حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

■ بَقیَه اَلله خَیُر لَکُم اِن کُنتُم مُومِنین

 

● امام زمان علیه السلام ذخیره الهی باشه برای شما مومنین ، خب خیر و منفعت و سود داره منتها شرط داره شرطش اینه مومن باشید ،

ایمان داشته باشید. خب ایمان لازمه ش معرفته یعنی ما موقعی ایمان خواهیم داشت که به اون حضرت معرفت هم داشته باشیم و اون حضرت رو بشناسیم به تمام معنا .

 

وان شاءالله وقتی که اون حضرت میان حکومت واحد جهانی درست می‌کنند ، بالاخره بدونیم سراپا تسلیم باشیم .

 

امروز می‌خوام یه بحث امام زمان علیه السلام رو گره بزنم به حکومت امام حسن مجتبی علیه السلام .

امام حسن مجتبی علیه السلام حکومت داشت، منتها حکومتش ، شش ماه حکومت امام حسن مجتبی علیه السلام بود.

 

خب وقتی امیرالمومنین علی علیه السلام تو بستر بیماری بودند دوازده تا فرزند داشتند، دوازده تا پسر داشتند ،

پسرها رو جمع کردن و تو اونجا سفارش کردند فرمودند امام بعد از من حسن هستش ،

بعد فرمودند بعد از حسن ، حسین. بعد از حسین امام سجاد ، دو سه سالش بود .

 

فرمود: بعد از حسینم این فرزند اینجا نشسته سجاد هست ، امام زین العابدین علیه السلام.

فرمود بعد از زین العابدین فرزند او باقرالعلوم هست.

 

که اشاره کردم به امام سجاد که سلام من و پیغمبر رو به او برسون.

اینجا دارد یکی از بچه‌های امیرالمومنین شخصی است به نام عمر ، عمرم اسم متداولی بوده یعنی از اون اسمایی بوده که خب تو اون زمان متداول بوده.

بعدها این حالا جا افتاد که دیگه چون خلیفه دومه مثلاً به این شکل اسم رایجی بوده..

یه پسری داشت امیرالمومنین به نام عمر که این یهو توی مجلس بلند شد دستش رو دراز کرد سمت محمدبن حنفیه،

گفت من با تو بیعت می‌کنم جلو امیرالمومنین، این آقا برگشت اینجوری گفتش که دست دراز کن که من با تو بیعت می‌کنم که امیرالمومنین فرمود کنار من، در حضور من جسارت می‌کنی .

 

حضرت پیش بینی کرد که خواهی مرد ، در حالی که قاتل تو معلوم نمیشه کیه؟ که بعداً همین اتفاق افتاد .

وقتی امام حسین علیه السلام اومد کربلا همین عمر بن علی پسر امیرالمومنین،

این گفت حالا پناه بر خدا از این حرفا، دیگه آدم که معرفت نداشته باشه امام رو نشناسه ببین چی از آب در میاد.

برگشت گفت که خوب شد ما بی‌عقلی نکردیم بریم کربلا چنین حرفی زد پسر امیر المومنین عمر گفت ، جونمون از دست بدیم ،

که بعد مختار اومد و مختار بهش گفتش که اگه تو واقعاً مثلاً ولایت داری و امام هستی ما شمشیر نباید در تو اثر کنه،

من شمشیرم رو فرو می‌برم تو بدنت بینیم زنده می‌مونی یا نه که مختار فهمید، دست اون رو خوندش که بعد اون رفت توی تیم مصعب و بعد اونجا توی خیمه کشته شد . قاتلشم معلوم نشد.

 

حالا امام نشناسی کیه ؟ امام رو معرفت نداشته باشی.

بعد بعضی ها هم امام رو می خوند منتها برای خودشون می‌خواند.

یعنی خدا رحمت کنه استاد ما آشیخ جواد کربلایی رو ، ایشون می فرمود:

خداخواهی تو، خداخواهی یا خودخواهی تو خدا را می خواهی مال خودت . بعد آشیخ جواد کربلایی خدا رحمتش کنه ، من رفتم‌پیش شیخ رجبعلی خیاط گفتم مرا چطور می بینی ؟

آشیخ رجبعلی خیاط فرمود تو خوبی منتها مال خودت . گفت بیا خوب باش برای خدا.

خوبی منتها واسه خودت، می خواهی خوب باشی، ولی برای خودت میخواهی خوب باشی.

بیا خوب باش برای خدا.

خیلی حرفه…  این که خوبی برای خودت نه برای خدا این رو باید بفهمیم ، یعنی ما امام زمان رو میخواهیم برای خودمون نه برای خودش.

 

اینجوریه ، اینجا قصه چطور میشه ؟ بعضیا هستن نسبت به امام حسن معرفت ندارن مثل عمر،

بعضی هم امام حسن رو میخوان منتها برای خودشون می خوان.

امیرالمومنین به مردم نگفت که جانشین من حسنه، توی اتاق بچه‌هاش رو صدا زد و به بچه‌هاش گفت : جانشین من بعد از من ، امام حسن هستش.

منتها به مردم نگفت. از بس امیرالمومنین غریبه خب نگفت ، غریبانه آقا دفن شد و صبحش که مردم فهمیدن ریختن در خونه امیرالمومنین،

فرزند ارشد، آقا امام حسن مجتبی علیه ااسلام  رو بردن مسجد .

حضرت رفت روی منبر بعض گلویش رو گرفت خیلی غربت داشت، امیرالمومنین خیلی غربت داشت،

روی منبر شروع کرد آقا امام حسن مجتبی به گریه کردن فرمود: می دونید دیشب کی از دنیا رفت ، کسی که هیچکس از پیشینیان وهیچ کس از پسینیان غیر از خاتم النبیین به پاش نمیرسه.

 

این شخصیت دیشب از دنیا رفت .بعد امام حسن مجتبی شروع کرد فضایل امیر المومنین رو گفت همین پشت سر هم ردیف کرد .

یهو این وسطا چند نفر بلند شدن گفتن کی بهتر از حسن ، هم نوه بزرگ پیغمبره ، هم پسر خلیفه شماست . هم شروع کرد فضایل امام حسن .

 

مردم هجوم آوردن سمت امام حسن ، با امام حسن بیعت کردن حالا بیعت می‌کنن منتها برای خودشون .

مثال بیا جلو، اگه امام زمان حکومت دستش بگیره ظهور کنه ، منتها ما او رو نخوایم برای خودش، بخوایم برای خودمون.

ببین چه اتفاقی می‌افته .خدا لعنت کنه معاویه رو، من قصه زیاد داره قصه امام حسن زیاه ، منتها میخوام اشارتن جلو بریم ،

 

تا اینکه امام حسن مجتبی نامه نوشت به معاویه نوشت و گفتش فلان یه سری چیز ها نوشته منتها شفاهن،

گفت غیر از جنگ ، من درباره تو به هیچی فکر نمی کنم. لشکر راه انداخت اومد نزدیک های سمت کوفه که بعد همین امام حسن مجتبی شروع کرد صحبت کردن ،

و خب حرکت بکنیم هیچکی حرف نمیزد بگه باشه به جنگ معاویه ، تا چند نفر دوباره بلند شدن سخنرانی کردند ،

یه دوازه هزار نفر رو جمع کردن جلو فرستادند خود امام حسن مجتبی چند هزار نفر رو جمع کرد از پشت سر حرکت کردن.

اون دوازه هزار نفر فرمانده لشکر عبیدالله بن عباس پسر عموی امام حسن مجتبی بود.

وقتی رسیدن به اون منطقه جنگی معاویه آدم فرستاد تو خیمه عبیدالله بن عباس ،گفت معاویه به تو میگه بیا پیش ما پانصدهزار درهم همین الان بهت میدم .

پانصد هزار درهمم موقعی بهت میدم که کوفه رو اشغال کردیم ، عبیدالله بن عباس پسرعموی امام حسن مجتبی ،

اردوگاه امام حسن مجتبی رو ول کرد و رفت. نماز صبح شد، فرمانده لشکر میومد جلو می‌خوند.

دیگه نماز دیدن که خبری نیست عبیدالله بن عباس نیست ، قیس اومد جلو گفتش که این خاندان همشون خیانت کردن،

اون باباشون که عباس بود توی جنگ بدر اومد با پیغمبر جنگید و اسیر شد ، و اون عبدالله که پسرشون بود اینجوری کرد اونطوری کرد…

 

بعد سخنرانی کرد مردم کنترل کرد جلو نگه داشت ، بعد خود امام حسن مجتبی اومد.

یه اتفاقی افتاد یکی از خوارج بلند شد یه حرفی زد امام حسن مجتبی علیه السلام بحث رو بهم ریخت ، امام حسن از روی منبر پایین اومد همچین که رفت تو خیمه‌اش،

مردم ریختن تو خیمه امام حسن مجتبی عبا رو از رو دوشش برداشتن سجاده رو کشیدن از زیر پاش .

هرچی تو خیمه بود غارت کردن ، جنگه‌ها، غارت کردن.

امام حسن اومد سوار اسب بشه یه خنجر کشیدن زهرآلود زدن تو پای امام حسن تا استخوان پای امام حسن .

بعد امام حسن مجتبی رفت تو خونه عموی مختار که مسعود ثقفی باشه ، رفت تو خونه اون اینطوری لشکر به هم ریخت،

داد می‌زدن می‌گفتن ما دنیا می‌خوایم دنیا می‌خوایم..

آخه تو حکومت امام حسن مجتبی، تو امام حسن رو می خوای برای خودت یا خودش ؟

 

اگر ما زمان را برا خودمون بخوایم برای خودمون صدا بزنیم فایده‌ای نداره ، باید برسیم به اونجایی که وقتی می گیم آقا یا حجه ابن الحسن عجل علی ظهورک ،

وقتی این حرفا رو می‌زنیم نه برای اینکه تو بیای مریض من خوب بشه، تو بیای دل درد من خوب بشه، تو بیای کار من درست بشه،

تو بیای من برای تو باشم اینطوری اینجوری ، که من تو را صدا بزنم از خدا غیر خدا را خواستن نه افزونی هست از وی کاستن.

 

اگر بخواهی غیراین بخواهی جور در نمیاد. باید مثل اصحاب امام حسین باشی،

آقا تو چی میخوای؟ هرچی تو بخوای همون جوریم.

مثل آقا ابوالفضل باید باشی.

آقا ابوالفضل العباس وقتی اومد تو خیمه برادر گفت داداش برم ،

چون غربت امام حسین رو دید

غربت ابی عبدالله رو دیده بود گفت برم گفت نه تو بری لشکر من به هم می‌ریزه

تو بری من اینجوری اینطوری میشم

بعد آقا فرمود برو با اینا صحبت کن

آقا ابوالفضل العباس رفت با اینها صحبت کرد روز جمعه هم هست دیگه متعلق به امام زمان علیه السلامه

امام زمان علیه السلامم روضه عموشون ابوالفضل رو دوست دارن

ما هم حالا یه اشاره‌ی می‌کنیم به روضه آقا ابوالفضل العباس که ان شاءالله به قول استادمون ما غیر از توسل دیگه چیز دیگری نداریم

دستمون به جایی نمیرسه همین توسل

وقتی رفت با لشکر دشمن صحبت کرد برگشت

یه لحظه دید صدای گریه صدای العتطش از خیمه‌ها بلنده

همه بچه های امام حسین دارن بلند بلند میگن وا عطشا وا عطشا وا عطشا

خود آقا ابوالفضل اومد تو خیمه بچه‌ها ببینه چه خبره وقتی وارد خیمه بچه‌ها شد

دید یکی از دختر بچه‌ها این دامن عربی رو زده بالا نه یکی چند تا دامن‌های عربی رو زدن بالا شکماشونو گذاشتن رو خیسی‌های زمین از شدت عطش

سکینه خانم وقتی چشمش به عمو افتاد

اومد مشک گرفت توی دستش بدو اومد پیش عمو

گفت عمو به خدا جیگرامون داره می‌سوزه

مشک رو از این بچه که از این دختر خانم گرفت وقتی اومد تو خیمه برادر گفت حسین داداش من سقام

بچه‌های تو تشنن من سقام بچه های تو تشنن

بعد این جملات رو که گفت آقا ابوالفضل

امام حسین فرمود که برادر برو برای بچه‌های من آب بیار یه جوری دیگه حالا اذن میدان صادر شد منتها آب آوردنه نه جنگیدن

اقا ابوالفضل رفت آب بیاره نرفت که بجنگه

اینا با هم فرق می‌کنه

همش تحت امر امامه وقتی رفت سمت شریعه فرات عزیزان من اینطوری میگم‌ تا شما تصور کنید

این مشک رو زد توی آب پر کرد همچین که پر کرد می تونه اونجا تا این مشک پر میشه یه چند مشت آب بخوره دیگه وقته دیگه

ببین این مشک تا پر بشه چند  تا پر بشه چند ثانیه زمان می‌بره

تو اون لحظه استفاده کنه یه خورده خودش سیراب بکنه

اما یه مشت از آب رو برداشت جلو صورتش گرفت فذکر عطش الحسین

برای خودش نمی‌خواد برای بچه‌های آقا می‌خواد برای امام زمانش می خواد آب رو

این آب رو برداشت و نگاه کرد

فذکر عطش الحسین این آب رو ریخت زمین عجله داشت بخاطر همین از نخلستان اومد

نخلستان اینها پشت درخت های نخل کمین کردند همچین که آقا میومد بره سمت خیمه ها یهو یکی می‌پرید وسط یه ضربه می‌زد

اول دست راستشو از بدنش جدا کردن

مشک رو به دست چپ گرفت دست چپ رو جدا کردن

مشک رو به دندان‌ها گرفته بود گفتن نذارید مشک رو به سمت خیمه‌ها ببره

یه نانجیبی تیر زد به مشک

این فوریق الماء آب که ریخت رو زمین دیگه دیدن آقاابوالفضل

و وقف العباس متحیرا متحیر شد چه کنه دست نداره بره آب بیاره

آب نداره بره خیمه ها همین جا وایساد

جان های عالم به فدات یا ابوالفضل

سقای دشت کربلا ابالفضل اباالفضل ابالفضل

دستش شده از تن جدا ابالفضل ابالفضل

یه تیر چشمانش اصابت همچین که تیر به چشمانش اصابت کرد

دست نداشت این تیر رو از چشم بیرون بیاره

خم شد تیر رو بین زانوهاش بزاره

سر رو عقب بکشه تیر خارج بشه همچین که سر رو پایین آورد

کلاه خود افتاد یه نامردی اومد جلو گفت عباس تویی

آقا فرمود بله وقتی اومدی دست در بدن نداری گفت یا عباس اگر تو دست نداری من دارم

عمود آهنی رو بلند کردچنان به سر آقا کوبید

حسین جان حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *