شب عرفه است، شب مناجات و شب توبه و همچنین شب شهادت جناب مسلم بن عقیل یار امام حسین است.
آقا ابا عبدالله وقتی مواجه شدند با نامه های کوفیان، اینجا آقا ابا عبدالله الحسین کاری کردند که از جهت عقلایی ظاهر رو حداقل رعایت کردند
و به کوفیان نگفتند من میدانم سابقه شما چیست و آینده شما چیست، چون اگر اینرا میگفتند کوفیان جواب میدادند آقا زود قضاوت کردی!
لذا آقا یک نماینده ی بلند مرتبه به کوفه فرستادند..
در نامه ای که آقا اباعبدالله به مسلم داد تا برای مردم کوفه بخواند، ایشون رو معرفی میکنند و میگویند این پسرعموی من است و فقیه است!
در مقتل ها آمده ایشان در وداع مسلم را در آغوش گرفتند و هردو به حدی گریستند که غش کردند! این شدت علاقه را نشان میدهد
محمد حنفیه به امام حسین گفت این راه بوی خون میدهد، آقا فرمودند پیامبر به من فرمود اخرج الی العراق
محمد حنفیه گفت پس زن و بچه هاتون رو نبرید، آقا گفتند پیامبر فرموده زن و بچه هات رو هم ببر
وقتی مسلم بن عقیل به کوفه رسید، به خانه مختار ثقفی رفت و با ۱۸۰۰۰ نفر از مردم یا۱۲هزار نفر بیعت کرد و به آقا امام حسین نامه نوشت و گفت شرایط برای عزیمت فراهم است
عمر سعد نامه نوشت به یزید که کوفه از دست تو خارج شد! نعمان بن بشیر کیه که تو گذاشتی؟!
یزید به حاکم بصره نامه نوشت که بصره رو رها کن و به کوفه برو!
عبید الله به شهر رفت و مردم به گمان اینکه امام است، به او سلام دادند و فردا آمد در دارلاماره و مردم را تهدید کرد!
مسلم احساس خطر کرد و مخفیگاهش را تغییر داد اما نمازهایش را در مسجد میخواند..
این فرد به غلامش پول داد و گفت برو به مسلمین نزدیک شو و مخفیگاه مسلم را پیدا کن
غلام رفت و یافت که مسلم در خانه هانی است
هانی را دستیگر کردند و گفتند باید مسلم را تحویل دهی و تحویل ندادن مسلم به عبید الله، باعث ایجاد درگیری بین اینها شد
پس از نماز مغرب حضرت مسلم، نماز را که خواندند دیدند ۲۰-۳۰ نفر بیشتر در مسجد نیستند، پس از نماز عشا آقا دیدند هیچکس در مسجد نیست!
قبلا حبیب ابن مظاهر و عابس برای مردم سخنرانی میکردند و به مردم میگفتند نماز کافی نیست!
انقدر عابس مست امام حسین بود که ضربات شمشیر مینشست رو بدنش و انگار که اصلا متوجه این ضربات نمیشود
رشید هجری را دست و پایش را قطع کردند، وقتی برگشت خانه دخترش پرسید حالت چطوره بابا؟ جواب داد خوبم، انگار که در جمعیتی هستم و کمی به من فشار آمده!
یاران علی همینطورند!
میثم تمار به دار آویخته شده بود اما با زبانش آنقدر وصف علی گفت که شهر را بهم ریخت و عبیدالله دستور داد زبانش را بیرون کشیدند!
حضرت مسلم خیلی غریبند، آن شب از در این خانه به در آن خانه میرفتند و کسی نبود تا راهشان بدهند
زنی بود که پسری داشت، نگران پسرش بود ، در خانه را باز کرد و حضرت مسلم را دید و گفت ای مرد غریب اینجا چه میکنی
مسلم گفت ای زن آب داری؟
زن به مسلم بن عقیل آب دادند و در را بستند
پس از ساعتی که دوباره به سمت در رفت دید که ایشان هنوز در کوچه است
زن پرسید ای مرد مگر تو زن و بچه نداری
مسلم بن عقیل فرمودند نه من در این شهر غریبم
زن پرسید تو کیستی
پاسخ داد من مسلم بن عقیل هستم سفیر حسین بن علی
زن تا شنید، ایشان را به خانه دعوت کرد و به او آب و غذا داد
دم صبح پسر این زن به خانه آمد و گفت این مرد غریبه کیست؟ زن گفت مسلم بن عقیل است
پسر به هوس جایزه به عبیدالله خبر داد و خانه را محاصره کردند..