بسم الله الرحمن الرحیم
💫تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
خدمت شما بزرگواران در رابطه با تاریخ پیامبر اکرم بحث میکنیم.
یکی از اتفاقاتی که حالا مورخین جز حوادث آخر سال پنجم هجرت یا مثلاً اول سال ششم هجرت میارن
غزوه ذی قرد هستش من خیلی مختصر و خلاصه بگم خدمت شما .
اینه که یه شخصی به نام عیینه بن حصن فزاری
با یه عدهای از سواران قبیله غطفان که خب اینا در زمره دشمنان اسلام بودند
شبانه به اطراف مدینه حمله میکنند و در یه جایی به نام قابه به ساربانی که شتران شیرده پیغمبر و مردم مدینه رو میچروند
اینها حمله میکنند و بعد اون شتربان رو میکشن و زن شتربان رو به اسارت میبرن
و بعد دارد که این شترها رم همه رو برمیدارن میبرن
از جمله این شترها شتر مخصوص آقا رسول خدا هم بود یه شتری بود به نام شتر غضبا
برمیدارن میبرند وقتی داشتن میبردند یکی از مسلمونا میبینه که
اینا حمله کردن و این کارو انجام دادن و دارن فرار میکنن شخصی بود به نام سلمه
سلمه بن اکوع وقتی متوجه میشه فورا میاد روی یه بلندی وامیسه
فریاد میزنه میگه وا صباها فریاد میزنه مردم را از جریان غارت با خبر میکنه
مردمم میان و یه عدهای پیش پیغمبر پیغمبر فوراً سعد بن زید رو
با یه عدهای میگه برید تعقیب کنید برید اینا رو بگیرید دستگیر کنید
آقا میفرماید من خودمونم الان از پشت سر شما میایم
بعد اون سلامة بن اکوع یه کار فوق العادهای میکنه اونایی که داشتن میرفتن
میاد از پشت سر به اینا تیر میزنه اونا یه نفر بوده دیگه سلمه یه نفر بوده
اونا میبینن که یه نفر از پشت تیر میزنه میان که اینو بگیرنش دستگیرش کنن
این سریع فرار میکنه بعد دوباره اینا میخوان حرکت کنن این میاد
از پشت سر یعنی در واقع چیز بوده دیگه جنگ و گریز بوده
این هی باعث میشه اینا کند بشه فرارشون اینا کند بشه
یه نفر از مسلمونا میرسه با اینا درگیر میشه اون مسلمونا کشته میشه
خلاصه عیینه سریع جلو جلو یه سری شترا رو با این زن این شتربانه رو میبره و فرار میکنه
مسلمونا میرسن و به یه عده از شترا دسترسی پیدا میکنند یه عده از اونا رو هم به هلاکت میرسونن
خب پیغمبرم میرن اونجا بنا بر بعضی از نقلها یکی دو روز میمونند بعد برمیگردن
ابن هشام که سنی هم هست میگه که زن اون شتربان بعد از دو سه روز از چنگال اونها فرار میکنه
حالا قدرتمند بوده چه جوری بود از غفلت اونا استفاده میکنه و از قضا
سوار شتر غضبای پیغمبر میشه و فرار میکند
وقتی به مدینه میرسه میاد خدمت آقا رسول خدا و بعد میگه که یا رسول الله
من نذر کردم میگه من نذر کردم اگر خدا منو به وسیله این شتر نجات داد
این شتر را در راه خدا قربانی کنم شتر پیغمبر
پیغمبر تبسمی کردن یه لبخندی زدن فرمودند نذر در باره چیزی که مالک اون نیستی و ملک دیگری هست صحیح نیست
این شتر مال منه برو در پناه خدا ، این حالا یکی از حوادثی که حالا یا آخر سال پنجم هجرت یا اول سال ششم
یکی از حوادث دیگهای که اتفاق میافته و من امیدوارم که اینم بتونم خیلی خلاصه وار خدمت شما بگم
غزوه بنی المصطلق هستش این بنی المصطلق نام یه قبیلهایه که
تو بیابونهای حجاز سکونت داره مثل سایر قبایل عرب
که دامداری میکرد و زراعت میکرد و اینها این قبیله تو جنگ احد همدست قریش بود
و اونها رو یاری کردند و دارد که خب پیغمبر متوجه شد اینها در حال توطئه هستند
و دنبال این هستند که یه کاری بکنند پیغمبر فوراً ابوذر رو جای خودشون تو مدینه قرار میدن
جانشین خودشون میکنن تو مدینه بعد حرکت میکنن سمت
همین قبیله بنی المصطلق ، بنی المصطلق هم آماده میشوند و حالا دارد که بعضیام گفتن
آقا رسول خدا به یه نحوی حرکت کردن که اینا متوجه نشن
حالا به هر حال کاری ندارم اینا رو خیلی نمیخوام ساز و برگش بدم
آقا رسول خدا به اینها میرسه ۱۰ نفر از اینها رو میکشد
مسلمونها میکشند بعد که اینا میبینن تاب مقاومت ندارند فرار میکنند
اموال اینها مصادره میشه و غنیمت برده میشه
۲۰۰۰ شتر و ۵۰۰۰ گوسفند از مال و اموال اینها دست مسلمونا میافته
چنگ مسلم زناشون کودکانشون هم به اسارت گرفته میشه
که اگر خاطرتون باشه تو اون قصه جویریه خدمتتون گفتم
پیغمبر اون دختر اون رئیس رو گرفتند اول پول دادن اونو از اون کسی که اسیر کرده بود خریدنش
بعد به عقد خودشون درآوردن که بعد مسلمونا گفتن که خب دیگه فامیلای پیغمبر
حالا دیگه اینا شدن فامیلای پیغمبر سزا نیستش که اسیر ما باشن همه آزاد کردن
با این کار پیغمبر چیکار کرد ، اولاً که اونا رو از کینه توزی انداخت
خب بالاخره زن و بچههای اونها آزاد شدن و برگشتن خونه زندگی خودشون
اونا رو از دشمنی کردن و کینهتوزی کردن انداخت بعد مایلشون کرد به اسلام
پیغمبر با این کارش چند تا کار بسیار مهمی را انجام داد
خب حالا از اینجا به بعد خوب دقت کنید که من میخوام چی بگم
وقتی داشتن برمیگشتن سمت مدینه یه اتفاق مهمی افتاد
این بود که رسیدن به یه منزلی اونجا خواستن که استراحت بکنند
سر ظهر بود نماز خوندن و خواست استراحت بکنن
بعد میخواستن آب بردارن از چاه یکی از مکیان به نام جهجا این اومد
ظاهرا غلام عمر بوده نوکر عمر بوده من اینجوری فهمیدم
این نوکر عمر بوده اومد که آب برداره این سطلش حالا دلوش
خورد به دلو یکی از انصار خورد به درب یکی از انصار
که ظاهرا اونم میخواست آب برداره اینا با هم نزاعشون شد بحثشون شد
بعد صداشون بالا رفت داد و بیداد و اختلاف
عبدالله بن ابی رئیس منافقا با یه نفر از مهاجرین به نام جعال تندی کرد
و اونم پاسخشو داد عبدالله ناراحت شد گفت
اونم تندی کرد گفت اینا عجب مردمیاند تو شهر و دیار خودمون چه جوری بر ما چیره شدند
میگن بعد گفتش میگن که اگر سگ خودت رو چاق بکنی تو رو میخوره
ببین طعنه داشت میزد گفت میگن اگه سگ خودتو چاق کنی خودتو میخوره
حالا الانم وضع ما چی شده همینطوری شده
ما به اینا پناه دادیم اینا کسی نداشتن کاری نداشتن خونه و زندگی نداشتن
یعنی ما به پیغمبر و مسلمونا پناه دادیم حالا اینجوری شده
گفتن که اینو عبدالله بن ابی گفت گفت لئن رجعنا الی المدینه اگر برگردیم مدینه
لیخرجن الاعز من الاذل
قطعاً عزیزترین افراد ذلیلترین افراد رو اخراج میکنه از مدینه
بیرون میکنه یعنی من عزیزم پیغمبر ذلیله
برسیم به مدینه اینا رو با یه توک پا بیرونشون میکنیم
بعد رو کرد به جمعیت انصار گفتش تقصیر شماست
که اینا رو تو شهر خودتون جا دادید اموالتون رو با اونا تقسیم کردید
حالا نتیجه کردارتون رو بچشید اگر زیادی طعام خودتون رو به امثال اینا نمیدادید
امروز اینجوری سوار گردنتون نمیشدن اینا رو بیرون کنید از شهرتون
زید بن ارقم همه این حرفا رو شنید داشت به انصار میگفت دیگه
زید بن ارقم اون موقع یه جوان نورسی بوده این میاد و میگه که
عبدالله ذلیل تویی پیغمبر عزیز خداست پیغمبر مورد محبت خدا و مسلمونهاست
بعد میگه که الان میرم حرفی که تو زدی به پیغمبر میرسونم
به پیغمبر میگه که یا رسول الله این عبدالله بن ابی اینجوری گفته اینطوری گفته
پیغمبر اول میگه که زید شاید اشتباه اشتباه شنیدی مثلاً برو میگه نه
آقا نه به خدا عبدالله همینطوری حرف زد پیغمبر دارد که
سریع بلند شدن سوار حالا مرکبشون شدن بعد اصحاب دویدن
گفتن یا رسول الله این وقت ما تازه رسیدیم شما میخواید حرکت کنید
پیغمبر میفرماید که مگه خب کلام صاحب خودتون رو نشنیدید
اینا میگن که یا رسول الله صاحب ما شمایید
کی کدوم گفتن چی گفته پیغمبر فرمودند عبدالله
گفتن چی گفته پیغمبر فرمود که ما عزیزترین افراد ذلیلترین افراد رو
اخراج می کنه بعد اینا گفتن یا رسول الله ول کن این قرار بوده تاج ریاست سرش بزارن
بعد با اومدن شما این به هم خورده حالا مقصر رو کی میدونه شماها و مسلمونا
ولش کنید پیغمیر فرمود حرکت ، حرکت میده اینا رو
اینا رو حرکت میده نماز مغرب و عشا میشه بعد استراحتم که نکردن از اول صبح
نماز مغرب عشا رو میخونن دوباره پیغمبر سوار میشه شروع میکنه به حرکت کردن
نماز صبح میشه نماز صبح و فلنگی میخوننو سریع میخونن و
بعد سوار مرکب میشن حرکت میکنند حسابشو بکنید ۲۴ ساعت بیشتر
نزدیک به ۳۰ ساعت فقط اینا تو حرکت بودن پیغمبر
دیگه خسته و کوفته نماز ظهر که میخونند همه میافتند یک خواب عمیقیدمی کنند و اینها
بعد وقتی از خواب بیدار میشن دیگه اون کینه و اون چیزایی که تو دلشون بود نسبت به هم نفرت
اینا فروکش میکنه پیغمبر با این تدبیر یک فتنه داخلی رو خاموش میکنه
اینجا دارد عبدالله بن ابی میاد و پیش پیغمبر به غلط کردن میافته
ببخشید ما اشتباه کردیم و اینا البته نمیگه که ما اشتباه کردیم
میگه که یا رسول الله این زید بن ارقم این دروغ گفت
من کی گفتم این حرفا رو من نزدم که ، که بعد سوره منافقین نازل شد
حرف کیو تصدیق کرد زید بن ارقم رو تصدیق کرد که
لئن رجعنا المدینه … همون حرف عبدالله بن ابی رو گفت
آقا این سوره نازل شد و بعد قصه رو تموم کنم برای شما
این عبدالله از چشم افتاد عمر اومد جلو گفت یا رسول الله
غلامش چون درگیرم بود احساس میکنم اینجا دنبال این بود که عبدالله ابن ابی رو خلاصش کنه
بعد اومد گفتش که یا رسول الله اجازه بدید بریم بکشیمش
پیغمبر فرمود عمر بشین سر جات خاموش باش
حالا من یه ساعت فتنه رو خاموش کردم یه ساعت که نه دو روزه دارم اینجا به سینه میزنیم و بدبختی و زحمت و اینا می کشیم
تو میگی بزار برم بکشمش نمیخوام فردا عبدالله ابی
ببین یه وقتی ۱۰ نفرو میفرستن میرن توی خیبر یکی از سران یهود رو میکشند
اما عبدالله بن ابی رو اینجا نمیکشند چون عبدالله بن ابی الان یار حساب میشه
پیغمبر فرمود نمیخوام که بگن که پیغمبر یاران خودش رو هم میکشه
حالا شما ببین مقام معظم رهبری اینجا داخل منافق بغل گوشش وایساده
اما چه کار کنه چیکار بکنه پیغمبر فرمود نمیتونم نمیخوام بگن که اینجوریه
پیغمبر یاران خودشو میکشه یاران خودشو میگیره میندازه
ببین با یاران خودش چه جوری رفتار میکنه
بعد این پسر عبدالله بن ابی اسمش عبدالله این اومد گفت
یا رسول الله من شنیدم که میخوای پدر منو بکشید
اگه قراره کسی بکشه بزارید من خودم بکشمش
خودم سرشو میارم برای شما پیغمبر فرمود نه
ما چنین قصدی نداریم ما چنین نیتی نداریم
بعد که اینا میرسن مدینه خود این پسر عبدالله بن ابی اسمش عبدالله
عبدالله بن عبدالله میاد دم دروازه مدینه وامیسته پدرش که میخواد بیاد داخل
میگه نمیذارم بیای تو میگه نمیذارم بیای تو
تا تو بفهمی امروز عزیزترین مردم کیه ذلیلترین مردم کیه
تو میگفتی من میخوام پیغمبرو اخراج کنم عزیزترین ذلیلترین
حالا الان میفهمی عزیزترین کیه بعد خود عبدالله بن ابی
یه نفر میفرسته پیش پیغمبر میگه برید به پیغمبر بگید پسر من اینجوری میکنه
که بعد پیغمبر به پسر این عبدالله پیغام میفرسته که رها کن
بزار پسر پدرت بیاد داخل که این از چشم میافته دیگه عبدالله بن ابی
خدا لعنتش کنه خب عرضمون تمام
یه جمله بگیم صلی الله علیک یا اباعبدالله صلی الله علیک یا اباعبدالله
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست
این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست
یه جمله من اینطور بگم امون از اون ساعتی که
لشکر اعدا نکرد شرم رو کردند به سوی خیمه سلطان کربلا
و امان از اون ساعتی که آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام
ببیند جلوی چشمش به زن و بچهاش حمله کردند…