حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫 تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با حوادث سال چهارم هجرت بحث می‌کنیم

ببینید عرض کردیم این شکست تلخ احد پیامد داشت

پیامدهاش هم خیلی تلخ بود گفتیم ۱۰ نفر از دانشمندان و مبلغین آخوندای اسلام توسط عده ای که حالا

اومده بودن مثلا آخوند ببرن برا شهرشون قبیله شون بردن اونجا ترور کردن

کارایی که اسرائیل الان انجام میده دانشمندان هسته‌ای ما رو ترور می‌کنه

و مثلاً متأسفانه خب ببینید بعد از اون ۱۰ نفری که ترور شدن که جلسه قبل خدمتتون عرض کردیم

دوباره قبل از حالا بعضیا میگن آقا مگه شما نگفتی پیغمبر نفرمود

لایندق المومن الحجر مررتین مومن از یه سوراخ دو بار نیش نمی‌خوره

چرا دوباره ۴۰ نفرو فرستاد چون عرضم خدمتتون که

یه شخصی به نام ابوبراء عامری یه شخصی به نام ابوبراء عامری وارد مدینه شد

پیامبر او را دعوت به اسلامش کرد قبول نکرد به پیغمبر گفتش که

شما یه تیمی بفرستید یه سپاه تبلیغ نیرومندی رو بفرستید سمت نجد

که اونجا تبلیغ بکنن اونا تمایل به توحید دارند اونا بیان و خلاصه

بعد پیغمبر فرمود من حیله و عداوت و دشمنی مردم نجد ترس دارم

ابوبراء گفتش که این ستون اعزامی شما همین تبلیغو این آخوندهایی که شما می‌خواید بفرستید اونجا

دانشمندایی که می‌خواید بفرستید اونجا در حمایت منن

ببینید در پناه منن اینو ابوبرا قبول کرد ابوبرا بزرگ اونجا بود

گفت آقا شما آدماتونو بفرستید پیامبر فرمود به چه ضمانتی گفت در پناه منن

و گفت من خودمم همین جا وامیسم ببینید پس اینکه پیامبر اینکه ما گفتیم فرمود از یه سوراخ دو بار نیش می‌خورم

خب مومن از یه سوراخ دو بار نیش نمی‌خوره

خب اینجا خودش طرف اومده داره ضمانت می‌کنه

میگه من اینجا وامیستم شما اینا رو ۴۰ نفرو بفرستید

این‌ها هم در پناه من است در حمایت منن

این دومی با اون اولی فرق کرد تو اولی در حمایت کسی نبودند در پناه کسی نبود و ضمانتی نبود

این یه مطلب مطلب دوم اینکه مورخین گفتن خبر اون ۱۰ نفر هنوز به گوش پیغمبر نرسیده بود

که این ۴۰ نفر رو هم پیغمبر عازمشون کرد

جو رو ببینید چه جوی شده بود حالا دیگه هر کسی بلند می‌شد آقا می‌خواست یه ضربه‌ای بزته به پیکره این اسلام

اینو ۴۰ نفر همه حافظ قرآن بودند حافظان قرآن بودن

حافظ احکام بودند آدمای خبره پیغمبر شخص به نام منظر

به فرماندهی منظر این‌ها رفتن سمت نجد یه چاه‌هایی بود به نام بئر معونه

اونجا منزل کردند پیامبر یه نامه‌ای رو که مضمونش دعوت به اسلام بود

به یکی از سران نجد به نام عامر بن طفیل نوشت و یه نفر از مسلمون‌ها را مامور کرد

که نامه پیامبر رو به اون عامر بن طفیل برسونه برد و داد دست عامر

عامر بدون اینکه نامه پیغمبر رو بخونه پاره پاره کرد و بعد حامل نامه رو به قتل رسوند حامل نامه رو به قتل رسوند

قبیله خودش رو برداشت گفتش بریم این ۴۰ نفرو بکشیم

بعد عارضم به خدمتتون که مردم گفتن که بزرگ ما ابوبراء توی مدینه به پیغمبر گفته

این ۴۰ نفر در حمایت من در پناه منه به کسی که بزرگ به کسانی که بزرگ ما به او به اون‌ها پناه داده ما به آنها دست نمی زنیم

به قتل اون‌ها حرکت نمی‌کنیم بعدشم بزرگ قبیله ما ابوبرا اونجاست

حالا این عامر بن طفیل برادرزاده همون ابو براست

که می‌خواد این ۴۰ نفرو دخلشونو بیاره بهش گفتن بابا مرد حسابی عموی تو اونجاست تو مدینه است

بعد دید که مردم بر علیه این ۴۰ نفر تحریک نمی‌شن

رفت سراغ قبیله‌های دیگه رفت سراغ مردم اطراف اونا رو تحریک کرد

اون‌ها رو آماده کرد اینا سلاح برداشتن شمشیر برداشتند حرکت کردن

اومدن این ۴۰ نفر رو قتل عام کردن ۴۰ تا از حافظان قرآن ۴۰ تا از دانشمند

فقط یکیشون تونست در بره یکیشون تونست فرار بکنه اینم که داشت میومد

متاسفانه یه اتفاق بد دیگه اینجا افتاد دو نفر رو دید

فکر کرد که این دو نفر از همونایین که حمله کردن

خب این دو نفر رو سر برید و بعد نگو که این دو نفر همونایی بودن که حمله نکردن گفتن که ما حمله نمی‌کنیم

ما این بزرگ ما اونجا قول داده ما خراب نمی‌کنیم

اون دو نفر از این بی‌گناه‌ها رو کشته بود این مسلمونه‌ها

فکر کرده بود از اونان که حمله کردن نگو اینا از اونایین که حمله نکردن

می‌خواست یه جوری انتقام بگیره می‌خواست انتقام بگیره

خب اومد و معلومم شد که اون دو نفر رو اشتباهی کشته

یعنی داغ روی داغ پیامبر خیلی ناراحت شد از این اتفاق

از یه طرف از اون ۳۹ نفر دلش می‌سوخت که کشته شدن حافظان قرآن بودند

دانشمندان اسلام بودند بعد از این طرفم این دو نفر

حالا الان باید خون بهای اونارم پرداخت بکنه

مگه پیغمبر چقدر ثروت داره تو مدینه ثروتی نداره که خب حالا باید خون بهای دو نفر رو هم بده

این یه اتفاق خیلی سختی بود که همه اینا نتایج بد شکست احده

که قبایل جرات پیدا کردند که بیان مسلمون‌ها رو بکشن

خب حالا بازم اینجا اتفاقای دیگه‌ای می‌افته

این اتفاق می‌افته که یهودیایی که داخل مدینه هستند اطراف مدینه هستند

اینا دیدن مسلمونا تو احد شکست خوردن آخونداشونم

حالا من کلمه آخوند به کار می‌برم به جهت اینکه شما بدونید اینا مبلغ بودن

خب مبلغ بودن مبلغینشونم که کشته شدن

دیگه هیچی اصلاً قند تو دلشون آب می‌شد خیلی شاد بودن خیلی خوشحال بودن و

تصمیم گرفتن یه اقداماتی رو بکنن بر علیه مسلمون‌ها

یه سری حرکت‌های مرموزانه یه سری حرکت‌های خیلی منافقانه انجام می‌دادند

که یهودیان بنی نظیر پیامبر متوجه شد خودش به شخصه اومد سمت اینا

اومد به سمت اینا در اول فکر کردن پیامبر اومده با این‌ها صحبت بکنه در رابطه با خون بهای اون دو نفر

چون یهودیا هم با مسلمون‌ها پیمان داشتند هم با اون قبیله بنی عامر

با اون قبیله اون دو نفری که کشته شدن اونا فکر کردن پیامبر اومده

اینجا صحبت بکنه اما پیامبر برای این نیومده بود

برای اینکه آقا من دارم می‌فهمم شما دارید یه کارایی می‌کنیدا علیه ما

برای این اومده بود پیامبر اومد برابر درب دژ اینا فرود اومد

مطلب رو میان سران قوم مطرح کرد اون‌ها با آغوش باز از پیامبر استقبال کردند

بعدم عرضم خدمتتون که مطرح کردن که آقا دو نفر اینجوری کشته شده و این‌ها

اونا هم قبول کردن که پرداخت دیه رو کمک بکنن

بعد پیامبر رو با کنیه صدا می‌کردند هی می گفتن ابوالقاسم ابوالقاسم

وارد دژ شو بیاد داخل بیا اینجا مثلاً مهمان ما پیغمبر قبول نکرد

گفت نه من وارد دژ شما نمی‌شم همین جا سایه این دیوار می‌شینم

رفت زیر سایه بشینه اینا گفتن آقا بهترین فرصته اگه الان سنگمونو بزنیم

بخوره تو سر این آقا دیگه تمامه هم ما راحت میشیم هم مکیا راحت میشن همه از دستش راحت میشن

پیغمبر زیر سایه این دیوار نشسته بود اینا هی دنبال این بودن یکی رو پیدا کنن یه سنگ ببره بالا

از بالا دیوار پرت کنه رو سر پیغمبر هی در گوش هم حرف می‌زدن هی پچ پچ می‌کردن برو بیا بود شلوغ بود

پیغمبر متوجه شد که اینها دارن یه کاری می‌کنن خب جبرئیل حمایت می‌کنه

جبرئیل خبر داد به رسول خدا از اینکه اینا دارن الان توطئه می‌کنند

که سنگی رو بندازن رو سر شما پیغمبر تنها که نیومده بود چند نفرم از مسلمونا رو با خودش آورده بود دیگه

حتی به این مسلمونا نگفت بلند شد ظاهرا انگار که مثلاً می‌خواد بره یه کاری رو انجام بده برگرده

دیدید آقا مثلاً با گوشی حرف بزنم مثلاً می‌خوام برم یه دقیقه دستمو بشورم بیام من می‌خوام برم یه قضا حاجتی کنم بیام

شما فکر می‌کنی الان برمی‌گردم یهودیا فکر می‌کردن الان پیغمبر برمی‌گرده

بعد مسلمون‌ها هم نمی دونستن همون هایی که پایین دیوار نشسته بودن

آقا دیدن پیغمبر کو اونا گفتن الان میاد یک ساعت گذشت دیرن پیغمبر نیومد.

بعد اینا گفتن یهودیا گفتن خب حالا دستمون به پیغمبر نرسید چیکار کنیم

اینا رو بکشیم این مسلمونا رو بکشیم یکیشون گفت

الان شما دیگه کار بدتر از این نکنید اگر بخواید اینا رو بکشید

دیگه پیغمبر در انتقام گرفتن از شماها سخت‌تر می‌شه

اینارم بذارید برن پی کارشون دیگه دست به این مسلمونا نزدن

این مسلمونا برگشتن مدینه مسلمونا برگشتن مدینه پیغمبر فرمود

مسلمونا مجهز بشید آماده بشید بریم آماده شدن مجهز شدن اومدن قبیله بنی النظیر محاسبه کردن

یهودیان محاصره کردند پیامبر فرمود که من به شما فرصت میدم

خودتون با پای خودتون بیاید برید پی کارتون این منطقه رو ترک بکنید

آخه چون پیغمبر همون اول که اومد با اینا پیمان بست

پیمان این بست که اگر بر علیه ما حرکت بکنید کاری انجام بدیم خونتون هدره

اینو تو پیمان نامه نوشتن خب حالا هم الان این کارو کردن دیگه

پیامبر فرمود بیاید بیرون و اینا اینا آخر سر خودشون حالا گفتن یا پیامبر قبول کرد و این‌ها

که ما میریم از اینجا ما از اینجا میریم اجازه بده چیزایی که می‌تونیم رو با خودمون برداریم ببریم

طلا مثلاً پول هرچی هست رو با خودمون ببریم

پیغمبر اجازه داد فرمود اشکال نداره هرچی که می‌تونید رو ببرید از اینجا خارج بشید

دارد این‌ها در پنجره هرچی که اونجا می‌تونستن ببرنو جدا کردن

در و پنجره رو برداشتن طلا جواهرات هرچی بود

بعد دیدن که حیفه این خونه بیفته دست مسلمان‌ها

دیوارهاش رو خراب کردند بلند شدن رفتند اونجا رو ترک کردن

اینها همش مال پیغمبر همه این منطقه‌ای که الان دست مسلمون افتاد همش مال پیغمبر بود

پیغمبر فرمود که خب مردمی که از مکه با ما اومدن جا و مکان ندارند بیاین اینجا

بیان تو این خونه‌ها بشینن بعد دو نفر از انصار هم خیلی ضعیف بودن

یکیش ابودوجانه بود گفت تو هم بیا این خونه‌ها بشین

بعد ابودوجانه من حالا اینجا متوجه شدم که نه اینکه این یهودیا خیلی توی بحث اجنه‌ها هم هستند

جن بازن عرضم به خدمتتون که ابودجانه هم رفت تو همین خونه‌های اینا

یه مدت گذشت و اومد گفت یا رسول الله من همش تو زندگیم احساس می‌کنم جن هست

پدرم در اومده که بعد پیغمبر این حرز ابودجانه رو به این یاد داد که برو حرز بزن بالا در خونت

که خلاصه جنا کاری به کارت نداشته باش این از این قصه حالا مسلمون‌ها

و این اتفاق‌هایی که تو سال چهارم هجرت می‌افته

خب حرز ابودوجانه رم بگیرید خیلی خوبه بزنید سردر خونتون جنا باهاتون کاری نداشته باشن

خب یه جمله هم عرض مصیبت کنیم امروز دل‌هاتون ببرم در خانه قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس

آقا ابوالفضل خب خیلی دلش می‌خواست یه کاری برای امام حسین بکنه چون از یه طرف غربت امام حسینو می‌دید

بعد از یه طرف شهادت برادران خودش رو می‌دید

اومد تو خیمه نگاه کرد دید بچه‌های برادر از شدت تشنگی دامن‌های عربیشونو بالا دادن

این خیسی زمین از خیسی زمین استفاده کردن شکماشونو گذاشتن رو خیسی زمین

این صحنه انقدر دل آقا ابوالفضل رد سوزوند

اومد تو خیمه برادر گفت برادر من سقام بچه های تو تشنه ان

اجازه بده برم جانمو فدات بکنم امام حسین فرمود

ابوالفضل برادر برو برای بچه‌های من قطره آب بیار یه جرعه آب بیار

اینا جگرشون می‌سوزه آقا ابوالفضل مشک رو برداشت حرکت کرد سمت شریعه فرات

وارد شریعه شد خب دستش به آب هم رسید مشک رو پر کرد

میگن یه کفی یه مشتی از آب رو بلند کرد روی دستش جلو چشمش گرفت

فذکر عطش الحسین یاد تشنگی برادر افتاد

آب رو روی زمین ریخت وقتی خواست از شریعه خارج بشه

نزدیک ۵۰ نفر تیرانداز انقدر تیر به بدن ابوالفضل علیه السلام زدند

دارد بدن نوشتن مثل جوجه تیغی شد

تلاشش این بود که مشک آسیب نبینه اما خب چشم آسیب دید

صورت آسیب دید بازوها آسیب دید تمام بدن آسیب دید

دیگه آقا ابوالفضل العباس نمی‌تونست اون چنان خب شمشیر به دست بگیره و با اینا بجنگه

در صدد این شد که زودتر به خیمه‌ها برسه

و لذا نخلستان رو مسیر خودش قرار داد تو همین نخلستان بود که

دست‌هاش از بدن جدا شد تو همین نخلستان بود که عمود آهنین به سر مبارکش خورده

تو همین نخلستان بود که مشکش تیر خورد اینجا دارد

آقا ابوالفضل صدا زد برادر برادرت را دریاب

سقای دشت کربلا ابوالفضل ابوالفضل

دستش شده از تن جدا ابوالفضل ابوالفضل

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *