بسم الله الرحمن الرحیم
💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با تاریخ پیامبر صحبت میکنیم جنگ احد
ببینید خب جنگ احد از یه زاویه که نمیتونیم نگاه بکنیم
این خب زوایا و جوانب مختلفی داره خیلی مثلاً ابعادش گسترده است
حالا ما یه بار از یه زاویه رفتیم جلو حالا برمیگردیم دوباره از یه زاویه دیگه میریم جلو
ببینید پیامبر خدا خب یه کاری انجام دادند برای تحریک روانی لشکریان خودشون
مثلاً فرمودند که چه کسی است که این شمشیر من رو دستش بگیره و حقش رو ادا بکنه
که بعد عدهای بلند شدن گفتن یا رسول الله شمشیر بده من شمشیرو بده من
مثلاً فلانی و فلانی و اینها که همیشه مثلاً ببینید
موقع انتخابات موقع شعار حرف اولو میزنن اما تو مرحله عمل که میرسیدن فعل معطل
ادعا میکردند که ما میتونیم ما فلانیم ما اینجورییم ما اونجورییم
بعد که عرصه میدان صفر ، آقا مگه تو شعار نمی دادی
فلان میکنم خب پس کو متاسفانه یه عده اینجوری هستند
اینا همیشه بلند میشدن می گفتن ما دست بلند میکردن گردن میکشیدن
خیلی متاسفانه ما داریم از اینجور موارد یکیشم همین جاست
مثلاً ابوبکر بلند شد گفت شمشیرو بده من پیغمبر فرمود نه تو نه
اون یکی بلند شد گفت شمشیرو بده من پیغمبر فرمود تو هم نه
بعد یک سرباز دلیری بود به نام ابودجانه این بلند شد گفتش که
یا رسول الله حق این شمشیر چی هست پیغمبر فرمود که
انقدر باهاش بجنگی که خم بشه حق این شمشیر اینه که
انقدر باهاش ضربه بزنی تند تند که این کج بشه
ابودجانه گفت من حاضرم حقش رو ادا کنم
بعد پیغمبر شمشیرو داد دست ابودجانه شمشیر خودشو داد دست ابودجانه
اینم یه دستمال سرخی داشت که معروف بود به دستمال مرگ
میگفتش که آقا اینو مثلاً من به سرم میبندم بعد دیگه تا ته خط میرم هرچی شد
این رو بست به سرش که دیگه خب تا جان در تن داره و اینها نبرد بکنه
و میگن مثل پلنگ مغروری راه می رفت و هرکی که سر راهش میرسید رو میزد
خیلی جالبه تاریخ گواه خیلی چیزاست یکی از کسانی که اینجا گویا حسادت میکنه زبیره
زبیر خودشو اینجا نشون میده زبیر میگه من دوست داشتم پیغمبر شمشیرو میداد به دست من
اما پیغمبر به من نداد اینجا حسادتشه گویا مثلاً به هم میریزه از این قصه از این از این انتخاب پیغمبر
اینجا ناراحت میشه و لذا میگه که من دنبال ابودجانه افتادم ببینم
با این شمشیر چیکار می کنه بعد خود همین زبیر تعریف میکنه
نگاه کردم دیدم مثل قهرمانی به هرکی میرسه میزنه و او را از پا در میاره
بعد میگه که میان ارتش قریش یه پهلوانی بود که زخمیهای مسلمونها را مثلاً میدید
یکی زمین افتاده از مسلمونا مینشست گردن سر او رو میبرید سریع
یه نفر بود از لشکر قریش این زخمیهای مسلمونا را امان نمیداد سریع مینشست سر اینا رو میبرید
زبیر میگه که من خیلی ناراحت میشدم خب مرد حسابی ناراحت میشدی برو جلو برو بزن دیگه
میگه دیدم ابودوجانه با او روبرو شد و خب خیلی هم وحشت داشتن از اون طرف
اما دیدم ابوجانه با او روبرو شد و یه چند تا ضربه زدن به درک واصلش کرد
بعد خود ابودجانه میگه من همینجوری میرفتم جلو به هر کی میرسیدم با همین شمشیر پیغمبر
میزدم تا اینکه دیدم یه کسی فریاد میزنه و حالا گویا صداشم مردانه شده از پس جیغ زده داد زده
از حالت زنانه خارج شده میگه دیدم که قریش رو هی تحریک میکنه
دعوت میکنه برید برید میگه من رفتم سراغش شمشیرو بلند کردم که بزنم تو کلش
این صدای نحسشو قطع بکنم دیدم هند جگرخواره
اومدم بزنمش اما ناگهان یهو چشم افتاد به این دیدم هنده گفتم شمشیر پیامبر پاکتر از اینه
که بر فرق زن نجسی مثل هند فرود بیاد شمشیرمو برگردوندم نزدم
ولی من میگم ای کاش میزدی ای کاش میزدی این ام الفساد این ام الفتنه رو همین جا کارش رو یکسره می کردی
یه سوالی کرده بودند بعضی از عزیزان اینکه چرا پیغمبر پرچمو دست امیرالمومنین نداد
چون جلسات قبل گفتیم پرچم و پیغمبر زد دست مصعب بن عمیر
که مصعب رفت و بعد دستشو قطع کردن اون یکی دستشم قطع کردن و خلاصه زدنش کشته شد
بعضیا گفتن پیامبر کشته شد اشتباهی گفتن پیامبر کشته شد
طبق بعضی نقلها خب چرا پیغمبر پرچمو دست امیرالمومنین نداد
به خاطر اینکه از اونور پرچمداران قبیله بنی عبدالدار بودند
پیامبر خواست اینورم همونجوری باشه مصعب بن عمیر از قبیله بنی عبد الدار بود
و لذا پرچم رو داد به این مصعب که بعد که مصعب افتاد رو زمین
پرچم را حضرت داد دست امیرالمومنین علی علیه الصلاة و السلام
یه نکتهای هم اینجا هست ببینید مسلمون ها میجنگیدند
منتها همشون نه ها این تصور غلط نباشه برای ما که همشون خوب بودن نه
توشون ترسو و بزدل هم بود فکر نکنیم که بله همشون نه یه عده مثل امیرالمومنین پای رکاب تا آخرین لحظه وایسادن
یکی مثل ابودجانه تا آخر وایساد یکی مثل جناب حمزه وایساد
اونور میجنگیدند شعار شعار دینی نبود شعارها شعارهای شهوتی بود
ببینید مثلا زن ها با آهنگهای مخصوصی بین صفوف لشکر قریش میخوندن
ما دختران طارقیم روی فرشهای گرانبها راه میریم
اگه برید با دشمن بجنگید ما با شما همبستر میشیم
اگر پشت به دشمن بکنید ما هم از شما جدا میشیم
ما سمت شما نمیایم اینا رو تحریک اینجوری میکردند که برید بجنگید
از اون طرف مسلمونها شعارهای الهی میدادند
شعارهای خدایی میدادند توحیدی می دادن معنوی میدادن
یعنی کاملاً میخوام بگم فضا چی متفاوت بود فضا خیلی زمین و آسمون بود ۱۸۰ درجه فرق میکرد
یه نکته دیگه هم اینجا من خدمتتون میگم بحثم تمام
ببینید این کیه که میگه که من دیدم ابن هشام
عارضم به خدمتتون که نکتهای رو میخوام عرض بکنم بحثم تمام
ابن هشام خب که سیره نویس بزرگ اسلام محسوب میشه
کاری ندارم ولی این تو اسلام بعنوان سیره نویس بزرگ محسوب میشه
میگه که انس بن نذر همین عموی انس بن مالک
میگه که موقعی که ارتش اسلام تحت فشار قرار گرفت
و خبر شهادت رسول خدا منتشر شد بیشتر مسلمونها به فکر خودشون بودن که از یه گوشهای
در برن میگه دیدم اینو ابن هشام میاره سیره نویس سنی
اهل تسننه دیگه بعد به نقل از انس بن نذر
میگه دیدم دستهای از مهاجر و انصار که در بین اونها عمرم بود عمر بن خطابم بود
طلحه هم بود داد میگه دیدم یه گوشه ای نشستن به فکر خودشون هستند
میگه من داد زدم سرشون گفتم چرا اینجا نشستی
گفتن پیغمبر که کشته شد دیگه چه فایده
من بهشون گفتم اگر پیغمبر کشته شد دیگه زندگی سودی نداره که
خب بلند شید برید بجنگید شما هم کشته بشید اگر پیغمبر کشته شد
خب از اون طرف امیرالمومنین میفرماید من دیدم پیغمبر نیست گفتم که خب پیغمبر که فرار نمیکنه
پیغمبر به آسمون که نرفت اگرم کشته بشه من تا آخرین لحظه وامیستم و میجنگم
خدایی که مثلاً کشته نشده که دین اسلام که ببینید این نقل خود اهل تسننه که
عمر ابوبکر عثمان اینا فرار کردن این خود نقل اوناست که مثل بز کوهی از کوه میرفتن فرار می کردن
بعد ببین قرآن میفرماید اذ تسدون و احد و رسول یدعوکم
این عبارات عبارات صریحی میفرماید که بله اینها فرار میکردن
از کوه میرفتن بالا پیغمبر صداشون میزد میگفت کجا دارید میرید برگردید
بجنگید در میرفتن و عارضم به خدمتتون که به یاد بیارید
موقعی را که از کوه راه میرفتید قرآن داره میگه ها بیاورید موقعی که از کوه بالا میرفتید و به کسی توجه نمیکردید
و پیامبر شما را صدا میزد که برگردید ولی شما به سخن او اعتنا نکردید و به فرار خود ادامه دادید
رفتن رفتن ابوبکر و عمر و عثمان بعد از سه روز برگشتند
به نقل خودشون به اعتراف خودشون بعد از سه روز برگشتن
که بعد پیغمبر خندهاش گرفت از این که حالا کجا رفتید حالا قایم شدید
بعضی از اینا تو فکر این بودن که برن سریع به عبدالله بن ابی
گفتم باهاش کار داریم سرکرده منافقین که قرار بود قبل از آقا رسول خدا بشه رئیس جمهور بشه
بشه رئیس مدینه که بعد با اومدن پیغمبر قصهاش جمع شد
همین کینه گرفته بود و بعد ۳۰۰ نفر هم تو همین جنگ با خودش از جنگ منصرف کرد
بعضی از اینها تو فکر این بودن سریع خودشونو برسونن به عبدالله بن ابی
منافق و عبدالله بن ابی مکاتبه کنند که امان نامه بگیرند که بله ما هیچ کارهایم
ما نبودیم و فلان و اینها این آیه رو هم توجه کنید که
کسانی که روز روبرو شدن دو لشکر به دشمن پشت کردن خب
شیطان اونها رو بر اثر یه سلسله کارهایی که انجام داده بودند لغزش داد
ببین شیطان بهتون لغزشش داده چه جوری میخواد بیاد بشه رهبر جامعه
شما به من بگو کسی رو که شیطون پاشو اینجوری میلرزونه
این چه جوری میاد بشه جای آقا رسول الله بشینه
ختم الله علی قلوبهم و علی ابصارهم و علی سمعهم
اینا خدا به چشمشون گوششون به قلبهاشون مهر زده
چون خودشون نمیخوان بفهمن نمیخوان گوش کنن
این جنگ احد من میخوام بگم فقط از با یه عینک نمیشه نگاه کرد
بعد هی عینکتو در بیاری با یه عینک دیگه خیلی داستان داره
حالا ما سعی میکنیم هی یه گوشه گوشههاشو بگیم
خب خدای تبارک و تعالی به شما خیر دنیا و آخرت بده
یه جمله ذکر روضه میکنیم عرض مصیبت
امروز جمعه است دلهاتونو میبرم در خانه آقا ابوالفضل العباس علیه الصلاة و السلام
دل ما اینجوریه جمعهها میره اینور پنجشنبهها میره اونور
خدا ایشالا عاقبتمونو ختم بخیر کنه
اومد تو خیمه بچهها دید بچهها دامنهای عربیشونو بالا دادن
شکماشونو گذاشتن رو خیسی زمین این بچهها از بس تشنه آن
از بس عطش گرفتتشون
زان تشنگان هنوز به ایوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
نگاه کرد دید این بچهها اینجوریه یکی از این نازدانهها چشمش به عمو افتاد
اومد گفت عمو به خدا جیگرمون میسوزه از تشنگی
آقا ابوالفضل اومد تو خیمه برادر صدا زد داداش
من سقام بچههای تو تشنهاند اجازه بده برم جونمو فدات بکنم
فرمود عباس برادر برو یه قلیلی از آب یه کمی از آب کمی از آب بیار
این جیگراشون آتیش گرفته این بچهها
آقا ابوالفضل راه افتاد سمت شریعه فرات
امام به فداش بشم همه تلاششم کرد ها
که این مشک رو سالم به خیمهها برسانه اما آیا شد نشد
مشک رو زدن آب و اوریق الماء
آب که روی زمین ریخت آبروی عباس هم رفت
سقای دشت کربلا ابوالفضل
دستش شده از تن جدا ابوالفضل