حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫 الحمدلله رب العالمین و الصلاة والسلام علی سیدنا و نبینا و حبیب اله العالمین ابالقاسم المصطفی محمد

و آله الطیبین الطاهرین واقعن الدائم علی اعدائهم اجمعین علی قیام یوم الدین

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ

تسلیت و تعزیت عرض می کنیم درگذشت مرحوم مغفور جناب حسن اقای خوش بیگی عزیزمون

خوش رو و هم خوش قلب به خانواده محترمشون و همچنین شما بززرگواران

امیدواریم که خدای تبارک و تعالی روح او رو با اولیای خودش محشور بفرماید

هدیه به روحش یه صلوات قرا بفرستید

چیزی که از حاج آقا حسن خوش بیگی به نظر بنده می‌رسه

این پشت کار و همت و کوشش و تلاشش تا همین لحظه‌های آخر

عمرش و من رو یاد این حدیث میندازه که

می فرماید

فانتهزوا فرص الخیر

فرصت‌های خوب رو واقعاً عمر یه سرمایه‌ای یه گنجی

و چه چیزی بالاتر از عمر، پیغمبر به ابوذر فرمود

ابوذر پنج چیز رو قبل از پنج چیز غنیمت بشمار

حالا بعضی از آقایون میارن رو منبر میگن

حالا من همین که مورد بحثم هست رو میگم

یکیش این بود ، زندگانیت رو قبل از مردنت

زندگانیت رو قدر بدون قبل از مردنت مرگ که آمد پرونده بسته میشه

حاج حسن آقای خوش بیگی خدا بیامرزدش تا همین قبل از این اتفاقی که بیفته

نماز صبحش ترک نمی‌شد با همون وضع گاهی اوقات من از بعضی از پیرمردا خدا شاهده خجالت میشکم

از بعضی از نماز گذارها خجالت می کشم یکی از کسانی که من می‌دیدم خجالت می‌کشیدم

همین حاج حسن آقای خوش بیگی بود با همون وسیله ای که دستش بود

هی می اومد یه ربع قبل از اذان صبح مشغول نماز و عبادت می شد

یه مرتبه حالا جالب اینجاست خدمتتون من بگم

دیر رسیده همین اواخر دی رسیده بود و اینها

با عجله و تلاش که برسه گفت حاج آقا بیدار شدم فکر کردم دیر شده

چنان دو دستی زدم تو سرم گفتم وای از نماز صبح جا موندم

بعد اومدم دیدم که نه به وقت رسیدم فرصتهای خوب رو غنیمت بشمارید

زندگانی این عمر مگه شوخی مگه کمه چیز بسیار فوق‌العاده ای

بتونه توی این عمر کم ما بهترین چیز رو برداریم

بهترین کارها دو بکنه به بهترین کارها مشغول باشه

یه شخصی هست به نام خواجه ربیع اینو شاه عباس کار داشت

نامه می نویسه به شیخ بهایی که این خواجه ربیع کی هست

شیخ بهایی تو نامه می نویسه این از اصحاب امیرالمومنین است

و از اون مقربان به امیرالمومنین که در جنگ با کفار در لشکر اسلام حضور پیدا میکنه و در این نقطه به شهادت میرسه

که بعد قصه اش میاد حتی اینم من بگم امام رضا علیه السلام

در یه نقلی هست که فرمود که با اومدن ما به خراسان چیزی عاید مون نشد

مگر همین زیارت خواجه ربیع آدم فوق‌العاده ای

نقل می کنند یه اسبی داشت این اسبش بیست هزار درهم می ارزید

اومد مشغول نماز شد تا نمازش تموم بشه اسبش رو دزدین

نماز که تموم شد جوانها اومدن مردم اومدن تسلیت بگن به خواجه ربیع

که آقا اسبت رفت حیف شد چقدر ارزش داشت چقدر قیمت داشت

گفت من ناراحت نیستم که شما دارید به من تسلیت می‌گید

گفت من خودم متوجه شدم که اسبم رو دارن می‌برن

گفتن پس چرا گفت آخه من به بالاتر از اسب مشغول بودم

به بیشتر از اسب به شیرین‌تر از اسب مشغول بودم

بهدنماز مشغول بودم اما یه کسی به نماز مشغول باشه یه کسی به عبادت مشغول باشه

یه کسی به اهل بیت مشغول باشه وقتش رو بزاره برا اهل بیت

زندگیش رو خرج اهل بیت بکنه ما دنبال این می گردیم

آدمی که اینطوری گفت من اصلا ناراحت نیستم که اسبم رو بردن

گفتن آقا خدا لعنتش کنه گفت لعنتش نکنید من نفرینش نمی کنم

من حلالش کردم برا من مهم نیست عوضش رو خدا بهم میده

حاج حسن آقا یکی از اون ها بود می گفتش اینها مهم نیست

مهم اینه که تو راه اهل بیت باشی تو راه خدا باشی

وقتی از دنیا رفت بعضی ها اینجورین ها

تو یادها می مونن همسایه‌شون یه دخترکی داشت

این دخترک بعد چند وقت گفت بابا خبری از اون ستون نیست

ستون همسایه این خواجه ربیع شب که میشد میومده بالا پشت بوم خونش

وامیساد به نماز یک ساعت همینطور وامیساد این دخترک

حالا قدیم چراغ نبوده نور نبوده می اومده بالا پشت بوم یه چیزی می دیده

فکر می کرده ستونه می گفت بابا چند وقته خبری از اون ستون نیست

همسایه گفت دخترم اون ستون نبود اون مرد صالحی بود خواجه ربیع بود

از دنیا رفت یه قبری تو خونه اش درست کرده بود

هر وقت احساس قساوت می‌کرد میرفت تو قبر دراز می‌کشید

بعد هی می گفت رب ارجعونی خدایا منو برگردون

لعلی عمل صالح … شاید من عمل صالح انجام بدم شاید برگردم تو این دنیا یه کار درست انجام بدم

خدا پسند آخرش می گفت برت گردوندم دوباره شروع کن عمل صالح انجام بده

والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات

مگر کسانی که ایمان بیارن و عمل صالح انجام بدن

من همیشه این شعر حافظ جلو نظرم می‌خونم

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید

بالاخره یه روز تموم میشه دنیا شروع میشه آخرت

مولا فرمود بلموت تختم الدنیا

با مرگ دنیا تموم میشه الموت باب الآخره

مرگ درب آخرت آخرتت شروع میشه

عاشق شو اینه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی

هیچی نفهمیدی و از دنیا رفتی. این عالم این جهان این آسمان این زمین این کرات این خورشید

این ماه این درختان حیوانات از این‌ها هیچی نفهمیدی

غرض این بود که تو فقط بیای در این دنیا چقدر بخوری چقدر بخوابی و چقدر بپوشی و بروی

چی فهمیدی از این دنیا هدف از خلقت این است؟

یا اینکه خدا تو رو آفریدتت یا اینکه خدا تو رو آوردتت به این دنیا که او رو بشناسی

شهید مطهری فرمود دنیا مدرسه است من و امثال من دنیا رو عوض اینکه مدرسه ببینیم خوابگاه می بینیم

ان الله ما خلق الخلق الا لیعرفون

اینو امام حسین فرمود وقتی داشت می اومد کوفه

فرمود خدا خلق نکردتون مگر اینکه او رو بشناسنش

شناختی خدا رو یا اینکه چیرهای دیگه همه رو شناختی جز خدا

زود دیر میشه به هیچ کدوم ما نگفتن تا کی این پرونده جمع میشه

عمر تموم میشه پیمانه سر میاد نمی دونیم و لذا هر لحظه ما ارزشمنده

چقدر خوبه این لحظه ها و عمرها تو مسیر قرار بگیره در راه قرار بگیره

اینکه عرض می کنم حاج حسن آقای خوش بیگی من دوستان بزرگسال

از خودم بزرگتر خیلی داشتم یکی از کسانی که همیشه تو خاطرم خواهد ماند

همین حاج حسن آقای خوش بیگی

که برام عجیب بود وقتی که پاش شکست و اینطوری اتفاق افتاد و این‌ها

خیلی ناراحت بود ناراحتیش هم از این بود که

آخه بعضیا میگن پام شکست نمی‌تونم بلند شم راه برم

ایشون می‌گفت نه می ترسم دیگه نتونم مجالس اهل‌ بیت برم

نتونم دیگه روضه برم نتونم مثلا تو این مسیر قرار بگیرم می‌ترسم خونه نشین بشم

خدا میدونه بزرگواران من اهل غلو نیستم اغراق نمی‌کنم تو این محله لطف خدا

روضه های خونگی زیاده تو بعضی از شبها دو تا سه تا مراسم بود

تو بعضی از خونه ها مسیر سعب بود سخت بود تو بعضی از این خونه ها برا خود ماها از این پله ها

رفتن بالا و مستقر شدن سخت بود چه برسه به حاج حسن آقا

ولی این حاج حسن آقا چهار دست و پا این پله ها رو می اومد بالا می نشست یه روضه گوش کنه

یه منبر گوش کنه این خوبه ها ، آدم تا زنده اس قدر بدونه

پیغمبر فرمود قدر بدون زندگانیت رو قبل از مردنت

این پیرمرد نورانی من رو یاد ابوذر غفاری می‌نداخت بعد موضع هاشم موضع های قشنگی بود

یه وقتی موضع می گرفت در یه جایی موضع های انقلابی داشت

موضع های شفاف داشت این‌ها رو می گفت ابوذر غفاری فریاد می زد

می گفت راه امیرالمومنین شنا دارید خطا میرید انقدر می گفت یه عده رو عاصی می‌کرد

عثمان مجبور شد ابوذر این پیرمرد استخوانی و نحیف رو تبعیدش بکنه به اون ریگستان به اون بیابون خشک و بی آب و علف

ابوذر وقتی که رفت به اون بیابان ربضه اونجا پسرش از دنیا رفت

نشسته بود بالای قبر پسرش گریه می کرد می گفت اگر این نبود که من یه عمل صالحی انجام بدم تو دنیا

برزخم آبادتر بشه هر آینه دوست داشتم من الان جای تو بخوابم بابا

ولی خب من طمع دارم به اینکه اینجا من باشم و عمل صالح انجام بدم و کار درست و شایسته انجام بدم

خانومش تو ربضه از دنیا رفت دخترش میگه که ما نه آب نه غذایی هیچی نداشتیم برا خوردن

پدرم گفت پاشو بریم تو این بیابونها بگردیم ببینم یه چیزی یه علفی سبزی پیدا میشه

بلند شدیم چرخیدیم هیچی میگه اومد سرشو گذاشت دیدم چشمهاش از ضعف و گرسنگی

میگه یه عده اومدن عیادتش گفتن ابوذر می‌ترسی گفت آره می ترسم از گناهام

از خطاهام میترسم گفتن طبیب نمیخوای بریم طبیب بیاریم گفت خود طبیب منو بیمار کرده منظورش خدا بود

امید نداری گفت چرا به عفو و رحمت خدا امید دارم چیزی نمیخوای

گفت نه انسان عمرش اینطوری سپری بشه اینطوری طی بشه

خدا ان شاءالله همه ما رو در مسیر اهل‌ بیت قرار بده

خدای تبارک و تعالی حاج حسن آقای خوش بیگی عزیزمون رو با اولیای محشور بفرماید

من اطاله کلام نمی کنم حرف زیاده منتها مجلس شاید دیگه بیشتر از این اقتضا نکنه من صحبت بکنم

یه خاطره از حاج حسن آقای خوش بیگی بگم روضه بخونم

بعضی ها علاقه دارند مثلا یکی میگه من له امام جواد خیلی علاقه دارم

مثلا یکی میگه من به حضرت زینب خیلی علاقه دارم

حاج حسن آقای خوش بیگی تشریف می آورد اینجا می نشست صبح ها

روضه که بود من اینو حس می کردم ایشون به یه بزرگواری خیلی علاقه داره

چرا اینو از کجا می فهمیدم از منقلب شدنش

هر وقت اسم حضرت رقیه رو می آوردم منقلب می‌شد نمی‌دونم رو چه حساب بود

می گفت من دمشق رفتم حرم حضرت رقیه رفتم حال و هوای حرم حضرت رقیه

روضه ام که تموم می‌شد می گفتش که تو نرفتی نمی‌دونی چه حال و هوایی داره اونجا خیلی علاقه داشت به روضه حضرت رقیه سلام الله علیها

بعد سه شنبه ها من اصلا یکی از انگیزه هام همین بود

حاج حسن آقا بود هر سه شنبه روضه حضرت رقیه می خوندم هی تاکیدم می کرد

حالا اینو گفتم برا اینکه امشبم روضه حضرت رقیه می‌خونم

ثوابش ان شاءالله برسد به روح این مرحوم مغفور حاج حسن آقای خوش بیگی

حاج حسن آقا خودت نیستی اینجا ولی یادت هست خاطره ات هست صدات هست

بالاخره همه ما از اینجا میریم اون چیزی که می مونه همین صداهامونه

رفتارهامونه کردارهامونه اعمالمونه من روضه سه ساله امام حسین رو می خونم

خیلی با این روضه حاج حسن آقا اشک می ریخت

بس که دویدم عقب قافله

پای من از ره شده پر آبله

پدر فدای سر نورانیت

سنگ جفا که زد به پیشانیت

وقتی رسیدن کربلا از مکه تا کوفه این بچه یا تو بغل بابا بود یا تو بغل عمو بود یا تو بغل برادرش علی اکبر بود

بعضی ها سوال می کنند میگن مادر نداشت نه مادر نداشت

مادرش سر زا از دنیا رفته بود از دار دنیا فقط یه بابا رو داشت عشقش بابا بود

همه زندگیش بابا بود وقتی رسیدن کربلا خدا حفظ کنه حاج منصور رو می گفتش که حضرت زینب سلام الله علیها به امر امام حسین اومد به دختر بچه ها گفت برید اون خیمه گوشواره هاتونو در بیارید

هر دختر بچه ای رفت تو بغل مادرش نشست گفت مادر این گوشواره رو دربیار اما این نازدانه که مادر ندارشت

عمه سادات زینب کبری که مشغول رسیدگی و مدیریت خیمه ها و این‌ها بود

یه لحظه بی بی زینب چشمش به گوش رقیه افتاد دید خون آلوده

گفت عمه جان مگه نگفتم گوشواره تو دربیار گفت عمه این گوشواره رو بابام خودش با دست خودش انداخته بود

من نخواستم اونی که بابام با دست خودش انداخته رو بردارم اینو من تو نقل دیدم که وقتی امام حسین داشت می رفت سمت میدان

بعضی ها رو سفارش کرد گفت آرام باشید بعضی ها رو سفارش کرد گفت برید خیمه بنشینید

یکی از کسانی که امام حسین سفارش کرد به نشستن در خیمه همین نازدانه بود

گفت برو تو خیمه بشین تا من بیام رقیه خاتون اومد تو خیمه نشست

همین جوری که نشسته بود گویا خوابش برد یه لحظه ای از خواب بیدار شد از خیمه اومد بیرون

چشمش افتاد به شمر صدا زد گفت تو بابای منو ندیدی

این نامرد دستور داد به غلامش گفت این چی میگه این بچه رو بزنش بنداز اون ور

میگن اولین تازیانه رو اونجا این نازدانه خورد گفت اگه نمیگی بابام کجاست لااقل منو نزن

چه گناهی کردم چهل منزل مگه شوخی مگه همینجوری عادی که نیستش

چهل منزل این نازدانه چه کشید چه دید فقط خدا می‌دونه

رسیدن به شهر شام من این صحنه اش خیلی رقت انگیزه دلمو خیلی می سوزونه براتون بگم

طلوع آفتاب وارد شام شدند یه دروازه ای وارد شام که شدند این‌ها رو نگه داشتن سرپا

کسی جرات نداشت بشینه کافی بود فقط یک نفر بشینه با کعب نی به سرش می زدن

این نازدانه سرپا وایساده بود حالا یه ساعت آدم سرپا وامیسه دو ساعت وامیسه

میگه اين ها آنقدر سرپا وایساده بودن نزدیک غروب بود رسیدن به خرابه شام

دیگه آیت نازدانه از پا افتاد گفت عمه پس بابای من کی برمی‌گرده

عمه او رو دعوت به آرامش کرد دعوت به صبر کرد عزیزم صبر کن آرام باش

نیمه های شب بود که از خواب بیدار شد گفت این ابی

بابام کجاست بعضی ها تفسیر کردن گفتن که اینکه گفت این ابی شاید خواب باباشو دیده

خواب بابا رو دیده گفته بابام کجاست عمه دوباره بغلش کرد گفت عزیزم آرام باش

نمیدونم چی گفته به عمه دل عمه رو به هم ریخت عمه ام همراه شد با رقیه

صدای گریه همینطور آرام آرام که بلند می‌شد این بچه های دیگه خانوم های دیگه از اطراف از خواب بیدار می‌شدن

اون‌ها هم شروع کردن به گریه کردن ما استادی داشتیم خدا رحمتش کنه

ببینید اگه صدای گریه اوج بگیره اگه صدای گریه بلند بشه همه میگن چه خبره چی شده

هرکسی رد بشه هوس می‌کنه بیاد داخل ببینه چه خبره

میگه وقتی صدای گریه ها از خرابه همینطور بلند می‌شد امام حسین هوس کرد بیاد تو این خرابه

ظاهرش اینه که یزید دستور میده میگه سر رو بزارید تو طبق ببرید براشون

اما باطنش اینه که خود امام حسین هوس کرده بیاد

یعنی میشه امام حسین مجلس ما هم بیاد یعنی میشه امشب امام زمان قدم رو چشم‌های ما بزاره

تو تاریکی های شب سر رو آوردن گذاشتن جلوی این نازدانه

این نازدانه ابتدا سوال کرد گفت عمه من گرسنه ام هس اما غذا نخواستم

تو که می‌دونی من چی میخوام من فقط بابام حسین رو میخوام

گفت عزیز دلم همونی که تو دنبالش می گردی روپوش رو کنار زد

شما ها دختر بچه دارید تو خونه تون دختر بچه دیدید مگه میشه مثلا بعد یه سال بابا از سفر برگرده

دختر بابا رو نشناسه مگه میشه بعد ده سال شما بگو بابا از سفر برگشته دختر نشناستش

روپوش رو که کنار زد گفت عمه این چیه در مقابل من

عمه صدا زد گفت عزیزم هذا راس الابیک این سر ، سر بابات حسین

خدا رحمت کنه حاج آقا مجتبی تهرانی رو ایشون این روضه رو می خوند

می گفت خم شد چون دستش که خب هر کاری می کرد دستش خب توان نداره بگیره

کسی که چند وقته غذا نخورده باشه جون نداره رمق نداره

این بازوهاشو گرفت اطراف سر بابا سر رو گذاشت رو دامنش

اومد بگه بابا موهام دید موهای بابا پريشان تره

اومد بگه بابا موهام سوخته دید موهای بابا سوخته تره

اومد بگه بابا صورتم نیلی دید صورت بابا نیلی تره

اومد بگه بابا لبهام می‌سوزه دید لب‌های بابا چوب خورده

چه کرد این نازدانه خم شد لبهاشو گذاشت رو لب‌های بابا

چند جمله گفت من الذی ایتمنی علی سقر سنی بابا کی منو یتیمم کرده

من الذی قطع وریدک بابا کی رگ‌های گلوتو رو بریده

حاج حسن آقا روحت شاد حال و هوای شماست تو مجلس

ان شاءالله با حضرت رقیه محشور بشی یه جمله دیگه

صدا زد بابا بابا عمه مو زدن بابا بابا بابا

موهامو کشیدن بابا بابا بابا

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *