حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫 تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم

در رابطه با حوادث سال ششم هجرت صحبت می‌کنیم

آخرین قصه‌ای که گفتیم قصه غزوه بنی المصطلق بود

که قصه شو گفتیم چی شد و اینا شورش کردن و قصد شورش داشتند که

بعد پیامبر رفت اینا رو ساکتشون کرد بعد از این‌ها چقدر چند هزار تا شتر و گوسفند و این‌ها غنیمت گرفتن

ودتو مسیر برگشت گفتم چه اتفاقی افتاد تو مسیر برگشت به سمت مدینه یه اختلافی افتاد بین امت

یه دعوایی دعوای قدیمی کینه‌های قدیمی سر باز کرد

بین مهاجر و انصار حالا به هر حال اینا به هم ریخت دیگه امت به هم ریخت

که بعد اینجا بعضی هم سوسه رفتن و اومدن منت گذاشتن

ما شما رو راه دادیم و فلان و این‌ها که بعد با تدبیر پیغمبر گفتیم این قصه جمع شد

و خب حالا این پسر عبدالله بن ابی آقای عبدالله اومد و خواست که پدرشو بکشه

و عبدالله تو جنگ بدر یا احد

فکر کنم جنگ بدر دندوناش دندونای جلوشم ریخت که بعد بعضیا میگن

پیغمبر فرمود که برو جاش طلا بکار حالا کاری به اونا نداریم

یه قصه‌ای رو اینجا آوردن عزیزان بزرگواران خب من در رابطه با این قصه خیلی حرف دارم حالا

گوشه‌ای شو به شما اشاره می‌کنم خیلی نمی‌خوایم اینجا مفصل بحث بکنیم

حالا راوی این قصه خود عایشه است دقت کنید عایشه تعریف می‌کنه

میگه تو مسیر برگشت غزوه بنیدالمصطلق خب حالا یه سوال عایشه خانم

شما چرا اونجا تو غزوه بنی المصطلق چیکار می‌کردی

خودش میگه میگه که پیغمبر اکرم تو هر غزوه‌ای که می‌خواست بره

بین خانماش قرعه می‌نداخت خب اسم هر کی در میومد اون زنه تو اون غزوه بود

مگه برای تفریح و پیک نیک میرن که آخه پیغمبر شما رو هر کدوم تو

داره برا جنگ میرن معنی نداره که تو میگی پیغمبر بر هر غزوه‌ای که می‌خواست بره

قرعه می‌نداخت اسم هرکی در میومد اونم می‌رفت که بعد میگه که تو این غزوه اسم من در اومد من رفتم

به هر حال این قصه خیلی توش حرفه ها من میگم خلاصه دارم برای شما یه چیزی بگم

که میگه که بله تو سفر تو مسیر برگشت دارد اونجا یک منزلی وایسادند این‌ها

بعد میگه من رفتم برای قضای حاجت عایشه تعریف می‌کنه

میگه رفتم قضای حاجت خب تاریک بود از قضای حاجت که برگشتم

نزدیک کجاوه این ندای الرحیل الرحیل الرحیل یعنی کوچ کوچ

این میگه یه لحظه دست کردم گردنم دیدم گردنبندم نیست

گفتم گردنبند کجاست برگشتم سمت مسیر جایی که قضای حاجت کرده بودم

اونجا این گردنبندو پیدا کنم دیگه تا من رفتم این چیزو پیدا کنم و اینا

پیدام کردم موقعی که برگشتم سر جام دیدم کاروان رفته

پیغمبرم نفهمیده اون بندگان خدایی که اونجا بودن نفهمیدن که کجاوه خالیه

کجاوه رو برداشتن گذاشتن رو شتر شترم نفهمیدم کجاوه ای که توش آدم هست

با کجاوه ای که توش آدم نیست خب معمولا کجاوه ای که توش آدم نیست می‌ذارن رو شتر بعد طرف میره می‌شینه

حالا این جالبه اینجام هیچکی نفهمیده و اینجور چیزا

میگه من برگشتم دیدم که نیستش این هیچکی نیستش خیلی ناراحت شدم

که چه جوری برسم میگه که یه مرتبه دیدم یه جوانمردی به نام صفان

که از اونم از لشکر عقب افتاده اونم اومد و چشمش که به من افتاد

منو شناخت و فقط یک کلمه گفت گفت انا لله و انا الیه راجعون

بعد شترش رو خوابوند و خلاصه ما رو سوار شترش کرد و بعد مهار ناقه رو تو دستش گرفت

و همینجوری حرکت کرد این اومده حالا من دارم شما رو تصویر می‌دم

خب اومد اومده رسیده دم دروازه مدینه دم دروازه مدینه

عبدالله بن ابی دم دروازه اونجا وایساده بود عبدالله بن ابی هم که زخم خورده

و خب دیگه حالش بد و اینجوری تو مدینه راهش نمیدن

یهو چشمش افتاد به عایشه این عایشه که با ما بود که

دیشب کجا بوده این مرده کیه این دوتا حتماً دیشب یه جایی بودن تهمت زد

تهمت زد و بعد میگه منم هیچی نفهمیدم فلان و این‌ها

رفتم بعد مریض شدم پیغمبرم رفتارش با من سنگین شد

این تهمتو این نسبت ناروا رو عبدالله بن ابی پخشش کرد

همون منافق این تهمت و این نسبت ناروا رو این عبدالله بن ابی پخش کرد منتشر کرد

بعد همه سر زبون‌ها افتاد که همسر پیغمبر دیشب کجا بوده این مرده کی بوده اینجوری و این حرفا

و قصه خیلی مفصله میگم حاشیه زیاد داره منتها من ازش می‌گذرم

بعد عایشه میگه که ناقلش کیه راویش کیه هیچکس جز خودش

که بعد میگه که بله پیغمبر رفتارش با من سنگین شد

گفتم یا رسول الله اگه اجازه بدید من برم خونه مادرم یه مدت خونه مادرم باشم

که بعد من رفتم خونه مادرم و یه مدتی هم تو خونه مادرم بودم

تا اینکه تصمیم گرفتم با یه خانومی بیام بیرون و بعد

یهو متوجه شدم با همین حرف‌هایی که پشت سرم درآوردن

دیدم که مردم پشت سر من حرف می‌زنن حالا بخاری ببخشید من این عرضم می‌خوام مختصر کنم

بخاری از عایشه اینجوری میاره میگه من از مسافرت که برگشتم

در حالی که بیمار شده بودم پیغمبر به دیدن من اومد

ولی مهر سابق او رو من نمی‌دیدم و از جریان آگاه نبودم

کم کم حالم خوب شد بیرون اومدم شایعه منافقین به گوشم رسید

دو مرتبه بیمار شدم بیماریم شدت گرفت از پیغمبر اجازه گرفتم

به خونه پدرم برم وقتی به خونه پدرم رفتم از مادرم پرسیدم مردم درباره من چی میگن

گفت زنانی که امتیاز دارند یعنی تو امتیاز داری زنانی که امتیاز دارند

مردم پشت سرش حرف زیاد می‌زنند یعنی عیب نداره دیگه

حالا میگن دیگه میگه پیغمبر تو این جریان عایشه میگه‌ها ببینید

میگه پیغمبر تو این جریان با اسامه مشورت کرد اسامه گفت

این خانم پاکه چه عیبی داره گناهی نکرده اما با علی مشورت کرد

علی گفتش که از کنیزش تحقیق بکن پیغمبرم کنیز من رو خواست

و از کنیز من تحقیق کرد و بعد گفتش که یا رسول الله زن زیاده

اینو طلاقش بده یه زن دیگه گفت علی علیه السلام گفت

ببین از همین جا از همین جا کینه‌ها و حرف‌هایی که مطرح میشه

معلوم میشه که بعد کنیزه اومد گفت به خدایی که تو رو مبعوث کرده

من هیچ کار خلافی از عایشه ندیدم که بعد این آیات نازل شد

آیات درباره منه اون آیاتی که دلالت بر پاکدامنی این زنه می‌کنه

حالا این زنه کیه عایشه خانم تویی یا یکی دیگه است

یه سری آیات داریم آیات من وقت نمی‌کنم بخونم

آیات داریم که نازل شده بر پاکدامنی یک زنی که بهش تهمت زدن

حالا عایشه خانم این زنه تویی یا یکی دیگه است

همه که همه اهل تسنن میگن عایشه است اما حالا واقعاً این تویی یا یکی دیگه است

از اینجا که فهمیده میشه که داستان گیر و گور داره

پیغمبر واقعاً قبل از اثبات جرم رفتارش با تغییر می‌کنه

خود آیات میگه سوءظن نداشته باشید به هیچ کسی تو نسبت ناروا می‌زنه نباید به مسلمونا میگه

بعد خود پیغمبر مثلا شک پیدا می‌کنه مشکوک میشه

حالا به هر حال خیلی گیر و گور داره این داستان

حالا این قصه نقل شده اونم تو کتاب بخاری صحیح بخاری

بخاری اسم شخصیه خب امروز یه عرض توسل کنیم به آقا امام حسن مجتبی علیه الصلاة و السلام

امام حسن فداشون بشم قربونشون بشم پیغمبر فرمود

مرغان آسمان برا غریبی حسنم گریه می‌کند

ماهیای دریا برا غریبی حسنم گریه می‌کند

این یه حرفیه‌ها فرمود هر چشمی برا حسنم گریه کنه

قیامت کور و گریان محشور نمی‌شه قربون امام حسن

وقتی که سر امام حسن رو آقا امام حسین به دامن گرفته بود

گفت داداش از همه سزاوارتر اولی تر به اینکه کنار قبر پیغمبر دفن بشه منم

اما اگر اون زن اومد نذاشت من کنار قبر پیغمبر دفن بشم

اگر دیدی خونی می خواد ریخته بشه من ادعایی ندارم

منو ببر همون کنار قبر عمویم عباس مادربزرگم فاطمه بنت اسد اونجا دفن بکن

دارد که خب امام حسن یه جمله گفت گفت لایوم کیومک يا اباعبدالله

هیچ روزی هم مثل روز تو نمی‌شه چون دید امام حسین گریه می‌کنه اشک می‌ریزه

صدا زد تشت رو بیار خواهر تشت رو آوردن گذاشتن جلوی امام حسن

امام حسن سر رو میان تشت آورد همچین که سر را عقب آورد

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد

خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت

نگاه کردم دیدن پاره‌های جگر امام حسن داخل تشت

خلاصه امام حسن جان به جان آفرین تسلیم کرد

بدنش رو گذاشتند داخل تابوت آوردند همین که خواستند

کنار قبر پیغمبر دفن بکنن عایشه نذاشت عایشه بلند شد گفتش که

من نمی‌ذارم بدن حسن و اینجا دفن کنید بگو مگو شد

دستور داد بنی مروان گفت این دستور عایشه است

جگر گوشه پیغمبر رو بدن امام حسن مجتبی رو از بالای پشت بام‌ها بود که همینجوری تیر پرتاب می‌کردند

انقدر تیر زدن بدن امام حسن رو بدن بی‌جان امام حسن رو

آقا امام حسین فرمود بدن رو ببریم کنار قبرستان بقیع

آوردن اونجا بدن رو گذاشتن تیرها رو جدا کردن از تابوت و پیکر

دارد امام حسن رو داخل قبر گذاشتن امام حسین سه جمله گفت

گفت غارت زده اونی نیست که مالشو برده باشن

غارت زده حسن جان منم که برادری مثل تو از دست دادم

گفت داداش دیگه تا آخر عمرم عطر به خودم نمی‌زنم

داداش دیگه محاسنم رو هم خضاب نمی‌کنم

اما عرضم تمام این محاسن دیگه خضاب شد نشد

مگر اون ساعتی که بیاد صورت بزاره رو صورت علی اکبر علیه السلام

مگر اینکه تیر به گلوی علی اصغر بخوره یه مرتبه آقا اباعبدالله ببینه

خون گلوی علی به صورتش می‌پاشه

حسین جان حسین جان

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *