه که جالبش اینجا بود وقتی راه افتادند از این کوچه به اون کوچه

از این طرف به اون طرف تا خونه جابر راهه میگه پیغمبر به هرکسی می رسید تو مدینه می‌گفت خونه جابر نمیای غذا دعوت کرده

مهمونی دعوت کرده میگه دیدم تو مدینه ام این گروه اون گروه اون گروه همه دارند میان

میگه من مضطرب شدم گفتم یه گوسفند و یه ساع جو مگه چقدر میگه خیلی به هم ریختم

جلو جلو دویدم خونه و به حاج خانم گفتم که حاج خانم یه گروه بی‌حد و حساب با پیغمبر دارند به خانه ما میان

زنه گفتش که جابر به پیغمبر گفتی غذا چیه گفتی که مثلاً گوسفند رو یه ساء جو

جابر میگه گفتم آره گفتم گفت پس دیگه خب بر تو چیزی نیست تو نمی‌خواد نگران باشی تو نمی‌خواد فکرشو بکنی

وقتی به پیغمبر گفتی غذا چیه دیگه خب میگه دیدم زن من ازمن معرفتش بیشتره

ببین گاهی اوقات اینجوری میشه ها گاهی اوقات اینطوری میشه جابربن عبدالله انصاریه

خانمش معر فتش بیشتره زنش گفت وقتی پیغمبر می‌دونه دیگه غصه تو نباشه اون خودش می‌دونه دیگه غصه تو نباشه.

بعد اینجا بنا بر یه روایت پیغمبر با امیرالمومنین وارد منزل شدند بقیه مردم بیرون خونه

یه روایت دیگه میگه که پیغمبر فرمود همه بیاید تو خونه حالا اینجا سوال

مگه خونه گنجایش این همه آدم رو داره بله اگر پیغمبر اراده کنه داره

میگه وقتی مردم میومدن ظرفیت خونه که پر میشد پیغمبر اشاره به دیوارها می‌کرد

دیوارها کنار می رفت دیوارها عقب می‌رفت گروه بعدی میومد میگه همینطور پیغمبر هی اشاره به دیوارها می‌کرد

گروه بعدی دیوار عقب می‌رفت اینا وارد می‌شدند تمام مردم رو پیغمبر تو خونه جا کرد

بعد فرمود علی جان با همدیگه بریم تو آشپزخونه خود نبی مکرم اومدند سر تنور

بعد دارد آب دهان مبارکشون رو داخل تنور انداختند و دیگ رو هم درشو برداشتند

تو دیگ هم یه نگاه کردند و به زن گفتند که به اون زن جابر گفتند که تو از تنور نون بکن

یکی یکی به من بده اون زنه هم شروع کرد از تنور همین جوری نونا رو در می‌آورد می‌داد به پیغمبر

امیرالمومنین هم کمک می‌کرد این نونا رو تریت می‌کردند می‌ریختند تو کاسه همین جوری آبگوشت بعد پیغمبر به جابر فرمود

که جابر تو هم برو اون گوشت رو بیار تیکه تیکه کن پرپر کن بعد پیغمبر فرمود زراع گوسفند بیار ده تا ده تا همین جوری غذا می‌کشیدند

تو ظرف ها می‌ دادند بعد پیغمبر فرمود برو دوباره زراع گوسفند رو بیار که جابر رفت زراع گوسفند دوباره پیغمبر فرمود

برو زراع گوسفند رو بیار بار چهارم جابر گفتش که یا رسول الله یه گوسفند مگه چند تا دست داره تا الان من دو تا بیشتر نداره که

تا الان من سه تا آوردم پیغمبر فرمود اگر هیچی نمی‌گفتی همه رو با همون سردست گوسفند و اینا غذا می‌دادم

هیچی می‌گفت تمام این مردمی که اومده بودند و همه رو غذا داد همه شون سیر شدن بلند شدند رفتند

پیغمبر فرمود حالا یه ظرف بیار خود مون بخوریم خودمونم خوردیم سیر شدیم

میگه که پیغمبر و امیرالمومنین که رفتن میگه من رفتم سر دیگو برداشتم دوباره دیدم توش غذا است

تا مدتی از همین غذایی که دست پیغمبر بهش خورده بود معجزه پیغمبر بود از این غذا می‌خوردیم و تموم نمیشد.

حالا من اینها رو میگم یا رسول الله جان های عالم به فدات آقا جان

خدا شاهده اسمش سبب برکت زندگیتون میشه اسمش یادش انشالله یا رسول الله یه نگاهی به ما بکن به فدای شما بشم .

من از خواب که بیدار شدم ذهنم همش درگیر این بود که مثلا یه روضه ای بخونم و اینها

روضه‌ها خب هست بخوام بخونم ولی هی تو ذهنم بود که یه چیز متفاوتی باشه

همین الان به ذهنم اومد که بگم یا رسول الله شما دخترتون فاطمه زهرا رو خیلی دوست دارید

دوست داشتی ،دوست دارید و دوست خواهید داشت اینطور نیستش که بگیم این فقط اختصاص به خود زمان آقا رسول خدا داره

نه همین الان پیغمبر فاطمه ش رو خیلی دوست داره

پیغمبر فرمود هر کسی فاطمه من رو خوشنود کنه من رو خشنود کرده و هرکی من رو خوشنود کنه خدا رو خشنود کرده

تو یه جا فرمود غضب فاطمه غضب خداست خوشنودی فاطمه خوشنودی خداست

حالا یا رسول الله شما دخترتون زهرا سلام علیها رو خیلی دوست دارید

ما امروز صبح شما رو قسمتون میدیم به دخترتون فاطمه به جان فاطمه‌تون قسمت بدیم

آقا جان یه نگاه با محبت به ما هم بکنید ما هم انشالله زندگی مون اینطوری برکت کنه اینجوری خیر و رحمت بشه

حالا می‌خوام عرض مصیبت کنم عرض روضه کنم

بگم یا رسول الله دخترتون فاطمه بین در و دیوار سه تا ناله زد

علامه امینی می‌فرمودند یه ناله دیگه هم زده بین در و دیوار

بعد از اینکه صدا زد یا رسول الله بابا ببین با دخترت چه می‌کنند

بعد اینکه صدا زد یا علی

علی جان به فریادم برس بعد اینکه صدا زد فضه بیا محسنم رو کشتند

صدا زد مهدی مادر بیا ببین تو بیا انتقام بگیر

یازهرا یاحضرت زهرا

وقتی صدا زد فضه بیا محسنم رو کشتند اینجا دارد فضه دوید

سراسیمه دوید امیرالمومنین هم دستان مبارکش رو بسته بودند

آقا یقه اون شخص رو گرفت بلند کرد کوبید به زمین نشست رو سینه‌ش فرمود

اگر نبود وصیت پیغمبر درسی بهت می‌دادم که جرات نکنی از در خونه من عبور کنی

دستان امیرالمومنین را هم بستند کشان کشان آوردند سمت مسجد

صل الله علیک یافاطمه یا بنت رسول الله یا سیدتنا و مولاتنا

انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قد مناک بین یدی حاجاتنا

یا وجیهة عندالله اشفعی لنا عندالله

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *